#داستانک
❖ داستانهایی از زندگى حضرت فاطمه عليهاالسلام
🏷 اوّل همسایه، بعد اهل خانه
● امام حسن عليهالسلام گويد: يک شب جمعه مادرم را ديدم كه در محراب عبادت ايستاد و همواره نماز مىگذارد و در ركوع و سجود بود تا شب به صبح رسيد و شنيدم كه براى زنان و مردان مؤمن با ذكر نام آنها دعا مىكند و هر چه بيشتر براى آنها از خداوند درخواست مىكند اما براى خود دعا نمىكند.
● عرض كردم: مادر! چرا براى خود دعا نمىكنى همانگونه كه براى ديگران دعا مىكنى؟ فرمود: «فرزندم! اوّل همسايه بعد اهل خانه».
📚 علل الشرايع؛ ج ۱ باب ۱۴۵
🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️
https://eitaa.com/kashkolmanavi
💢 ترازو
🔰 زنی در روستا زندگی میکرد و از دوغ کره میگرفت و آن را به شکل دایرههای بزرگ یک کیلویی در میآورد و هر هفته شوهرش کرهها را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت و در مقابل مایحتاج خانه را میخرید.
🔹روزی مرد بقال به اندازه کرهها شک کرد و با خود گفت: نکنه این مرد سر منو کلاه میزاره. کره را روی ترازو گذاشت و با تعجب دید وزن هر کره۹۰۰ گرم است. او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد گفت: دیگه از تو کره نمیخرم، تو گفتی یک کیلویی هستن ولی ۹۰۰ گرمِ.
🔸مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداریم، یک کیلو شکر از شما خریدم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار میدادم.
🔹مرد بقال با خودش گفت: دنیا انعکاس رفتار خودمونه.
#کودک_نوجوان
#داستانک
#حکایت
#پند_قند
🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️
https://eitaa.com/kashkolmanavi
💢 کوزه خالی
🔰مادر رو به پسر کرد و از او آب خواست، بسطامی به سمت کوزه رفت، تکانی به ظرف داد ولی خالی بود.
🔸شب بود و هوا رو به سردی میرفت، کوزه را روی دوش گرفت و به سمت رودخانه رفت.
🔹به خانه برگشت مادر خوابش برده بود، کنار مادر نشست و با خودش هر چقدر کلنجار رفت دلش نیامد بیدارش کند.
🔸شب از نیمه گذشته بود و پسر کوزه به دست نشسته بود، مادر بیدار شد و رو به پسر کرد و گفت: چرا اینجا نشستی و نرفتی بخوابی؟
🔹بسطامی گفت: کوزه خالی بود و تا از رودخانه پر کردم خوابت برده بود، دلم نیامد بیدارت کنم، منتظر شدم بیدار شوی.
🔸اشک روی صورت مادر جاری شد، به نماز ایستاد و گفت: خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان.
❇️با دعای مادر، بایزید بسطامی عارفی بزرگ شد.
#کودک_نوجوان
#داستانک
#حکایت
#پند_قند
💢 سنگ سرد
🔰 آفتاب بالا نیومده، گله رو بالای کوه برد و مثل همیشه زیر درخت سیب دراز کشید تا گوسفندا علف تازه بخورن.
🔸کتری رو از خورجین در آورد و آب کرد و روی سنگای زیر درخت گذاشت و آتشی درست کرد.
🔹با احتیاط دست به سنگا میزد و با تعجب با خود میگفت: امروز هم آتیش، این سنگ سیاه رو داغ نکرده، جای سنگ سیاه را عوض کرد و هر چه دست میزد سنگ داغ نمیشد.
🔸چند ساعتی گذشت، بلند شد و دستی به سنگ زد و با عصبانت گفت: از صبح آتیش روشنه و این سنگ کنارش هنوز سرده، با تیشهای سنگ رو دو نیم کرد و با تعجب دید، کرم کوچکی وسط سنگ زندگی میکنه.
🔹اشک روی صورتش سُر خورد و رو به آسمان کرد و گفت: خدایا، تو که مراقب یه کرم توی سنگ هستی، به من چقدر محبت کردی و من هیچوقت سنگ وجودم رو نشکستم تا مهر تو رو ببینم.
#کودک_نوجوان
#داستانک
#حکایت
#پند_قند