#داستان۴٢٧
#یک_فنجان_تفکر ☕️
یازده ساله بودم و عاشق کتاب. همهی کتابهای توی خانه را خوانده بودم،
شریعتیها را چند بار،
مطهریها را از اول تا آخر،
دیوان شعر انوری (چرا باید به جای حافظ و شاهنامه توی خانه انوری میداشتیم، نمیدانم!)،
یک کتاب شعر که نویسندهاش دوست پدرم بود و قرآن.
مامان بیمارستان بود،
یک پای بابا محل کارش بود و یک پایش دنبال دوا و داروی مامان.
مرفین گیر نمیآمد و داروهای شیمیدرمانی قیمت خون پدرِ همهی صنف دارو بود.
توی این هیروویر آنچه به چشم نمیآمد کرمِ کتاب بودن من بود.
کسی حواسش به من نبود.
به اینکه دلم کتاب جدید میخواهد و قدیمیها را آنقدر خواندهام که گوشههای کتابها ساب رفته.
بین اینهمه گرفتاری کتابخواستن من اَتِینا بود.
تا اینکه اسبابکشی کردیم و توی کمددیواری خانهی جدید یک کتاب پیدا کردم.
انگار دنیا را به من داده بودند، کتابِ توی کمددیواری،
نور فانوس دریایی بود توی تاریکی،
صدای دنگدنگِ رسیدن دستهی کولیها بود به یک روستای دورافتادهی خوابزده.
اگر بگویم تا سالها بعد به داستایوفسکی به چشم معشوق نگاه میکردم، بیراه نگفتهام!
جنایت و مکافاتش همان پیام "بپوش میام دنبالت" بود در یک غروب جمعهی دلگیر و حوصلهلبریزشده.
بعد از آن،
بعدها که کتاب توی دستم زیاد بود، گاهی کتابی جا میگذاشتم،
بهعمد تا شاید دخترکی یازدهساله از عشقبازی با کتابِ من صفا کند.
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
#خدایا_دلخوشیهای_ماو
#ملت_مارو
#افزونتربگردان
به برکت
#صلوات_بر_محمد_و_آل_محمد_ص
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار