هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
🔻 حکایت ضرب المثل صد رحمت به دزد سرگردنه
🥷🥷🥷🥷🥷🥷
در روزگار قدیم، یک روز دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند منتظر کاروان بعدی نشوند و خودشان به سفری که بایستی می رفتند، بروند. آن دو ترسی از دزدان سر گردنه، یعنی همان دزدهایی که در پیچ و خم راه ها اموال مسافران را می دزدیدند، نداشتند.
زیرا چیزی همراه خود نداشتند که به درد دزدها بخورد نه پول داشتند، نه جنس، نه اسب و الاغ. پیاده راه افتادند و رفتند و رفتند تا به اولین پیچ یک گردنه ی پر پیچ و خم رسیدند. پیچ اول گردنه را پشت سر گذاشتند اما سر پیچ دوم دزدها از کمین گاه بیرون آمدند و راه را بر مسافران بی چیز و بینوا بستند.
یکی از آن ها رو کرد به رئیس دزدها و گفت: «می بینید که ما چیزی نداریم. رهایمان کنید تا پای پیاده برویم و به شهر خودمان برسیم.»
دزدها نگاهی به سراپای آن ها انداختند. وقتی دیدند واقعاً چیزی ندارند، گفتند: «ای بخشکی شانس!» و آن ها را رها کردند.
کم مانده بود که دو مرد مسافر به خوبی و خوشی به راهشان ادامه دهند که یکی از دزدها گفت: «مال و مرکب ندارند، لباس که دارند!»
لباس یکی از مسافران نو بود و لباس یکی از آن ها کهنه. هر چه آن دو به دزدها التماس کردند که لباسشان را نگیرند، نشد. دزدها هر دو مسافر را لخت کردند، لباسشان را از تنشان بیرون آوردند و گفتند: «حالا به هر کجا می خواهید، بروید.»
مسافری که لباسش کهنه بود، رو کرد به دزدها و گفت: « این انصاف نیست که هم لباس نو و باارزش دوستم را از تنش در آورید، هم لباس کهنه و بی ارزش مرا.»
رئیس دزدها که دید با دو مسافر نادان رو به رو شده، به شوخی گفت: «عیبی ندارد. برای اینکه از هر دو نفر شما به طور مساوی دزدیده باشیم، وقتی به شهرتان رسیدید، آن که لباسش تازه بوده، پول یک نصف لباس نو را از آن که لباسش کهنه و بی ارزش بوده، بگیرد.»
مسافران لخت و بی لباس راه افتادند. در راه، آن که لباس نو و باارزش خود را از دست داده بود، رو کرد به دوستش که لباس کهنه بر تن داشت و گفت: «وقتی به شهرمان رسیدیم، تو باید نصف پول یک دست لباس را به من بدهی. فهمیدی که رئیس دزدها چی گفت.»
آن که لباس کهنه اش را از دست داده بود، گفت: «من آن حرف را زدم تا شاید دزدها دلشان بسوزد و لباسمان را پس بدهند.»
دوستش گفت: «نه این طور نمی شود چیزی که تو از دست داده ای ارزشی نداشته و چیزی که از من دزدیده شده با ارزش بوده. لباس من صد تومان می ارزیده و لباس تو هیچی. تو باید حتماً پنجاه تومان به من بدهی تا هر دو به اندازه ی مساوی ضرر کرده باشیم.»
دوستش حرف او را قبول نکرد. بگومگوی آن ها ادامه پیدا کرد و بالا گرفت تا هر دو بی لباس به شهرشان رسیدند و یک راست رفتند پیش قاضی و آنچه را بر سرشان آمده بود تعریف کردند.
قاضی، نفری پنجاه تومان از آن ها گرفت و گفت: «من وقت ندارم، بروید پیش معاونم.»
آن دو نفر رفتند پیش معاون قاضی معاون قاضی نشست و با حوصله به حرف های آن دو نفر گوش داد. بعد، دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: «اول باید نفری صد تومان به من بدهید تا بعد از آن بگویم حق با کدامتان است.»
مسافران بیچاره، سر و صدایشان بلند شد که: « آخر این چه نوع عدل و دادی است که بدون پول دادن کاری پیش نمی رود؟»
بعد هم گفتند: «بابا! ما اصلاً قضاوت و رای قاضی را نخواستیم. خودمان یک جور با هم کنار می آییم.»
و غرغرکنان سرشان را انداختند پایین که از پیش معاون قاضی بروند. اما معاون قاضی، مامورهایش را صدا کرد و گفت: «این ها وقت مرا گرفته اند و همین طور می خواهند بروند. تا هر کدام صد تومانی را که گفته ام نداده اند، نباید بروند ببریدشان زندان.»
مسافرها گفتند: «صد رحمت به دزدهای سر گردنه ، اینجا که از پیچ و خم های گردنه خطرناک تر است.» و دست بسته به زندان رفتند.
#ضرب_المثل
#دزد
#مسافر
.
📚 #کشکول_داستاندونی..... ( صلوات )
https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342
🌸💚🌸💙🌸
کانال
#کشکول_صلوات_برمحمدوآلمحمدص
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
زبان سرخ مار را از سوراخ بیرون میکشد💠🌿
✳️ «زبانِ خوش، مار را از سوراخ بیرونمیکشد» (دربارهٔ قدمتِ این مَثَل)
◀️ در ادبیات فارسی، دربارهٔ مار، حکایت و مثل و تعبیر، فراوان پرداختهشدهاست. شاید مشهورترین و پرکاربردترین ضربالمثلی که در زبانِ فارسی دربارهٔ مار داریم، «مومن از یک سوراخ دوبار گَزیدهنمیشود» باشد؛ مثلی که البته از عبارتی عربی به فارسی برگردانده شدهاست. در تاریخالوزراء نوشتهٔ نجمالدین ابوالرجاء قمی (سدهٔ ۶) که گنجینهای سرشار از ضربالمثلها و کنایاتِ زبانِ فارسی است، مثلها و تعابیرِ گوناگونی دربارهٔ مار آمده، ازجمله:
_ مار چون اژدها گشت، مردمخوار گردد (بهکوششِ استاد محمدتقیِ دانشپژوه، موسسهٔ مطالعات و تحقیقاتِ فرهنگی،۱۳۶۳، ص ۱۰۱).
_ مار را چون آخرِ کار باشد، در رهگذار خوابگاه سازد (همان، ص ۲۰۵).
از دیگر ضربالمثلهای مشهور پیرامونِ مار میتوان به این نمونهها اشارهکرد:
_ مارگزیده از ریسمانِ سیاه و سفید میترسد.
_ به دستِ کسان مار بایدگرفت.
_ مار تا راستنشود، در سوراخ نرود.
گرچه برخی از این ضربالمثلها، امروزی مینماید، اما در متونِ کهن پیشینه دارد. و در پیشینهپژوهی ضربالمثلها بسیار باید محتاط بود.
مثلاً مثلِ «موش به سوراخ نمیرفت، جارو به دُمبش میبست»، که بسیار امروزی بهنظرمیرسد،
در این بیتِ صائب آمده:
موش با جاروب در سوراخ نتوانسترفت
خواجه با چندین علائق چون به حق واصل شود؟!
یا همان مثلِ «مار تا راست نشود، در سوراخ نرود» نیز، در این بیتِ صائب آمده:
رسیدهای به لبِ گور، کجروی بگذار
نگشته راست به سوراخ هیچ مار نرفت!
◀️ یکی از ضربالمثلهای مشهور که با مضمونِ مار پرداختهشده، «با زبانِ خوش، میتوان مار را از سوراخ بیرونکشید» است. تعبیرِ «مهرهٔ مار داشتن» (با زبانِ چرب و چارهاندیشی دیگران را مُجابکردن و بهمقصودِخودرسیدن) نیز تاحدّی به این مثَل نزدیک است.
مثَلِ «با زبانِ خوش ...» نیز گرچه امروزی مینماید اما دستکم قدمتی هزارساله دارد. این مثَل در «آفریننامهٔ» ابوشکورِ بلخی، که از کهنترین منطومههای زبانِ فارسی است، آمدهاست. شهید به گواهی ابیاتی که از مثنویِ او بازمانده (بهویژه در «لغتِ فرس»)، همچون بسیاری از شاعرانِ سدهٔ سوم و چهارم، شاعری است اندرزگو. بهنظرمیرسد فردوسی، بهویژه در اندرزهای بههنگام و تأثیرگذارش، بسیار از او تأثیرپذیرفتهباشد.
در این دو بیت از آفریننامه مثَلِ یادشده دیدهمیشود:
شنیذم که باشذ زبانِ سَخُن*
چو الماسِ برّان و تیغِ کَهُن
سخن بفکنذ منبر و دار را
ز سوراخ بیرونکشذ مار را
(اشعارِ پراکندهٔ [قدیمیترین شعرای فارسیزبان]، با تصحیح و مقابلهٔ ژیلبر لازار، انجمنِ ایرانشناسیِ فرانسه در تهران، ۱۳۶۱، ص ۱۱۷).
و گویا این ضربالمثل، اشارهای دارد به شیوهٔ غریبِ مارافسایان که با عباراتی مار را افسون میکردند. و این همان شیوهای است که بعدها ماربازها نیز از آن بهرهگرفتند و با نواختنِ نی، مار را از «سلّه» یا سبد بیرون میکشیدند.
از حکایتی که در مصیبتنامهٔ عطار آمده، بهتر میتوان با شیوهٔ افسونکردنِ مار و از سوراخ بیرونکشیدنش آشنا شد:
مارافسایی یکی حربه بهدست
کرده بُد بر مارْسوراخی نشست
هرزمان میساخت معجونی دگر
هرنفس میخواند افسونی دگر
ناگهی عیسی بر آنجا برگذشت
مار آمد پیشِ او در سرگذشت:
گفت: «ای روحالله، ای شمعِ انام
هست سیصدسال عمرِ من تمام
مردِ سیساله مرا افسونکند
تا ز سوراخم مگر بیرونکند»
رفت عیسی عاقبت زان جایگاه
چون دگرباره فرودآمد به راه
مرد را گفتا: «چه کردی کار را؟»
گفت: «اندر سلّه کردم مار را»
شد سرِ آن سلّه عیسی برگرفت
چون بدید او را سخن ازسرگرفت
گفت: «ای مار از چه طاعت داشتی؟
خاصه چندانی شجاعت داشتی،
آن همه دعوی که کردی ازنخست
ازچه افتادی چنین در دام سست!»
گفت: «من نفریفتم ز افسونِ او
میتوانستم که ریزم خونِ او
لیک چون بسیار حق را نامبُرد
نامِ حق خوشخوش مرا در دام بُرد
چون به نامِ حق شدم در دامِ او
صد چو جانِ من فدای نامِ او»
(تصحیحِ استاد شفیعیِ کدکنی، انتشاراتِ سخن، چ دوم ۱۳۷۶، ص ۱۶۹).
• در پیشاهنگانِ شعرِ پارسی، «زبان و سخن» آمدهاست (بهکوششِ استاد دبیرسیاقی، شرکتِ سهامیِ کتابهای جیبی، چ سوم، ۱۳۷۰، ص ۸۵
#مار
#سوراخ
#ضرب_المثل
کانال
🇮🇷 #کشکول_طنازی(صلواتی) 🇮🇷
#کوپول_خان💕
🇮🇷 #صلوات_یادت_نره🇮🇷
😊
https://eitaa.com/kashkoole_tanazy
.کانال
#کشکول_صلوات_برمحمدوآلمحمدص
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
#شماودوستانتونهم_دعوتید👆👆👆
زبان سرخ مار را از سوراخ بیرون میکشد💠🌿
✳️ «زبانِ خوش، مار را از سوراخ بیرونمیکشد» (دربارهٔ قدمتِ این مَثَل)
◀️ در ادبیات فارسی، دربارهٔ مار، حکایت و مثل و تعبیر، فراوان پرداختهشدهاست. شاید مشهورترین و پرکاربردترین ضربالمثلی که در زبانِ فارسی دربارهٔ مار داریم، «مومن از یک سوراخ دوبار گَزیدهنمیشود» باشد؛ مثلی که البته از عبارتی عربی به فارسی برگردانده شدهاست. در تاریخالوزراء نوشتهٔ نجمالدین ابوالرجاء قمی (سدهٔ ۶) که گنجینهای سرشار از ضربالمثلها و کنایاتِ زبانِ فارسی است، مثلها و تعابیرِ گوناگونی دربارهٔ مار آمده، ازجمله:
_ مار چون اژدها گشت، مردمخوار گردد (بهکوششِ استاد محمدتقیِ دانشپژوه، موسسهٔ مطالعات و تحقیقاتِ فرهنگی،۱۳۶۳، ص ۱۰۱).
_ مار را چون آخرِ کار باشد، در رهگذار خوابگاه سازد (همان، ص ۲۰۵).
از دیگر ضربالمثلهای مشهور پیرامونِ مار میتوان به این نمونهها اشارهکرد:
_ مارگزیده از ریسمانِ سیاه و سفید میترسد.
_ به دستِ کسان مار بایدگرفت.
_ مار تا راستنشود، در سوراخ نرود.
گرچه برخی از این ضربالمثلها، امروزی مینماید، اما در متونِ کهن پیشینه دارد. و در پیشینهپژوهی ضربالمثلها بسیار باید محتاط بود.
