🌻🌻🌻🌻
#داستان٣۴٧
#داستان جالب "خر" با سواد
"با سوادان بیشتر در معرض لگد خرند" ...!
گویند در گذشته دور،
در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود ...
با وجود ظلم سلطان و تایید خر و حیله روباه،
همه ی حیوانات،
جنگل را رها کرده و فراری شدند،
تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند ...
در مسیر گاهگاهی خر،
گریزی میزد و علفی می خورد ...
روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت :
اگر فکری نکنیم تو و من از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند،
زیرا او گیاه خوار است ...
شیر گفت :
چه فکری داری ؟...
روباه گفت :
خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر،
نیاز به رهبر داریم.
و باید از روی شجره نامه در بین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم.
قطعا تو انتخاب میشوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم ...
شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند ...
ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود :
جد اندر جد من، حاکم و سلطان بوده اند ...!
و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت :
من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند ...!
خر تا اندازه ای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشه ی شومی در سر دارند،
گفت :
من سواد ندارم، شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده ،
کدامتان باسواد هستین آن را بخوانید ؟...
شیر فورا گفت :
من باسوادم،
و رفت عقب خر، تا زیر سمش را بخواند ...!
خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد و گردنش را شکست ...!
روباه که ماجرا را دید،
رو به عقب پا به فرار گذاشت ...
خر او را صدا زد و گفت :
بیا حالا که شیر کشته شده، بقیه راه را با هم برویم ...
روباه گفت :
نه من کار دارم ...
خر گفت :
چه کاری ؟...
گفت :
می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم، که مرا نفرستاد مدرسه تا باسواد شوم ...
وگرنه الان بجای شیر، گردن من شکسته بود ........!!!!
_____
#مثنوی_معنوی،
مولانا جلال الدین محمد بلخی
🌻🌻🌻🌻
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#خدایا
#فهم_مارا از دنیا وآخرت مان با معرفت تر بگردان
به حق #صلوات بر محمدوآل محمدص
#داستان۴۶٠
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎 روزی از روزها،
#حضرت_سلیمان_نبی_ع در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد.
سلام کرد و بر دامن حضرت سلیمان ع چنگ انداخت که به دادم برس.
#حضرت_سلیمان_ع با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد.
#حضرت_سلیمان_ع از او پرسید تو کیستی؟
چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟
مرد به گریه در آمد و گفت:.
که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم.
از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد!
#حضرت_سلیمان_ع لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود:
می پذیرم، به باد می گویم که تو را در چشم به هم زدنی به هندوستان برساند.
آن روز گذشت و دیگر روز
#سلیمان_نبی_ع
#حضرت_عزرائیل را دید و به او گفت:
این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟
دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید.
به نزد من آمده و کمک می طلبید.
عزرائیل گفت:
دانستم که کدام مرد را می گویی.
آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم.
#عزرائیل ادامه داد:
تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را اینجا می دیدم...
📚اقتباس از
#مثنوی_معنوی
✾📚 @Dastanayekhobanerozegar 📚✾
خدایا
مارو خوبمون کن و
عاقبت بخیر بمیران
به حق #صلوات