#حکایت
🔴قدر نعمتهامون رو بدونیم.🤲
مردی که ﻋﻘﺐ تاکسی ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮی ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﭼﻴﺰی ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ میﻛﺮﺩ، ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮچی میدوییم، ﺑﺎﺯﻡ ﻋﻘﺒﻴﻢ.
🔸کسی جوابی ﻧﺪﺍﺩ.
🔹ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ: همهاش ﺩﺍﺭﻳﻢ میدوییم، ﺑﺎﺯﻡ هیچی.
🔸زنی ﻛﻪ ﺟﻠﻮی ﺗﺎکسی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ:ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ.
🔹ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭼﺮﺍ؟
🔸ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﭘﺴﺮ ﻣﻦ همهاش 6ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭلی نمیتونه ﺑﺪﻭئه. ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میکنیم نمیتونه.
🔹ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻﻛﺪﺍﻡ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻳﻢ.
🔸خیلی مواقع نعمتهایی که ما داریم، حسرت دیگرانه. پس قدرشون رو بدونیم و بابتشون سپاسگزار باشیم.
━━━━━━━⊰◇⊱━━━━━━━━
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾••••┈•
روباهی با شتری رفاقت ڪرد. هر دو دو بچه داشتند.
شرط ڪردند، روباه صبح تا ظهر نزد بچهها بماند تا شتر به چرا برود و عصر شتر در نزد بچهها بماند و روباه به شڪار برای بچههایش رود.
شتر چون بیرون رفت، روباه پریده و شڪم یڪی از بچه شترها رو درید و خود و بچههایش خوردند.
شتر از بیابان برگشت و روباه جلوی شتر پرید و گفت: «ای شتر مهربان! من نگهبان خوبی نبودم، مرا ببخش، گرگی آمد و یڪی از بچهها راخورد.»
شتر پرسید: بچه تو یا بچه من؟
روباه گفت: «ای برادر! اول بازی صحبت من و تو ڪردی؟؟؟ چه فرقی دارد بچه من یا تو!!!»
#حکایت مرگ خوبه اما برای همسایه
━━━━━━━⊰◇⊱━━━━━━━━
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾••••┈
#حکایت
📘حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
عاقل را اشارتی کافیست!
یک داستان از مثنوی معنوی
مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند.
مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.
بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت.
مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد
آوری کرد و خانه پاسخ داد:
هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها
✦━━━━━━━━━━✦
━━━━━━━⊰◇⊱━━━━━━━━
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾••••┈
✨#حکایت
کلاغی آواز کبک را شنید و بر دلش نشست.
او تصمیم گرفت که آواز کبک را بیاموزد و از این طریق با کبک ها دوستی گزیند و همنشین آنها شود.
کلاغ بسی کوشید اما به جایی نرسید.
سرانجام نا امید شد و خواست به رفتار خویش باز گردد، اما نتوانست.
زیرا آواز خود را نیز فراموش کرده بود و دیگر زبان کلاغ ها را نمی دانست.
بنابرین از اینجا مانده و از آنجا رانده شد.
به جای اینکه از زندگی دیگران تقلید کنی، بهترین خودت باش...
━━━━━━━⊰◇⊱━━━━━━━━
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾••••┈
#حــکــایــت نــاب
مرحوم ملا احمد نراقی گوید: در کنار فرات صیادان زیادی برای ماهیگیری مینشستند.
👈نوجوانی با پای معلول، کنار فرات میآمد و مبلغی میگرفت و دست به هر تور ماهیگیری که میخواست میزد و تور او پر ماهی میشد.
این نوجوان هر روز برای یک نفر این کار را میکرد و بیشتر انجام نمیداد. گمان کردم علم طلسم بلد است. روزی او را پیدا کردم،دیدم حتی سواد هم ندارد.
👈علت را جویا شدم. گفت: من مادر پیری داشتم که برای درمان او مجبور بودم در همین مکان ماهیگیری کنم، روزی تمساحی پای مرا گرفت و قطع کرد. نزد مادر آمدم و گریه کردم.
👈 او دعا کرد و گفت: «خدایا پسر مرا بدون نیاز به وجودش روزی آسانی بده که او سلامتی خود را به خاطر من از دست داد.» بعد از مرگ مادرم وقتی من در فرات تور میاندازم، از بین همه صیادها ماهیها وارد تور میشوند. و حتی وقتی که من تور در فرات نمیاندازم، کافی است دستم را به توری بزنم، همه ماهیهای روزی من که بهخاطر دعای مادر من است در آن تور جمع میشوند
━━━━━━━⊰◇⊱━━━━━━━━
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#حــکــایــت نــاب
🌿داستانی بسیار جالب از عاقبت توکل به خدا
💌?نامه واقعی به خدا ?
( این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری میشود)
این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است
که در زمان ناصرالدین شاه ،دانش اموزی در مدرسه ی مروی تهران بود
و بسیار بسیار آدم فقیری بود.
یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.
نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
مضمون این نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم ،
اینجانب بنده ی شما هستم.
از آن جا که شما در قران فرموده اید : "و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها" «هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.
در جای دیگر از قران فرموده اید : "ان الله لا یخلف المیعاد"
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :
۱ - همسری زیبا و متدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.
مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی
نظرعلی بعد ز نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟
می گویند،مسجد خانه ی خداست.
پس بهتره بگذارمش توی مسجد.
می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره.
صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره.
کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته،
از آن جا که(به قول پروین اعتصامی)
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه
نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه.
ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد.
او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد،
و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند.
وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند
دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:
نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند
پس ما باید انجامش دهیم.
و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود.
این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید.
یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری
فقط باید صفای دل داشته باشی
━━━━━━━⊰◇⊱━━━━━━━━
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#حــکــایــت نــاب
ﺭﻭﺯﯼ ﻋﻤﺮ به حضرت على(علیه السلام)گفت: ﯾﺎ ﻋﻠﯽ ﺍﮔﺮ ﺣﻖ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ بگو من امروز ناهاﺭ چه ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ.
ﺍﻣﺎﻡ فرمودند: ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ.
ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ.
ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ. ﺩﯾﺪ ناهاﺭ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ؛ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺪ ناهار ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ؛ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﺮﻭﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﮐﺎﺭﻭﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ، ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ناهار ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﻪ ﻣﻄﺒﺦ ﮐﻤﮏ ﮐﻦ.
ﻋﻤﺮ ﻭﻗﺖ ناهار ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﻏﺬﺍ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ،ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﮐﺎﺭﻭﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺷﮏ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺳﻢ رﯾﺨﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﯼ
ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﯾﮏ ﮐﺘﮏ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺧﻮﺭﺩ،ﻭ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ.
ﺩﺭﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ.
ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻪ ﻭﯼ ﮔﻔﺖ: بلاخره برای ﻧاهار ﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩی؟ ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ.
ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻔﺖ:ﭼﺮﺍ؛ هم ناهار را ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺧﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﻫﻢ ﮐﺘﮏ. ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯽ. ﮐﺘﮏ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ناهار ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩی
📚مستدرک الوسائل ج1ص159
━━━━━━━⊰◇⊱━━━━━━━━
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#حــکــایــت نــاب
شيطان و حضرت سليمان(ع)
👤حضرت سليمان علي نبينا و آله و عليه السلام عرض کرد: خدايا! تو مرا بر جن و انس و وحوش و طيور و ملائکه و ديوها مسلط کردي، ولي يک خواهشي از تو دارم و آن اينکه اجازه دهي بر شيطان هم مسلط شوم و او را زنداني و حبس کنم و به غل و زنجير بکشم که اين قدر مردم را به گناه و معصيت نيندازد.
خطاب رسيد: اي سليمان! مصلحت نيست.
عرض کرد: خدايا! وجود اين ملعون براي چه خوب است؟!
ندا آمد: اگر شيطان نباشد کارهاي مردم معوق و معطل مي ماند، عقب مي افتد، کار مردم پيش نمي رود...
عرض کرد: خدايا! من ميل دارم اين ملعون را چند روزي حبس کنم.
خطاب رسيد: حالا که اصرار داري؛ بسم الله، او را بگير.
حضرت سليمان(ع) فرستاد او را آوردند، غل و زنجير کردند و به زندان انداختند.
حضرت کارش زنبيل بافي بود، زنبيل درست مي کرد و مي برد بازار مي فروخت و از اين راه نان خود را در مي آورد.
يک روز زنبيل درست کرد و به نوکرها داد که ببرند بازار بفروشند و قدري آرد جو با پولش بخرند تا نان بپزد و تناول کند. (در حالي که در خبر است که هر روز چهار هزار شتر و پنج هزار گاو و شش هزار گوسفند در آشپزخانه حضرتش طبخ مي شد، با وجود اين خودش زنبيل بافي مي کرد و نان مي خورد)
حضرت سليمان(ع) فرستاد زنبيل را بردند بازار بفروشند، خدمت گزاران ديدند بازارها بسته، خبر آوردند آقا بازارها بسته است. حضرت فرمود: مگر چه شده؟! براي چه بسته است؟ گفتند: نمي دانيم، زنبيل ها ماند، و حضرت آن روز را با آب افطار کرد.
روز بعد غلامان را فرستاد زنبيل ها را به بازار ببرند و بفروشند، باز خبر آوردند که بازارها بسته و مردم به قبرستانها رفته و مشغول گريه و زاري هستند و تهيه سفر آخرت را مي بينند.
خدايا چه شده مردم چرا دل به کاسبي نمي دهند؟!
خطاب رسيد: اي سليمان! تو دلال بازار را گرفتي و زندان کردي، نگفتم: مصلحت نيست شيطان را زنداني کني؟
حضرت سليمان دستور داد، شيطان را آزاد کردند، صبح که شد ديد مردم صبح زود به در مغازه هايشان رفته اند و مشغول کسب و کار شده اند. پس اگر شيطان نباشد امورات دنيا نظم نمي گيرد، قدرت پروردگار را مشاهده مي کني، از همين دشمن براي نظم امور استفاده کرده چنانچه شاعري مي گويد:
اگر نيک و بدي ديدي مزن دم
که هم ابليس مي بايد هم آدم
پی نوشت:
داستانهاى سوره حمد از میرخلف زاده
━━━━━━━⊰◇⊱━━━━━━━━
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔴#حــکــایــت نــاب
تر پاكدامن
🌿از عمار ياسر نقل شده كه: روزى در مسجد اعظم كوفه در كنار منبر على (عليه السلام) نشسته بوديم ناگاه صداى غوغاى زيادى از درب مسجد بلند شد و خبر آوردند كه جمعى زنى را در هورج گذاشته و با شمشير كشيده به گرد او صف زدهاند و آن زن صدا مىزد: يا غياث المستغيثين و يا اميرالمومنين اغثنى و به آنها اجازه ورود داده شد.
آنها با آن زن جلو منبر على (عليه السلام) نزديك شدند، پير مردى عرض كرد: يا على اين دختر من است يكى از بزرگان عرب خواستگارى كرده حالا متوجه شدم كه آبستن است و او قسم مىخورد كه خلاف عفت از من صادر نشده و خون مرا بدون جهت نريزيد، بلكه مرا پيش على (عليه السلام) ببريد او حكم كند، حضرت دستور دادند قابله آمد او پس از بررسى گفت: آبستن است، پس از اين على (عليه السلام) فرمود: اى پيرمرد آيا تو از اهل فلان ده شام نيستى؟ گفت: چرا، فرمود: آيا در كوه شما برف پيدا مىشود؟ عرض كرد: آرى فرمود: كسى است قدرى از آن برف براى من بياورد؟ گفت: كى قدرت دارد از دويست و پنجاه فرسخ راه برف حاضر كند؟ فرمود: من حاضر مىكنم دست مبارك را بالا برد و مردم ديدند كه دست حضرت از مسجد كوفه گذشت و برگشت در حالى كه قطعه برفى در دست بود، صداى الله اكبر مردم بلند شد.
حضرت دستور داد طشت پر از لجن آوردند و برف را روى آن گذاشتند، فرمود: زن را در گوشه مسجد كه نام آن مسجد بيت الطشت معروف است بردند و خيمه زدند و زن را روى آن نشانيدند بعد از ساعتى صداى تكبير بلند شد، گفتند: يك كرم بزرگ از دختر بيرون آمد.
حضرت فرمود: اين دختر در سن ده سالگى در جوى آب رفت و اين كرم در رحم او داخل شد تا اينكه به اين بزرگى گرديده و خيانتى از او سر نزده، خوب شد كه به من رسانديد، خون او ريخته نشد.
━━━━━━━⊰◇⊱━━━━━━━━
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#حــکــایــت نــاب
کسی آمد محضر آیت الله میلانی در مشهد.
در اطراف حرم امام رضا علیه السلام مغازه داشت.
🔅آیت الله میلانی فرمود: این کار بی انصافی است.
♻️مغازه دار خوشحال از این پاسخ و اینکه آقا نفرمود حرام است،
♨️ کفشهایش را زیر بغل گذاشت و دست بر سینه عقب عقب خارج میشد.
آقای میلانی با دست اشاره کرد به او که برگرد!
برگشت!
🍀آقا دهانش را گذاشت کنار گوش مغازه دار و گفت: داستان کربلا را شنیده ای؟
گفت:بله!
🌺گفت: میدانی سیدالشهدا علیه السلام تشنه بود و تقاضای آب کرد و عمر سعد آب را از او دریغ کرد؟
گفت: بله آقا، شنیده ام.
آقای میلانی فرمود: آن کار عمر سعد هم "بی انصافی" بود!
🌹این روزها باانصاف باشیم🌹
━━━━━━━⊰◇⊱━━━━━━━━
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
✅#حکایت
گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
درراه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
"مولانا"
──── · ⋆ 🌸𖦹 🌸⋆ · ────
کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#حکایت
✍ سقراط از حکمای یونان، زنی بداخلاق داشت. روزی آن زن نشسته با نهایت بدخویی مشغول لباس شستن بود و در حین کار به سقراط دشنام میداد. حکیم از طریق حکمت، مروت و بردباری دم برنمیآورد و سکوت اختیار کرده بود.
آرامش سقراط خشم همسرش را بیشتر میکرد به حدی که تشت را که پر از کف صابون بود بر سر و روی سقراط ریخت. ولی سقراط همچنان خونسرد بود. حاضران به حکیم اعتراض کردند که این مقدار تحمل بیموقع از شما پسندیده نیست.
سقراط با لبخند گفت: حق با شماست.
اما اثر غرش رعد و جهیدن برق، نشان از نزول رحمت الهی و بارش باران است.
💠کشکول مبلغین ومبلغات استان یزد
https://eitaa.com/joinchat/1851588616Cd0c71383ae
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾••••┄