مثلاً مثلِ «موش به سوراخ نمیرفت، جارو به دُمبش میبست»، که بسیار امروزی بهنظرمیرسد،
در این بیتِ صائب آمده:
موش با جاروب در سوراخ نتوانسترفت
خواجه با چندین علائق چون به حق واصل شود؟!
یا همان مثلِ «مار تا راست نشود، در سوراخ نرود» نیز، در این بیتِ صائب آمده:
رسیدهای به لبِ گور، کجروی بگذار
نگشته راست به سوراخ هیچ مار نرفت!
◀️ یکی از ضربالمثلهای مشهور که با مضمونِ مار پرداختهشده، «با زبانِ خوش، میتوان مار را از سوراخ بیرونکشید» است. تعبیرِ «مهرهٔ مار داشتن» (با زبانِ چرب و چارهاندیشی دیگران را مُجابکردن و بهمقصودِخودرسیدن) نیز تاحدّی به این مثَل نزدیک است.
مثَلِ «با زبانِ خوش ...» نیز گرچه امروزی مینماید اما دستکم قدمتی هزارساله دارد. این مثَل در «آفریننامهٔ» ابوشکورِ بلخی، که از کهنترین منطومههای زبانِ فارسی است، آمدهاست. شهید به گواهی ابیاتی که از مثنویِ او بازمانده (بهویژه در «لغتِ فرس»)، همچون بسیاری از شاعرانِ سدهٔ سوم و چهارم، شاعری است اندرزگو. بهنظرمیرسد فردوسی، بهویژه در اندرزهای بههنگام و تأثیرگذارش، بسیار از او تأثیرپذیرفتهباشد.
در این دو بیت از آفریننامه مثَلِ یادشده دیدهمیشود:
شنیذم که باشذ زبانِ سَخُن*
چو الماسِ برّان و تیغِ کَهُن
سخن بفکنذ منبر و دار را
ز سوراخ بیرونکشذ مار را
(اشعارِ پراکندهٔ [قدیمیترین شعرای فارسیزبان]، با تصحیح و مقابلهٔ ژیلبر لازار، انجمنِ ایرانشناسیِ فرانسه در تهران، ۱۳۶۱، ص ۱۱۷).
و گویا این ضربالمثل، اشارهای دارد به شیوهٔ غریبِ مارافسایان که با عباراتی مار را افسون میکردند. و این همان شیوهای است که بعدها ماربازها نیز از آن بهرهگرفتند و با نواختنِ نی، مار را از «سلّه» یا سبد بیرون میکشیدند.
از حکایتی که در مصیبتنامهٔ عطار آمده، بهتر میتوان با شیوهٔ افسونکردنِ مار و از سوراخ بیرونکشیدنش آشنا شد:
مارافسایی یکی حربه بهدست
کرده بُد بر مارْسوراخی نشست
هرزمان میساخت معجونی دگر
هرنفس میخواند افسونی دگر
ناگهی عیسی بر آنجا برگذشت
مار آمد پیشِ او در سرگذشت:
گفت: «ای روحالله، ای شمعِ انام
هست سیصدسال عمرِ من تمام
مردِ سیساله مرا افسونکند
تا ز سوراخم مگر بیرونکند»
رفت عیسی عاقبت زان جایگاه
چون دگرباره فرودآمد به راه
مرد را گفتا: «چه کردی کار را؟»
گفت: «اندر سلّه کردم مار را»
شد سرِ آن سلّه عیسی برگرفت
چون بدید او را سخن ازسرگرفت
گفت: «ای مار از چه طاعت داشتی؟
خاصه چندانی شجاعت داشتی،
آن همه دعوی که کردی ازنخست
ازچه افتادی چنین در دام سست!»
گفت: «من نفریفتم ز افسونِ او
میتوانستم که ریزم خونِ او
لیک چون بسیار حق را نامبُرد
نامِ حق خوشخوش مرا در دام بُرد
چون به نامِ حق شدم در دامِ او
صد چو جانِ من فدای نامِ او»
(تصحیحِ استاد شفیعیِ کدکنی، انتشاراتِ سخن، چ دوم ۱۳۷۶، ص ۱۶۹).
• در پیشاهنگانِ شعرِ پارسی، «زبان و سخن» آمدهاست (بهکوششِ استاد دبیرسیاقی، شرکتِ سهامیِ کتابهای جیبی، چ سوم، ۱۳۷۰، ص ۸۵
#مار
#سوراخ
#ضرب_المثل
کانال
🇮🇷 #کشکول_طنازی(صلواتی) 🇮🇷
#کوپول_خان💕
🇮🇷 #صلوات_یادت_نره🇮🇷
😊
https://eitaa.com/kashkoole_tanazy
.کانال
#کشکول_صلوات_برمحمدوآلمحمدص
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
#شماودوستانتونهم_دعوتید👆👆👆
هرکه بامش بیش، برفش بیشتر (داستانش ربطی به برف و پشت بام نداره 😉😉)
میگویند که در روزگاران قدیم پادشاهی بود که در اثر بیماری در می گذرد. قبل از مرگ وصیت میکند چون وارث و جانشینی نداشته، فردای آن روز اول کسی که وارد شهر شد را بر جایگاه قدرت بنشانند و او را پادشاه جدید شهر معرفی کنند.
فردای آن روز مردم و امرا دستور شاه درگذشته را بر سر میگذارند و گدایی را که در تمام عمر تنها اندوختهاش خرده پولی بوده و لباس کهنهای، به عنوان شاه معرفی میکنند و او را بر تخت پادشاهی مینشانند.
روزها میگذرد و این گدا که حالا شاه شده و البته معتبر، بر تخت مینشیند و امور را اداره میکند. تا اینکه برخی از امیران شهر و زیردستانش سر ناسازگاری با او بر میدارند و با دشمنان دست به یکی میکنند و شاه تازه هم که توان مدیریت امور را از کف داده، بخشی از قدرت را به آنها واگذار میکند.
روزی یکی از دوستان دیرینش که از قضا رفیق گرمابه و گلستانش بود، وارد شهر میشود و میشنود که رفیقش حال پادشاه آن دیار است. برای تجدید دیدار و البته عرض تبریک نزد او میرود.
پادشاه جدید در پاسخ تبریک و تعریف و تمجید دوستش میگوید: ای رفیق بیچاره من، بدان که اکنون حال تو بسیار از من بهتر است. آن زمان غم نانی داشتم و اینک تشوش جهانی را بر دوش میکشم. سختیها و رنجهای بسیاری را متحمل گشتهام.
و در اینجاست که رفیق دیرینش میگوید: هرکه بامش بیش، برفش بیشتر.
#برف
#ضرب_المثل
.
💡 #افزایش_اطلاعات_عمومی
.🇮🇷#صلوات_برای_تعجیل_درفرج
کانال
🇮🇷 #کشکول_طنازی(صلواتی) 🇮🇷
▪️https://eitaa.com/kashkoole_tanazy
🇮🇷کانال
#کشکول_صلوات_برمحمدوآلمحمدص
⚫️ @kashkoolesalavat
⚫️ @kashkoolesalavat
#شماودوستانتونهم_دعوتید👆👆👆
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
🔅#ﺳﺮ_ﺧﺮﻡ_ﺭﺍ_ﺑﺮ_ﻣﯽﮔﺮﺩﺍﻧﻢ
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ. ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥﻫﺎﯼ ﻗﺪﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻭ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺷﻬﺮ ﻭ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺷﻬﺮ ﺣﺼﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩﺍﯼ ﺭﺍ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ. ﺣﺎﮐﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭﺁﻣﺪﯼ ﺭﺍ ﮐﺴﺐ ﮐﻨﺪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻏﺮﯾﺒﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﭘﻮﻝ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﮐﺴﺐ ﮐﻨﺪ. ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺴﺎﻓﺮﯼ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻗﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ. ﺩﺭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺍﺻﻠﯽ ﺷﻬﺮ، ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻃﻠﺐ ﻋﻮﺍﺭﺽ ﻭ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﮐﺮﺩ؛ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻗﺼﺪ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻮﺍﺭﺽ ﻭ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﻫﺎ ﻭ ﺗﺎﺟﺮﻫﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮ ﻧﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺳﺘﺪﯼ ﺭﺥ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ. ﻣﺎﻣﻮﺭ ﮐﻤﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺣﺮﻑ ﻧﺎﺩﺭﺳﺘﯽ ﻧﻤﯽﮔﻮﯾﺪ؛ اﻣﺎ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺣﺎﮐﻢ ﺳﺮﭘﯿﭽﯽ ﮐﻨﺪ.
ﻣﺎﻣﻮﺭ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺘﻤﺎ ﯾﮏ ﺳﮑﻪ ﻋﻮﺍﺭﺽ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﻤﺎﯾﯽ ﺗﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﻢ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮ ﺑﺸﻮﯼ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺳﺮ ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﻭﺳﺘﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺧﯿﺮ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﺑﺎ ﺷﻬﺮ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺷﻤﺎ ﻣﯽﮔﺬﺭﻡ. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺷﺪ ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﻭﺭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
#ضرب_المثل
💙 #کشکولداستاندونی