🌸🍀🌺🌺🌺🌺🌺🌺🍀🌸
#داستان_١١۵
📚حکایت کوتاه
خضر نبی در سایه درختی نشسته بود
سائلی سمت او آمد و از او سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت.
گفت :
ای سائل ببخشم چیزی ندارم
سائل گفت:
تو را به خدا سوگند میدهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمیدانی
خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت :
مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن
سائل گفت :
نه هرگز!!!
خضر نبی گفت:
باید اینکار را انجام دهی
القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد.
خضر را مردی خرید و آورد خانه
دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمیسپرد.
روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد.
خضر گفت:
کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم
مرد گفت :
همین بس
خضر اصرار کرد، مرد گفت:
پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگهای کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم
خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانهای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت
صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست!
گفت:
تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن،
گفت:
غلام توام
گفت :
تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن،
خضر گفت :
مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟
یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم
خودم را به بردگی فروختم!!!
من خضر نبی ع هستم
مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت
گفت:
اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان
گفت :.
ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه
گفت:
ای صاحب و مولای من
از زمانی که غلام تو شدهام به راحتی نمیتوانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمیتوانم اشک بریزم
چرا که میترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم.
مرا لطف فرموده آزاد کن
صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد.
حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت.
راستی:
#ما_برای_خدا_چه_می_کنیم...!؟
" #قدری_بیندیشیم"
🌹💜💛❤️💚💛💜🌹
#خدایا:
#مارا_عاشق_خودت_کن
#به_برکت
#صلوات_بر_پیامبر_اعظم_ص
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
با سلام
دوستان ارجمند خودرا با کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
آشنا بفرمایید...
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_شهدای_گمنام_و
#بانام_صلوات
#داستان١٩۴
#شاهزاده_ی_قجری
نقل است که #ظلالسلطان
(پسر ناصرالدین شاه و حاکم اصفهان) یه مبلغ هنگفتی رو بهزور از یه تاجری قرض میگیره و بَر نمیگردونه!
#تاجر_اصفهانی هم ناچار میره تهران از #ظلهسلطون پیش باباش شکایت کنه،
یعنی پیش #ناصرالدین_شاه.
شاه یه دستخط مینویسه و میده به تاجر که
«طلب شاکی رو هرچه زودتر بپردازید»
تاجر اصفهانی خوشحال و خندون برمیگرده اصفهان و دستخط شاه رو میده به شازده
ظلهسلطونم بعد از خوندن دستخط
یه نگاهی به تاجر میکنه و میگه:
«معلومه که این آقای محترم خیلی پُردل و رشیده، که از شازدهای مثه من به شاه شکایت میبره.
-حالا که اینطوره پس- من باید دلش رو ببینم»
بعد دستور میده شیکمش رو بشکافن و دلش رو تو سینی بذارن😳
ــــــــــــــــ
#لعن_و_نفرین_الهی
بر ظالمین تمام روزگاران
به برکت #صلوات_بر_پیامبر_اعظم_ص
@dastanayekhobanerozegar
.
🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
#داستان٢٩٧
✅ #جریمه_تأخیر_نماز_اول_وقت
✍يكى از دوستان #شهيد_رجائى چنين مى گويد:
روزى حدود ظهر نزد شهيد بزرگوار رجائى بودم صداى اذان شنيده شد، در حالى كه ايشان از جايش حركت كرده، مى خواستند خود را براى اقامه نماز آماده كنند، يكى از خدمتگزاران وارد اتاق شد
و گفت:
غذا آماده است سرد مى شود، اگر اجازه مى فرماييد بياورم.
شهيد رجائى فرمود:
"خير #بعد_از_نماز"
وقتى كه خدمتگزار از اتاق خارج شد،
ايشان با چهره اى متبّسم و دلى آرام خطاب به من فرمود:
"عهد كرده ام هيچ وقت قبل از نماز نهار نخورم اگر زمانى ناهار را قبل از نماز بخورم،
#يك_روز_روزه_مىگيرم."
ازکتاب
📚 #روشهاى_پرورش_احساس #مذهبى_نماز،
ص۲۹
❤️ یادمون نره...
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#خدایابه ما توفیق خوان نماز اول وقت عطا کن
#خداوند_شهید_رجایی_و_باهنر_را
#غریق_رحمت_فرماید
به برکت
#صلوات_بر_پیامبر_اعظم_ص
💦💧💦💧💦💧💦💧💦
#داستان٣٠٨
#معامله_با_خدا
#شخصی_را_قرض_بسیار_آمده_بود.
تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند.
آن شخص،
تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند،
آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت.
تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی،
چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟
تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت:
با من کاری داشتی؟
شخص گفت:
برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است.
تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد.
آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟
تاجر گفت:
آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...!
#در_کار_خیر_طرف_حسابم_با #خداست
#او_خیلی_خوش_حساب_است.
❤️ یادمون نره...؛
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
خدایا دست مارا بگیر
به برکت
#صلوات_بر_پیامبر_اعظم_ص
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar