📚 #داستان٧١٨
📚 داستان کوتاه
ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود.
با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند.
پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد،
با خودش گفت
« من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است،
من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای،
او لابد غذا یا دارویی را نام می برد،
آنوقت من می گویم نوش جانت
باشد
پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است
و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.
مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و
همین که رسید
پرسید:
حالت چه طور است؟
اما همسایه بر خلاف تصور او گفت:
دارم از درد می میرم،
ناشنوا خدا را شکر کرد.
ناشنوا پرسید:
چه می خوری؟
بیمار پاسخ داد زهر!
زهر کشنده!
ناشنوا گفت :
نوش جانت باشد،
راستی طبیبت کیست؟
بیمار گفت:
عزرائیل!
ناشنواگفت:
طبیبی بسیارحاذق است و قدمش مبارک.
و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود امابیمار بد حال شده بود و فریاد میزد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد.
#مولانادر این حکایت می گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکیم رابطه می شود
#کانال_کشکول_صلوات