📚 #داستان١٠۶٠
👞"کفش ملی"
با پدربزرگم که علاقهٔ خاصی به من داشت و
من هم متقابلا علاقهٔ خاصی به اون عصای جالبش داشتم!!
و تنها آرزوی دست نیافتنیِ من در این خلاصه میشد که:.
اون ساعت جیبی که همیشه با زنجیر طلایی از لب کتش آویزون بود رو بتونم روزی به دست بیارم،
...رفتیم سفر به فروشگاه بزرگ "کفش ملی"
دستامو گذاشتم دو طرف صورتم و چسبیده بودم به
ویترین بزرگ فروشگاه و حیرتزده با چشمای گِرد داشتم اون دوتا مار که از دو طرف ویترن لای کفشها پیچ خورده بودن رو نگاه میکردم،
آخه اولین بار بود یه مار از نزدیک میدیدم!!
اون موقع ها استفاده مار واسه دکور مد بود!
چشمای حیرتزدهٔ پسرکی پنج ساله که حیرانِ برق پوست مار و بوی چرم کفشها شده بود نظر فروشنده رو به خودش جلب کرد،
منو آورد تو مغازه و
نشوندم روی یک چارپایه چوبی روی موکت قرمز جلوی آینه
یادمه پدربزرگم با عصاش یک مدل کفش رو نشون میداد و فروشنده هم با اون سیبیلهای شبیه چتکهش میاورد و پای من میکرد،
و من همینجوری که داشتم
با شوقِ وصف نشدنی به پاهام نگاه میکردم
در فکر این بودم که:
چرا صاحب مغازه موهاشو سَرش نکرده و چرا
#کلهاش_مثل_پوست_مارِی
#که_تو_ویترینه_برق_میزنه!؟
#آخه_دفعه_اول_بود که
#یه_کچل_میدیدم!!
#ارس_آرامی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#بیادعلیرضاوبابا
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
شما و دوستان ارجمندتون هم
به :
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
دعوتید👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat