📚 #داستان١١۵٧
⭕️ زنى آبستن نزد اميرالمومنين عليه السلام آمده گفت:
زناكرده ام مراپاك كن، خداوند تو را پاك كند؛زيرا شكنجه و عذاب دنيا ازعقوبت آخرت كه پايانى ندارد آسان ترست .
على عليه السلام فرمود: تو را از چه پاك كنم ؟
گفت :از زنا.
اميرالمومنين عليه السلام :آيا شوهر دارى ؟
زن: آرى .
اميرالمومنين عليه السلام :آيا موقعى كه مرتكب اين عمل شدى شوهرت درسفر بود يا درحضر؟
زن : شوهرم درحضر بود.
على عليه السلام فعلا برگرد و پس از آن كه فرزندت رازاييدى بيا تاتو را پاك گردانم . و چون زن مقدارى از آن حضرت دور شد به طورى كه گفتار آنحضرت را نمىشنيد فرمود: خدايا! اين يك شهادت .
پس ازچندى آن زن نزد اميرالمومنين عليه السلام آمده و گفت :فرزندم رازاييدم مرا پاك كن .
در اين هنگام امام عليه السلام كه گويى اصلا سابقه او را نداشته فرمود:تورا از چه پاك كنم ؟
زن :زنا داده ام مرا پاك كن .
اميرالمومنين عليه السلام :آيا در موقع ارتكاب اين عمل شوهر داشتى يانه؟
زن :شوهرداشتم .
آيا درآن هنگام شوهرت درسفر بود يا در حضر؟
در حضر بود.
برو فرزندت را طبق دستور خداوند دو سال تمام شير بده.زن برگشت و چون مقدارى از آن حضرت دور شد به قدرى كه صدايش را نمى شنيد، فرمود: خداوندا! اين دو شهادت .
و پس از آن كه دو سال سپرى شد زن باز آمده و گفت : يا اميرالمومنين :فرزندم را دو سال تمام شير دادم اكنون مرا پاك كن .
امام عليه السلام مانند شخص بى خبرى پرسشهاى سابق را از او جويا شد. و آنگاه به او فرمود: حالا برو و از فرزندت نگهدارى كن تا موقعى كه بتواند خودش غذا بخورد و از بامى پرت نشود و در چاهى نيفتد. زن گريان از نزد آن حضرت عليه السلام بازگشت ، و چون مقدارى دور گرديد، به اندازه اى كه آواز آن حضرت عليه السلام را نمى شنيد فرمود: خداوندا! اين سه شهادت .
عمر و بن حريث مخزومى زن را در بين راه ديد و به او گفت : اى بنده خدا! چرا گريه مى كنى ؟ من تو را ديده ام نزد على عليه السلام مى آيى و از او تقاضا مى كنى تو را پاك گرداند.
زن گفت : آرى ، نزد اميرالمومنين عليه السلام آمدم و از او خواستم مرا پاك كند و آن حضرت فرمود: برو و فرزندت را نگهدارى كن تا موقعى كه بتواند بخورد و بياشامد و... و مى ترسم در اين مدت بميرم و مرا پاك نگرداند.
عمرو به او گفت : نزد اميرالمومنين عليه السلام برگرد و من از فرزندت كفالت مى كنم .
زن نزد آن حضرت برگشت و تعهد عمرو را عرضه داشت اميرالمومنين عليه السلام مانند شخص بى سابقه اى به وى فرمود: چرا عمرو از فرزندت كفالت كند؟
گفت : يا اميرالمومنين ! زنا كرده ام مرا پاك گردان .
آن حضرت فرمود: در آن هنگام شوهر داشتى يا نه ؟
زن : آرى شوهر داشتم .
آيا در آن وقت شوهرت در وطن بود يا در سفر؟
در وطن بود.
پس آن حضرت سر به سوى آسمان بلند كرده ، به درگاه الهى عرضه داشت :
خداوندا! با چهار دفعه اقرار، حد بر او ثابت گرديد و تو به پيامبرت خبر داده اى كسى كه حدى از حدودم را تعطيل كند با من دشمنى نموده است ، پروردگارا! من هرگز حدودت را تعطيل نمى كنم و در پى دشمنى تو نيستم و احكام تو را ضايع نمى گردانم ، بلكه فرمانبردار تو و پيرو سنت پيامبرت مى باشم .
در اين وقت ، عمرو بن حريث نگاهش به صورت آن حضرت افتاد ديد رنگ رخسار مباركش از شدت غضب چنان قرمز شده كه گويى انار در صورتش پاشيده شده ، پس به آن حضرت عرضه داشت : يا اميرالمومنين ! من خيال مى كردم از اين عمل من خوشحال مى شويد ولى حال كه مى بينيم ناراحتيد هرگز فرزندش را بر نمى دارم .
امام (ع ) فرمود: آيا پس از آن كه آن زن چهار دفعه بر خود اقرار نموده فرزندش را كفالت مى كنى ؟ و تو كوچك هستى .
پس آن حضرت به منبر رفت و به قنبر فرمود: ميان مردم بانگ برآور تا همه براى نماز جماعت حاضر شوند. قنبر دستور را اجرا كرد و مردم به طرف مسجد هجوم آوردند بطوريكه مسجد پر شد.
در اين موقع امام عليه السلام بپاخاست و ثناى الهى بجاى آورد سپس فرمود: اى مردم ! پيشواى شما مى خواهد براى اقامه حد بر اين زن به خارج كوفه رود و شما را به همراه خود ببرد و زمانى كه بيرون مى آييد بايد سنگهاى خود را همراه داشته و يكديگر را نشناسيد تا به خانه هايتان برگرديد و سپس از منبر فرود آمد و بامدادان خود آن حضرت به اتفاق زن بيرون شدند و مردم نيز در حالى كه يكديگر را نمى شناختند و به صورتهاى خود نقاب بسته و سنگ در آستين داشتند از خانه ها بيرون شدند تا اينكه آن حضرت با زن و تمام مردم به پشت شهر كوفه رسيدند. آنگاه به حاضران خطاب كرده و فرمود: اى مردم ! خداوند با پيامبر، پيمانى بسته و پيامبر نيز با من همان پيمان را بسته است كه هر كس مستحق حدى باشد نبايد به ديگرى #حد زند، اكنون هر كس از شما كه مستحق همين #حد است حد نزند، پس تمام مردم برگشتند و تنها خود آن حضرت با حسن و حسين عليه السلام زن را سنگسار نمودند .
فروع کافی باب آخر من حداللواط حدیث 1
#کشکول_صلوات
💐 @kashkoolesalavat