eitaa logo
کشکول معنوی
130 دنبال‌کننده
542 عکس
710 ویدیو
0 فایل
اهداف: 🔹مهدویت 🔹بیانات علماء 🔹زندگینامه شهدا 🔹جهادتبیین 🔹احکام شرعی 🔹مطالب مذهبی 🔹حجاب 🔹سبک زندگی اسلامی 📌 کپی مطالب و ارسال بدون لینک جایز نیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
❖ داستان‌هایی از زندگى حضرت فاطمه عليها‌السلام 🏷 اوّل همسایه، بعد اهل خانه ● امام حسن عليه‌السلام گويد: يک شب جمعه مادرم را ديدم كه در محراب عبادت ايستاد و همواره نماز مى‌گذارد و در ركوع و سجود بود تا شب به صبح رسيد و شنيدم كه براى زنان و مردان مؤمن با ذكر نام آنها دعا مى‌كند و هر چه بيشتر براى آنها از خداوند درخواست مى‌كند اما براى خود دعا نمى‌كند. ● عرض كردم: مادر! چرا براى خود دعا نمى‌كنى همان‌گونه كه براى ديگران دعا مى‌كنى؟ فرمود: «فرزندم! اوّل همسايه بعد اهل خانه». 📚 علل الشرايع؛ ج ۱ باب ۱۴۵ 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ https://eitaa.com/kashkolmanavi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💢 ترازو 🔰 زنی در روستا زندگی می‌کرد و از دوغ کره می‌گرفت و آن را به شکل دایره‌های بزرگ یک کیلویی در می‌آورد و هر هفته شوهرش کره‌ها را به یکی از بقالی‌های شهر می‌فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را می‌خرید. 🔹روزی مرد بقال به اندازه کره‌ها شک کرد و با خود گفت: نکنه این مرد سر منو کلاه میزاره. کره را روی ترازو گذاشت و با تعجب دید وزن هر کره۹۰۰ گرم است. او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد گفت: دیگه از تو کره نمی‌خرم، تو گفتی یک کیلویی هستن ولی ۹۰۰ گرمِ. 🔸مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداریم، یک کیلو شکر از شما خریدم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار می‌دادم. 🔹مرد بقال با خودش گفت: دنیا انعکاس رفتار خودمونه. 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ https://eitaa.com/kashkolmanavi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💢 کوزه خالی 🔰مادر رو به پسر کرد و از او آب خواست، بسطامی به سمت کوزه رفت، تکانی به ظرف داد ولی خالی بود. 🔸شب بود و هوا رو به سردی میرفت، کوزه را روی دوش گرفت و به سمت رودخانه رفت. 🔹به خانه برگشت مادر خوابش برده بود، کنار مادر نشست و با خودش هر چقدر کلنجار رفت دلش نیامد بیدارش کند. 🔸شب از نیمه گذشته بود و پسر کوزه به دست نشسته بود، مادر بیدار شد و رو به پسر کرد و گفت: چرا اینجا نشستی و نرفتی بخوابی؟ 🔹بسطامی گفت: کوزه خالی بود و تا از رودخانه پر کردم خوابت برده بود، دلم نیامد بیدارت کنم، منتظر شدم بیدار شوی. 🔸اشک روی صورت مادر جاری شد، به نماز ایستاد و گفت: خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان. ❇️با دعای مادر، بایزید بسطامی عارفی بزرگ شد.
💢 سنگ سرد 🔰 آفتاب بالا نیومده، گله رو بالای کوه ‌برد و مثل همیشه زیر درخت سیب دراز کشید تا گوسفندا علف تازه بخورن. 🔸کتری رو از خورجین در ‌آورد و آب کرد و روی سنگای زیر درخت ‌گذاشت و آتشی درست ‌کرد. 🔹با احتیاط دست به سنگا میزد و با تعجب با خود می‌گفت: امروز هم آتیش، این سنگ سیاه رو داغ نکرده، جای سنگ سیاه را عوض ‌کرد و هر چه دست میزد سنگ داغ نمیشد. 🔸چند ساعتی گذشت، بلند شد و دستی به سنگ زد و با عصبانت گفت: از صبح آتیش روشنه و این سنگ کنارش هنوز سرده، با تیشه‌ای سنگ رو دو نیم کرد و با تعجب دید، کرم کوچکی وسط سنگ زندگی میکنه. 🔹اشک روی صورتش سُر خورد و رو به آسمان کرد و گفت: خدایا، تو که مراقب یه کرم توی سنگ هستی، به من چقدر محبت کردی و من هیچوقت سنگ وجودم رو نشکستم تا مهر تو رو ببینم.