#داستان۴٠٨
📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا
بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد .
او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد.
پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید:
تو دیگر چه کافری هستی؟
بهلول که آرامش خود را از دست داده بود جواب داد:
چرا به من ناسزا می گویی؟
به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟
پیرمرد جواب داد:
تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست گفت:
اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که #خداوند_در_آنجا_نباشد!
🌸🌸🌸🌸 @Dastanayekhobanerozegar