🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#داستان_بیست_ونهم
📚 #داستان_بسیار_زیبا
چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان طوفان سختی در گرفت.
خواست فرود آید، ترسید.
باد شاخهای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت:
«ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا کرد و خود را محکم گرفت.
گفت: «ای خدا راضی نمیشوی که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.»
قدری پایینتر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
«ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میکنی؟
آنها را خودم نگهداری میکنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی کمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم که بیمزد نمیشود.
کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت:
«چه کشکی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یک غلطی کردیم.
غلط زیادی که جریمه ندارد.»
در زندگی شما و ما چند بار از این این نوع حکایتها پیش آمده است؟!
@dastanayekhobanerozegar
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍄