🌼🌸💕💕🌸🌼💕💕🌸🌼
#داستان_صدم
📚 #داستان_زن_با_حیا
یکی بود ، یکی نبود.
آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟
همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود.
این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
ابن جوزی در کتاب مدهش می نویسد:
مردی از پرهیزگاران وارد مصر شد.
آهنگری را دید که آهن تافته را با دست از کوره بیرون می آورد و حرارت آن به دست او هیچ تأثیری ندارد.
با خود گفت این شخص یکی از بزرگان و اوتاد است.
پیش رفت سلام کرده ، گفت :
تو را به حق آن خدایی که در دست تو این کرامت را جاری کرده ، دعایی درباره ی من بکن .
آهنگر این حرف را که شنید ، شروع به گریستن نمود .
گفت :
گمانی که درباره ی من کردی، صحیح نیست من از پرهیزگاران و صالحان نیستم .
پرسید :
چگونه می شود با این که انجام چنین کاری جز به دست بندگان صالح خدا نیست ؟!
پاسخ داد:
صحیح است ولی از دست من هم سببی دارد آن مرد اصرار ورزید تا از علت امر مطلع شود .
آهنگر گفت:
روزی بر در همین دکان مشغول کار بودم .
زنی بسیار زیبا و خوش اندام که کمتر مانند او دیده بودم ، جلو آمده اظهار فقر و تنگدستی شدیدی کرد.
من دل به رخسار او بستم و شیفته ی جمالش شده ،
گفتم :
اگر راضی شدی کام از تو بگیرم، هرچه احتیاج داشته باشی برمی آورم.
با حالتی که حاکی از تأثیر فوق العاده بود، گفت:
ای مرد!
از خدا بترس،
من اهل چنین کاری نیستم .
گفتم :
در این صورت برخیز و دنبال کار خود برو.
برخاست و رفت.
طولی نکشید دو مرتبه بازگشت و گفت:
همان قدر بدان ، تنگدستی طاقت فرسا مرا وادار کرد به خواسته ی تو پاسخ دهم.
من دکان را بستم با او به خانه رفتم .
وقتی وارد اتاق شدیم ، در را قفل کردم.
پرسید:
چرا قفل می کنی؟
اینجا کسی نیست .
گفتم :
می ترسم یک نفر اطلاع پیدا کند و باعث رسوایی شود.
در این هنگام زن چون برگ بید به لرزه افتاد قطرات اشک چون ژاله از دیده می بارید، گفت:
پس چرا از خدا نمی ترسی؟!! پرسیدم :
تو از چه می ترسی که این قدر به لرزه افتاده ای ؟!!!
گفت :
هم اکنون خدا شاهد و ناظر ما است .
چگونه نترسم ؟!!
با قیافه ای بسیار تضرع آمیز گفت:
ای مرد!
اگر مرا واگذاری، به عهده می گیرم خداوند پیکر تو را به آتش دنیا و آخرت نسوزاند.
دانه های اشک او با التماس عجیبش در من تأثیر به سزایی کرد، از تصمیم خود منصرف شدم احتیاجاتش را برآوردم .
با شادی و سرور زیادی به منزل خود برگشت .
همان شب در خواب دیدم بانویی بزرگوار که تاجی از یاقوت برسر داشت، به من فرمود:
یا هذا !
جزاک الله عنا خیرا
(خدا پاداش نیکویی به تو عنایت کند)
پرسیدم :
شما کیستید؟
گفت:
من مادر همان دخترکم که نیازمندی او را به سوی تو کشانید ولی از ترس خدا رهایش کردی اینک از خداوند می خواهم که در آتش دنیا و آخرت تو را نسوزاند
پرسیدم :
آن زن از کدام خانواده بود؟
گفت :
از بستگان رسول خدا .
سپاس و شکر فراوانی کردم به همین جهت حرارت آتش در من اثر ندارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar