🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴🔵🔴
#داستان٢۵۶
#حکایت_سر_شکستن_استاد
روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :
من #امام_صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
یک اینکه می گوید :
#خداوند_دیده_نمی شود
پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد
دوم می گوید :
#خدا_شیطان_را_در_آتش_جهنم_می_سوزاند
در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد
سوم هم می گوید :
#انسان_کارهایش_را_از_روی_اختیار_انجام_می دهد
در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد
•┈••✾📚 @dastanayekhobanerozegar
📚✾••┈•
بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !
استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند
خلیفه گفت :
ماجرا چیست؟
استاد گفت :
داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
بهلول پرسید :
آیا تو درد را می بینی؟
گفت :
نه
بهلول گفت :
پس دردی وجود ندارد
ثانیا :
مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد
ثالثا :
مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!
•┈••✾📚 @dastanayekhobanerozegar
📚✾••┈