eitaa logo
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
234 دنبال‌کننده
25.3هزار عکس
25.1هزار ویدیو
198 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم درشب #میلادحضرت_امام_حسن_عسگری_ع #پدرحضرت_صاحب_الزمان_عج #درسال_١۴٠١ این کانال درایتاراه اندازی می‌شود. #بیادشهیدبسیجی_علیرضا_فرج_زاده_وپدرمرحوممون_کربلایی_حاج_هوشنگ_فرج_زاده. که در ایام چهارمین سالگرد درگذشتش هستیم #صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌸🌺💕💕💕💕💕🌺🌸🌼 ٣٠ داستان_آموزنده 🌟روزی برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید . 🔆حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . ✨روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. 🌱حاکم گفت: یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید... 🔆حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت : میتوانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت! 🦋همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند... 🌼 از پرسید : مرا می شناسی؟ بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. 🌸 گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. 🌺 گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم : خدایا به حقّ این باران و رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟! یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد... 💫حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی... فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد... ✨✨👈فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد... ✾📚 @Dastanayekhobanerozegar 📚✾
🌼🌸🌺💕💕💕💕💕🌺🌸🌼 ٣٠ داستان_آموزنده 🌟روزی برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید . 🔆حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . ✨روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. 🌱حاکم گفت: یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید... 🔆حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت : میتوانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت! 🦋همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند... 🌼 از پرسید : مرا می شناسی؟ بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. 🌸 گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. 🌺 گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم : خدایا به حقّ این باران و رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟! یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد... 💫حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی... فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد... ✨✨👈فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد... ✾📚 @Dastanayekhobanerozegar 📚✾