🌺🌷🌹🌺🌷🌹🌺
#داستان_١٣١
#سیره_ی_شهید
🌹سویچ ماشین را گرفت تا برود به خاله اش سر بزند.
قول داد یک ساعته برگردد.
خیلی دیر کرد.
وقتی آمد، عصبانی به سراغش رفتم تا بازخواستش کنم.
در ماشین را باز کرد.
روی صندلی عقب، مقدار زیادی خون ریخته بود.
وحشت زده عقب رفتم.
با دستپاچگی بازویم را گرفت و گفت:
«نگران نباشین، بابا!»
و تعریف کرد.
🌹- داشتم می رفتم که پیرزنی جلومو گرفت و التماس کرد دخترشو به بیمارستان برسونم. اون درد زایمان داشت.
سوارشون کردم و بردم شون بیمارستان.
نگهبان دم در نمیذاشت ماشینو ببرم تو.
🌹 داشتم با اون کل کل می کردم که پیرزن داد زد:
«ای وای! بچه به دنیا اومد.
پریدم پشت فرمون و زائو را رسوندم بخش زایمان.
منتظر شدم بستریش کردن و دکتر نسخهشو نوشت.
رفتم داروهاشو خریدم و دادم دست پیرزنه.
اون خواست کرایه بده، اما قبول نکردم.
ازم خواست آدرس خونه رو بدم تا بیاد از مادر تشکر کنه.
🌹این گذشت.
مجید به منطقه رفت و به شهادت رسید.
مراسم ختم او بود.
گفتند، پیرزنی با دسته گل و شیرینی که همراه داشته، جلوی در حیاط غش کرده.
هیچ کس او را نمی شناخت.
با آب قند و گلاب و کاه گل به هوشش آوردیم.
خیلی گریه کرد و قصهی آن روز را تعریف کرد.
گفت:
«هر چه اصرار کردم، کرایه شو بگیره، قبول نکرد و خواست عوضش برای پیروزی رزمنده ها دعا کنم».
" #شهید_مجید_سعادت_دوست"
✍ #راوی:پدر_شهید
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#برای_شادی_روح_شهدا_صلوات