🌺🌸💕💕💕💕🌸🌺
#داستان_سی_وسوم
#تام_هیکلی✏️
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد.
در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند.
در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.
مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود.
روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست
و روز بعد و روز بعد
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد.
بعد از مدتی مایکل دیگر نمی توانست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد.
اما چطوری از پس آن هیکل
بر می آمد؟
بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد.
در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.
بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»
مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت:
«تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.»😊😉
پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر!
🍀🌺🌸
با سلام
داستانهای ناب
وخاطرات شیرین و تاثیرگذار خودرا برای نشر در کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
ارسال بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar