📚 #داستان٧٩۴
📚داستان کوتاه " #سینما "
فیلم تمام شد و
تیتراژ پایانی تازه داشت روی پردهی نقرهای سینما نقش میبست که:
تمام چراغها روشن شدن و همهی تماشاگران سریع از جا برخاستند و به سمت دربهای خروج با عجله به راه افتادند.
ازدحام عجیبی بود و
همه سعی میکردن زودتر خود را به درب خروجی برسانند.
در همان حال تیتراژ همچنان روی پرده در حال پخش شدن بود.
اسامی عوامل فیلم برداری تا دستیاران کارگردان و سایر بازیگران و چهره پردازان و طراحان لباس و دستیارانشان، یکی یکی و بصورت عمومی به نمایش در میآمدند.
در آن شلوغی و همهمه،
دختر نوجوانی در ردیف سوم و در گوشهای همچنان سرجایش نشسته بود و مشتاقانه به پرده چشم دوخته بود.
نامش که در ردیف دستیاران لباس بر پرده نقش بست،
شوق عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت.
دستهایش را مُشت کرد و لبخند، صورت زیبایش را زیباتر کرد.
دخترک با شوق عجیبی به عقب برگشت تا عکس العمل دیگران را ببیند.
اما در نهایت بُهت و تعجب دید که هیچکس در سالن نیست و او فقط تنها آنجا نشسته.
غمِ بزرگی در دلش نشست و به عمر کوتاه خوشحالیش پایان داد.
در همان حال کمی که دقت کرد، مَردی را دید که در انتهای سالن هنوز روی صندلیاش باقی مانده بود.
خوشحال و امیدوار شد و چند قدمی به آن سمت رفت اما ناباورانه دید،
مرد در خواب عمیقی فرو رفته.
دختر بار دیگر به پردهی سینما نگاهی انداخت و
سپس با سرِ پایین از درب سالن خارج شد.
#شاهین_بهرامی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
دعوتید👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat