eitaa logo
کشکول مجازی
101 دنبال‌کننده
38.9هزار عکس
35.6هزار ویدیو
716 فایل
📥 موضوعات متنوع و مختلف 🤔 موضوعاتی که شاید ربطی به هم نداشته باشند در اینجا ذخیره و مطالب بعد از ارسال در کانال اصلی، از اینجا پاک خواهد شد. در صورت تمایل، در کانال اصلی ما عضو شوید👇 🖱️ https://eitaa.com/joinchat/2307129358C448afc1e38
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مجموعه کلیپهای 2 🎥 در کلیپ شماره 2 ، شما دختری را می بینید که می گوید می خواهم وقتی بزرگ شدم در هنگام لاک زدن ناخن مردم و پخش موسیقی ، برای آنها تبلیغ خدا را بکنم !!!!!! می گوید مهم نیست مردم درباره من چه فکری می کنند، مهم این است که خدا چه قضاوتی درباره من دارد !!! 👈👈 اگر همین حرفها را در مدارس ایران به بچه ها یاد می دادند خدا می داند این غرب گراها چه شیون ها که نمی کشیدند !! اما چون آنجا آمریکا هست حتما خوب است !!!! برای دیدن کامل مستند کمپ مسیح به آدرس https://b2n.ir/g26031 بروید. @bentolhoda_81
💠 مجموعه کلیپهای 1 ✅ شبه روشنفکرهای عاشق غرب که سخت از سرود عصبی هستند می گویند مگر مدرسه جای دعا و خدا و این چیزهاست ؟ به بچه ها انسانیت یاد دهید ! 🎥 این کلیپ بخشی از مستند " کمپ مسیح " است که آمریکایی ها در تابستان بچه های خود را به آنجا می فرستند تا کاملا مباحث دینی و عقیدتی را در یک اردوی کاملا دور از خانواده یاد بگیرند !!! ⬅️ در کلیپ شماره 1 شما دختری را می بینید که در این اردو کتابهایی درباره مسیح می خواند و هنگام بازی هم از مسیح کمک می خواهد. 👌 فقط لحظه ای فکر کنید چنین چیزی در ایران بود و این فیلم ها با این گفتار و محتوا از ایران پخش میشد ! چه چیزها که نمی گفتند ! برای دیدن کامل مستند کمپ مسیح به آدرس https://b2n.ir/g26031 بروید. @bentolhoda_81
💠 مجموعه کلیپهای 3 🎥 در کلیپ شماره 3 ، دختری همراه با موسیقی و ورزش ، یاد خدا و مسیح را در دل خود ایجاد می کند ! 👈👈 نکته مهم ماجرا را دقت کنید ! او می گوید از موسیقی های فلان خواننده مشهور خوشم نمی آید ، چرا ؟ چون در موسیقی های او اسمی از خدا و مسیح نیست، و او فقط شعرهایی درباره دختر پسرها می خواند که ما مسیحی ها این چیزها را قبول نداریم !!!!!!! 🤔عجب !! خودشان این نوع موسیقی ها را قبول ندارند، اما برای فرزندان ایرانی تجویز می کنند ! ◀️ اگر همین حرف را یک فرزند مذهبی ایرانی میزد، خدا میداند چقدر مورد تمسخر قرار می گرفت ! اما چون آنجا آمریکا هست حتما خوب است !!!! برای دیدن کامل مستند کمپ مسیح به آدرس https://b2n.ir/g26031 بروید. @bentolhoda_81
🔻از چه نظر، انتشار نگاه و تفکرات کسانی مثل برای انقلاب خطرناک است؟! 🔹️درواقع آقای راجی یک گردآورنده است تا یک تحلیل‌گر؛ و نقد ما نیز به تحلیل‌های ایشان است نه آمار و ارقامی که از دستاوردهای انقلاب جمع‌آوری کرده است ➖با بررسی روندِ مطالبِ آقای راجی در فضای مجازی این‌گونه برداشت می‌شود که نگاه ایشان در نقطهٔ مقابل نگاه امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) در نهج‌البلاغه و به ویژه نامهٔ ۵٣ می‌باشد. تصویری که کلام ایشان از "مردم" ارائه می‌دهد، افرادی جاهل، بی‌تحلیل، پرتوقع، غرغرو، بی‌بصیرت و ساده‌لوح است. ➖نوک پیکان انذارها و تذکرات و انتقادات ایشان به جای آنکه متوجه خواص و مسئولین باشد متوجه عامه مردم است روح حاکم بر مطالب ایشان پروسهٔ مبارزه با فساد را کند می‌کند 🔹بسیار به ندرت اتفاق می‌افتد که نسبت به یک مسؤول یا یک‌ فساد اقتصادی و سیاسی داشته باشد، اگر هم انتقادی داشته باشد در کلی‌ترین و بی‌خاصیت‌ترین حالت ممکن این کار را می‌کند ➖واژهٔ "مسئولین" در مطالب ایشان به تعداد انگشتان دست تکرار شده ولی واژهٔ مردم چندین برابر، آن هم به عنوان افرادی عمدتا جاهل! در صورتی که این تصمیمات و رفتار مسؤولان است که جهتِ کلی حرکت مردم در جامعه را می‌سازد.. ▪️کلمات و جملات جناب راجی به جای آنکه ذهن مخاطب را معطوف به سرفصل‌هایی چون "خیانت خواص" و "مطالبه‌گری از مسئولین" و "روشنگری علیه اَشرافیت" و "نهی‌ازمنکر" و... بکند(و درواقع به جای پرورش یک مخاطب مبارز و کنشگر و اثرگذار)، مدام او را می‌ترساند که نکند حرفی علیه مسؤول بزنی نکند.... نکند.... 🔹️امام خمینی و امام خامنه‌ای با تأسی به سیره عملی امامان معصوم(علیهم‌السلام) همواره از مردم به کرامت یاد کرده‌اند و مسؤولین را مورد نکوهش و نقد قرار می‌دهند و منشأ نارسایی‌ها و ضعف‌ها را و مسؤولین می‌دانند، ولی موضع امثال آقای راجی نسبت به مسئولان سکوت(یا گاهی توصیه‌های کلی و پدرانه است) و نسبت به مردم‌، تلاش برای خارج‌کردن آنان از ضلالت و نادانی بوده است.. 🔵صدای انقلاب را از اینجا بشنوید ‍‌ ‎‌‌‌‎࿐჻ᭂ⸙@hojre_enghelab⸙჻ᭂ࿐
حوالی سال‌های ۵۹ و ۶۰ بود که واحد تازه تأسیس اطلاعات سپاه، به شکلی سخت و فشرده مشغول کشف و انهدام خانه تیمی‌های فراوان سازمان مجاهدین خلق بود؛ تشکیلاتی تروریستی که در بین مردم به سازمان معروف شده بود. 🔺 در میان عملیات‌های رصد و کشف فعالیت‌های خرابکارانه‌ی منافقین بود، که ناگهان اتفاقی افتاد که تاپیش از این سابقه نداشت: تیم‌های عملیاتی اطلاعات چندتا از خانه‌هایی را که اصطلاحاً برده بودند، خالی بود. ⭕ یعنی بعد از ساعت‌ها و حتی روزها تلاش شبانه‌روزی برای اعضای سازمان، زیر نظر گرفتن میتینگ‌هایشان و در نهایت کشف یک خانه تیمی و طراحی عملیات برای حمله به آن، وقتی وارد خانه می‌شدند، هیچ خبری از افراد و اسناد و مدارک و اسلحه نبود؛ هیچ! مشخص بود که قبلاً خانه کاملاً تخلیه شده. ⛔ تکرار چندباره‌ی این اتفاق کارشناسان اطلاعاتی و مأموران امنیتی را تقریباً به یقین رساند که احتمالاً پای یک در میان است. 🔴 حالا کار سخت‌تر شده بود؛ علاوه بر پی‌گیری و تلاش برای پیدا کردن خانه تیمی‌ها باید دنبال یک نفوذی‌ هم می‌گشتند. بخش عذاب‌آور ماجرا این‌جا بود که برای کشف این نفوذی باید «بین ها دنبالش بگردی» ✅ بالاخره پس از تلاش فراوان و اقدامات متعدد کنترلی بر روی اعضای ستاد، یک اسم بیش از بقیه در مظان اتهام قرار گرفت: ... @matsa_ir
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 پارت ١٢ صدای تیک که با شنیدنش فهمیدم داعشیه شلیک کرده ولی تفنگش گلوله نداره با پشت تفنگم یکی زدم از سمت راست صورتش که نقش بر زمین شد و قبل از اینکه به زمین بیوفته پدرام اسلحشو ازش گرفت... دست و پاهاش به لرزه در اومد و پدرام با یه حس غروری بهش گفت. : جوووون... قناری گورخیدی؟ دست و پاهاشو با بند کفشش بستم سوار ماشین بودیم و با کلی هیجان داشتیم بر می‌گشتیم به محل استقرار نیرو‌ها... داعشیه تو مسیر داشت بهم پول پیشنهاد می‌داد... _ من مرد ثروتمندیم و اگه منو آزاد کنی از مال دنیا بی نیازت می‌کنم.... _ ساکت شو.. پولاتو نگه دار واسه خرج کفن و دفنت _ اهل کجایی؟ من لهجه‌های سوری و لبنانی رو خوب بلد بودم و نمی‌تونست از لهجم تشخیص بده ایرانیم _ از عراقیای بی غرتی یا از رافضیای ایران _ من یه ابرانی عرب زبانم به سمت زمین تف کرد و با عصبانیت گفت :سوریه و عراق رو تصرف می‌کنیم و شما با چشمای خودتون می‌بینید که لشکریان خدا چطور سرزمین کفرآلود شما رو با خاک یکسان می‌کنند... عصبانیت رو می‌شد از صداش فهمید و اون قدر تو وجودش پر ار بغض و نفرت بود که چشماش مثل کاسه‌ی خون قرمز شده بود... واقعا اگه تو همسایگی ما یه کشور به اسم داعش وجود داشت... داعشی که حتی نسبت به بچه‌های بی گناه کشور خودشم رحمی‌نداشت، چه فاجعه‌های بزرگی قرار بود اتفاق بیوفته... _ جواب من بهت همین حالیه که داری و اسیر منی عصبانی تر شد بلند داد می‌زد _ منو بکش... منو بکش ولی اینو بدون با کشتنم نمی‌میرم و شهید میشم. و فرزندان من به آرزوی پدرشون که له کردن اجساد ایرانیای رافضیه تو خاک ایران می‌رسن... پدرام می‌خواست با پاش یکی بزنه تو صورتش که نذاشتم، چون اون اسیر ما بود بالاخره رسیدیم و بچه‌ها با دبدن داعشیه اومدن سمتمون _ سوغاتی اوردم واستون مرتضی : مرد حسابی سوغاتی یه ظرف گلاب کاشونی، قالی کرمون، چاقوی زنجانی بابا لاقل یه گرم زعفرون مشهد میوردی... این بی ریخت چیه اوردی واسمون... _ محسن : راست می‌گه والا کی می‌خواد پول سلمونیشو بده... هر کی بخواد مایه بذاره کمرش خم می‌شه _ دندون اسب پیش کشو نمیشمورن بردارین ببرین پدرام: دندوناشم زرده و کثیفه _ مثل اینکه مال بد بیخ ریش صاحابشه.... فرمانده تا ما رو دید اومد سمتمون _ فعلا خوب ببندینش، هماهنگ می‌کنم بفرستنش عقب... بچه‌ها یه جا جمع شدن و بساط بگو و بخند بود که یهو تشنم شد و بلند شدم رفتم آب بخورم که دیدم محمد از نیروهایی که تازه اضافه شده بودن بهمون، با ناراحتی یه گوشه نشسته بود ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت نوزدهم امید به دوستش سپرده بود که اسلحه ی شکاری برامون بیاره، هر چند که سهم هر کدوممون دو تا تیر بیشتر نبود ولی خب وقتی نفیسه فهمید تیراندازیشم همچین چنگی به دل نمیزنه یه کم از ناراحتیش کم شد **** امید ( از این به بعد داستان از زبان امید تعریف میشه) داشتم رانندگی می کردم که یهو یاد سوغاتی نغمه افتادم... _ آخ آخ آخ داشت یادم می رفت... امیر علی جان در داشبوردو وا کن توش یه کادو هست بده پشت دست خواهرت همونطوری که داشت بسته رو بر می داشت گفتم : اینم سوغاتی شما یادم رفت دیروز تقدیم کنم نفیسه : تو رو جون هر کی دوست داری بازش کن تا برسم خونه از فوضولی تلف میشم نغمه : باشه صدای باز شدن چسبای کادو به گوشم می رسید _ فقط موقع باز کردن مراقب باشین یه انگشترم توش هست نیوفته تو ماشین... نفیسه :روسریه : متبرک کردم به ضریح حضرت زینب (س) _ خیلی ممنون... خیلی قشنگه... انگشترش عقیقه؟ _بله.. اندازشو از رو انگشت کوچیکم انتخاب کردم و تو عملیتا مینداختم، آشنا دارم اگه اندازه نبود یا خوشتون نمیاد بگین ببرم عوض کنم _ ممنون.. اندازس.. _ این خودکار چیه نفیسه: سادم هست اشتباهی با اینا کادو پیچ کرده *** تو اتاقم دراز کشیده بودم که یهو نفیسه اومد یه دیقه پاشو _ خستم.. با بغض گفت : امید تو رو خدا ازم نخواه برا راضی کردن مامان و بابا ازت حمایت کنم... بغضش شکست و شروع کرد به گریه کردن.، اگه یه روز شهید بشی من هیچ وقت خودمو نمیبخشم... مامان و بابام منو نمیبخشن _ غلط کردم ازت خواستم... تو رو خدا دیگه گریه نکن...تو رو جون مامان... گریه امونش نمی داد... به جون مامان قسم دادمتاااا... به زور جلو گریه شو گرفت و گفت : قسم بخور مفقود الاثر و اسیرم نشی _ مگه دست منه باز زد زیر گریه... _باید قول بدی _ باشه قول می دم... برو شارژرتو بیار _ نمی خواد خراب می کنی یکی واسه خودت بگیر خب پا شد رفت... _این چرا این جوریه... یه شارژر نمی ده یه ساعته برش گردونم نشسته واسه من آبغوره می گیره یه کم بعد پنجره رو باز کرد و شارژرو انداخت این سمت و هیچی نگفت... اگه شارژرشو نمی داد بیشتر خوش حال میشدم، چون میفهمیدم که خیلی نگرانمه *** چن روز بعد من رفتم سوریه... اما اینبار یه حس عجیبی داشتم... حسی که تو سفر اولم به سوریه نداشتم ، انگار قرار بود یه اتفاقاتی تو زندگیم بیوفته... ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛
🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂 🍁 (اختصاصی جهاد تبیین) قسمت بیستم فاصله‌ی رسیدن من با شروع عملیات جدید به یه روز نکشید و گفتن همه جمع شید طبقه پایین... با صف ایستاده بودیم که فرمانده با یه مرد قد کوتاه که موی بلندی داشت و از پشت بسته بود اومد بین ما و شروع کرد به قدم زدن مرد همراهش یه جلیقه‌ی طوسی رنگ با یه پیرهن نارنجی پوشیده بود و کاملا مشخص بود که اصلا نظامی نیست... بین نفرات می‌چرخید و گاهی می‌ایستاد و با فرمانده به گوشی نگاه می‌کردن و همین طور میچ‌رخید و سمت پشت بودن که شنیدم که به یکی از بچه ها گفت: تو! از صدای کفشاشون می‌شد فهمید داره نزدیک‌تر می‌شه و رسید به من. با دستش چونمو گرفت و راست و چپ کرد و باز با فرمانده به گوشی نگاه کردن و دوباره به صورت من، مرد به نشونه‌ی تایید سرشو به پایین تکون داد و فرمانده گفت: تو... و از من رد شدن و بقیه رم نگاه کردن ولی دیگه به کسی تو نگفت. فرمانده: کسایی که انتخاب کردم با من بیان و ما رو برد اتاق یکی از فرمانده ها... فرماندهمون رفت و بهمون گفت منتظر بمونین... هر ده دقیقه چند نفر بهمون اضافه می‌شدن و نمی‌شناختمشون و از یگان‌های دیگه بودن... متوجه شدم که همگی یه شباهت‌هایی بهم داریم. شمردم و چهل نفر شدیم و بعدش فرمانده با دو نفر درجه دار اومد داخل و بعدش رفت. اون دو نفر باهم کمی حرف زدن و بعد پنج دقیقه یکیشون گفت: از این جمع کیا به لهجه‌ی سوری مسلطن از حدود چهل نفر سی نفر دستاشونو بلند کردن... قبلا متوجه شده بودم که اکثریت عرب هستیم. _ خب اون تعدادی که بلدن بمونن و بقیه برن.. خب از این تعداد کیا تو ۶ ماه اول حضورشون تو جنگه ١۵ نفر دست بلند کردیم. _ اینا بمونن و بقیه برن _ همگی تو یه ردیف به دیوار تکیه بدین... کمی تو اتاق راه رفت _ به هر کدوم یه ورق و یه خودکار بده اون یکی به هر کدوممون یه کاغذ و خودکار داد و رفت و نشست. _ فرض کنید هر کدوم از شما رو به یه عملیاتی فرستادم و تو شهری که در تصرف دشمنه هستین. فقط اون قدری زمان دارین که بتونین یکی از اینکارا رو انجام بدین و بعدش برگردین، شما تو کاغذ باید یکیشو بنویسین ١_ از بین بردن تنها مرکز درمانی شهر ٢_ بمب گذاری در محل اجتماع فرماندهان دشمن ٣_ برداشتن اسناد و اطلاعات مهم و محرمانه ی دشمن ۴_ حمله به مرکز نگهداری از تسلیحات دشمن شروع کردیم به نوشتن حمله به مرکز نگهداری تسلیحات توسط یه نفر که یه کار استشهادیه و فرمانده گفته باید برگردین .. از بین بردن بیمارستانم که به غیر نظامیا هم آسیب می‌زنه... بمب گذاریم تجهیزات و تخصص می‌خواد با شرایط خیلی خاص برگه‌ها رو ازمون گرفت و گفت اون دو نفری که نوشتن برداشتن اسناد و مدارک بیان جلو و بقیه برن. رفتیم جلوتر.. باز یه کمی تو اتاق چرخید _ فرض کنید شما رو به یه ماموریتی فرستادم و قراره اون اسناد رو برای من بیارید... شما اسناد رو به دست آوردید و تو اون عملیات یه نفر رو می‌بینین که 3 بار جونتونو نجات داده و بین شما دو نفر فقط یه نفر باید برگرده، چی کار می‌کنین؟ سرشو گرفت سمت کنار دستیم و اون اینطوری جواب داد: اسناد رو تحویلش می‌دم و می‌سپرم تا اون بیاره. رو کرد سمت من... من اسناد رو با خودم میارم _ برای چی به دوستت نمی‌سپاری بیاره؟ _فرماندهی که رو به روی من ایستاده از بین صدها نیرو چهل نفر رو انتخاب کرد و از بین اونا 30 نفر و از بین اونا 15 نفر و از بین همون 15 نفر دو نفر رو انتخاب کرد، پس براش مهمه که کی این عملیاتو انجام بده. _ پس غیرت و شرافتت چی می‌شه اون جون تو رو نجات داده؟ _ شاید با انجام این عملیات جون هزاران نفر دیگه نجات پیدا کنه. _ تو بمون و به سمت بغل دستیم گفت تو می‌تونی بری.. ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