هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
من مادر پيرى داشتم، مريض و ناتوان، و چندين سال زمين گير بود؛ خودم خدمتش را مىنمودم؛ و حوائج او را برميآوردم؛ و غذا برايش مىپختم؛ و آب وضو برايش حاضر مىكردم؛ و خلاصه به هر گونه در تحمّل خواستههاى او در حضورش بودم. و او بسيار تند و بداخلاق بود. بَعْضاً فحش ميداد؛ و من تحمّل مىكردم، و بر روى او تبسّم مىكردم. و به همين جهت عيال اختيار نكردم، با آنكه از سنّ من چهل سال مىگذشت.
زيرا نگه دارى عيال با اين خلقِ مادر مقدور نبود. و من مىدانستم اگر زوجهاى انتخاب كنم، يا زندگانى ما را بههم خواهد زد؛ و يا من مجبور مىشدم مادرم را ترك گويم. و ترك مادر در وجدانم و عاطفهام قابل قبول نبود؛ فلهذا به نداشتن زوجه تحمّل كرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم.
گهگاهى در أثر تحمّل ناگواريهائى كه از وى به من مىرسيد؛ ناگهان گوئى برقى بر دلم ميزد، و جرقّهاى روشن مىشد؛ و حال خوش دست مىداد، ولى البتّه دوام نداشت و زود گذر بود.
تا يك شب كه زمستان و هوا سرد بود و من رختخواب خود را پهلوى او و در اطاق او مىگستردم، تاتنها نباشد، و براى حوائج، نياز به صدا زدن نداشته باشد
در آن شب كه من قلقلك را (كوزه را) آب كرده و هميشه در اطاق پهلوى خودم مىگذاردم كه اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم او در ميان شب تاريك آب خواست.
فوراً برخاستم و آب كوزه را در ظرفى ريخته، و بهاو دادم و گفتم: بگير، مادر جان!
او كه خواب آلود بود؛ و از فوريّت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصوّر كرد كه: من آب را دير دادهام؛ فحش غريب به من داد، و كاسه آب را بر سرم زد.
فوراً كاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادر جان، مرا ببخش، معذرت مىخواهم! كه ناگهان نفهميدم چه شد؟
إجمالاً آنكه به آرزوى خود رسيدم؛ و آن برق ها و جرقهها تبديل به يك عالمى نورانى همچون خورشيد درخشان شد؛ و حبيب من، يار من، خداى من، طبيب من، با من سخن گفت. و اين حال ديگر قطع نشد؛ و چند سال است كه ادامه دارد.
(شرح حالی که مرحوم علی اکبر #دهخدا برای شخصی که جویای حالات عرفانی ایشان شده بود، تعریف کرده است.)
🍀 #کشکولداستاندونی
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
من مادر پيرى داشتم، مريض و ناتوان، و چندين سال زمين گير بود؛ خودم خدمتش را مىنمودم؛ و حوائج او را برميآوردم؛ و غذا برايش مىپختم؛ و آب وضو برايش حاضر مىكردم؛ و خلاصه به هر گونه در تحمّل خواستههاى او در حضورش بودم. و او بسيار تند و بداخلاق بود. بَعْضاً فحش ميداد؛ و من تحمّل مىكردم، و بر روى او تبسّم مىكردم. و به همين جهت عيال اختيار نكردم، با آنكه از سنّ من چهل سال مىگذشت.
زيرا نگه دارى عيال با اين خلقِ مادر مقدور نبود. و من مىدانستم اگر زوجهاى انتخاب كنم، يا زندگانى ما را بههم خواهد زد؛ و يا من مجبور مىشدم مادرم را ترك گويم. و ترك مادر در وجدانم و عاطفهام قابل قبول نبود؛ فلهذا به نداشتن زوجه تحمّل كرده، و با آن خود را ساخته و وفق داده بودم.
گهگاهى در أثر تحمّل ناگواريهائى كه از وى به من مىرسيد؛ ناگهان گوئى برقى بر دلم ميزد، و جرقّهاى روشن مىشد؛ و حال خوش دست مىداد، ولى البتّه دوام نداشت و زود گذر بود.
تا يك شب كه زمستان و هوا سرد بود و من رختخواب خود را پهلوى او و در اطاق او مىگستردم، تاتنها نباشد، و براى حوائج، نياز به صدا زدن نداشته باشد
در آن شب كه من قلقلك را (كوزه را) آب كرده و هميشه در اطاق پهلوى خودم مىگذاردم كه اگر آب بخواهد، فوراً به او بدهم او در ميان شب تاريك آب خواست.
فوراً برخاستم و آب كوزه را در ظرفى ريخته، و بهاو دادم و گفتم: بگير، مادر جان!
او كه خواب آلود بود؛ و از فوريّت عمل من خبر نداشت؛ چنين تصوّر كرد كه: من آب را دير دادهام؛ فحش غريب به من داد، و كاسه آب را بر سرم زد.
فوراً كاسه را دوباره آب نموده و گفتم: بگير مادر جان، مرا ببخش، معذرت مىخواهم! كه ناگهان نفهميدم چه شد؟
إجمالاً آنكه به آرزوى خود رسيدم؛ و آن برق ها و جرقهها تبديل به يك عالمى نورانى همچون خورشيد درخشان شد؛ و حبيب من، يار من، خداى من، طبيب من، با من سخن گفت. و اين حال ديگر قطع نشد؛ و چند سال است كه ادامه دارد.
(شرح حالی که مرحوم علی اکبر #دهخدا برای شخصی که جویای حالات عرفانی ایشان شده بود، تعریف کرده است.)
🍀 #کشکولداستاندونی
.❣❣❣❣❣❣
برای #تعجیل_در_فرج_و
سلامتی
#حضرت_ولی_عصر_عج_الله
دعا و صلوات #یادمون_نره
💐💐💐
📚 #کشکول_داستاندونی..... ( صلوات )
https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342
🔹🔹🔹🔷🔹🔹🔹