هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
#خاکریز_خاطرات
▫️ آقا ملائکه را خیلی به زحمت انداختهای!!
در بیت امام،
مهدی را دیدم و گفتم:
«آقا مهدی! خوابهای خوشی برایت دیدهاند...
مثل اینکه شما هم ... بله ...»
تبسمی کرد و با تعجب پرسید:
《چه خبر شده است؟!》
گفتم:
«همهی خبرها که پیش شماست.
یکی از فرماندهان گردان که یک ماه پیش شهید شد،
خواب دیده بود،
در بهشت منزلی زیبا میسازند.
پرسیده بود:
"این خانه را برای چه کسی آماده میکنید؟"
گفتند:
"قرار است شخصی به جمع بهشتیان بپیوندد."
باز پرسیده بود:
"او کیست؟"»
بعد سکوت کردم.
مهدی مشتاقانه سر تکان داد و گفت:
《خوب ... ادامه بده.》
گفتم:
«پاسخ دادند:
"قرار است مهدی باکری به اینجا بیاید."
خلاصه آقا ملائکه را خیلی به زحمت انداختی.»
سرش را پایین انداخت
و رنگ رخسارش به سرخی گرایید
و به آرامی گفت:
《بندهى خدا! با این کارهایی که ما انجام میدهیم،
مگر بسیجیها اجازه میدهند
که به بهشت برویم!
جلو در بهشت میایستند
و راهمان نمیدهند.》
سپس رفت
و از من دور شد.
دیگر مطمئن بودم
که مهدی آخرین روزهای فراغ از یار را سپری میکند...
📚 #کشکول_داستاندونی..... ( صلوات )
https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342
🌸💚🌸💙🌸
کانال
#کشکول_صلوات_برمحمدوآلمحمدص
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat