شاهد افلاکي
شاعر:
رهی معیری
چون زلف توام جانا، در عين پريشانی
چون باد سحرگاهم، در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم، من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری، تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر، بنشانم و بنشينم
تا آتش جانم را، بنشينی و بنشانی
اي شاهد افلاکی، در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم، تو اشک مرا مانی
در سينه سوزانم، مستوری و مهجوری
در ديده بيدارم، پيدائی و پنهانی
من زمزمه عودم، تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم، تو سلسله جنبانی
از آتش سودايت، دارم من و دارد دل
داغی که نمی بينی، دردی که نميدانی
دل با من و جان بی تو، نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من، نستانم و بستانی
ای چشم رهی سويت، کو چشم رهی جويت؟
روي از من سرگردان، شايد که نگردانی
#یاصاحب_الزمان
https://eitaa.com/kashkolsokhan