🌷🌼🍀🍀🌼🌷
#خرش_از_پل_گذشت...
#داستان_سی_ویکم
در #زمان_ناصرالدین_شاه_قاجار پیرمردی کنار رودخانه ای آسیاب آبی داشت که با آسیاب کردن گندم روزگار خوبی را می گذراند
پیرمرد یک گاو ۸ گوسفند و ۴۰ درخت خرما و تعدادی مرغ داشت که درآن زمان وضع مالی خوبی بود
روزی دزدی سوار خر خود بود که چند شتر و چند کیسه طلا را دزدیده بود و برای فرار از دست سربازان شاه به کلبه پیرمرد رسید
دزد به پیرمرد گفت:
می خواهم از رودخانه گذر کنم و اگر تو برای من یک پل درست کنی یک کیسه طلا به تو می دهم
پیرمرد که چشمش به کیسه طلا افتاد به رویاهایش فکر کرد که با فروختن طلاها خانه بزرگی درشهر می خرد و ثروتمند زندگی می کند
برای همین قبول کرد
از فردای آن روز پیرمرد شروع به ساختن پل کرد.
درختان خرمای خود را برید تا برای ساختن ستون های پل از آنها استفاده کند
روزها تا دیر وقت سخت کار می کرد و پیش خود می گفت دیگر به کلبه و آسیاب و حیوانات خود نیاز ندارم
پس هر روز حیوانات خود را می کشت و غذاهای خوب برای خود و دزد درست می کرد
حتی در ساختن پل از چوبهای کلبه و آسیاب خود استفاده می کرد.
طوری که بعداز گذشت یک هفته ساختن پل ؛ دیگر نه کلبه ای برای خود جا گذاشت نه آسیابی
به دزدگفت پل تمام شد و تو می توانی از روی پل رد بشی
دزد به پیرمرد گفت:
من اول شترهای خود را از روی پل رد می کنم که از محکم بودن پل مطمئن بشوم و ببینم که به من و خرم که کیسه های طلا بار دارد آسیب نزند
پیرمرد که از محکم بودن پل مطمئن بود به دزد گفت تو بعد از گذشتن شترها خودت نیز از روی پل رد شو که خوب خاطر جمع بشوی و بعد کیسه طلا را به من بده!
دزد بلافاصله همین کار را کرد و به پیرمرد گفت وقتی با خرم از روی پل رد شدیم تو بیا آن طرف پل و کیسه طلا را ازمن بگیر
پیرمرد قبول کرد*
و همانطور که دزد نقشه در سر کشیده بود اتفاق افتاد.
وقتی در آخر دزد با خر خود به آن طرف پل رسید پل را به آتش کشید و پیرمرد این سوی پل تنهای تنها ماند
وقتی سربازان پیرمرد را به جرم همکاری با دزد نزد شاه بردند ناصرالدین شاه از پیرمرد پرسید جریان را تعریف کن!
پیرمرد نگاهی به او کرد و گفت همه چی خوب پیش می رفت
فقط نمی دانم چرا وقتی خرش از پل گذشت
#شدم_تنهای_تنهای_تنها
#ضرب_المثل_خرش_از_پل_گذشت از همین جا شروع شد
#برگرفته _ازکتاب_دزدان_قاجار
#نتیجه:👇🏻
توی زندگیت حواست باشه خر چه کسی رو از پل رد می کنی
دوستان عزیز:
اگر کمی به این داستان فکر کنیم میبینیم که خیلی آموزنده است و ما خرخیلیهارو ازپل گذراندیم که بعدش بهمون خیانت کردند
*کشکول ۵ صلوات بر پیامبر اعظم ص وآل او*
https://chat.whatsapp.com/CnI9qmqC2UbLvMzohiqDPp
@dastanayekhobanerozegar
🌺🌸💕💕🌸🌺
☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘
#داستان٢۴٩
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.
هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت.
در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت .
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ،
رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که :
چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد:
من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...
مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!
علت را پرسید:
و درخت سیب پاسخ داد:
با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد،
او چنین پاسخ داد:
من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم.
پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم.
همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود
.
علت شادابی اش را جویا شد.
گل چنین پاسخ داد:
ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم،
و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم،
با خودم گفتم:
اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد،
حتماً این کار را می کرد.
بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم.
پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...
#نتیجه :
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم ( #چارلی_چاپلین)
❤️ یادمون نره...؛
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#خدایا
#فهم_مارا از دنیا و هدف از خلقتمان وآخرت مان با معرفت تر بگردان
به حق #صلوات بر محمدوآل محمدص
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
متفاوت #عمل کن
متفاوت #نتیجه بگیـر
جنبههای متفاوت هر موقعیتی را بشناس و با آن هماهنگ شو!
سخت و آهنین مباش،
نرم و جاری باش تا بتوانی هماهنگ شوی!
اگر منعطف و هماهنگ باشی در هر موقعیتی مناسب عمل خواهی کرد!
هشیاری درونیات موجب هماهنگی تو با هر موقعیتی خواهد شد و عملکرد مناسب را پیدا خواهد کرد!
بجای مقاومت بیهوده و عبث، هماهنگ شدن بجا را یاد بگیر!
هماهنگ باش و مناسب عمل کن! تو میتوانی!
@shahid_farajzade
هدایت شده از کشکول طنازی...😂😂( صلواتی )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ #حسرتی در زندگی ندارم
چون همه #تلاشم کردم
فارغ از آنکه #نتیجه آنها چه بوده..
پ.ن:
ما در #پایان، قرار نیست با کسی #مقایسه شویم،
مهم آنست که منطقا چقدر تلاش کرده ایم تا #نهال وجود خود را شکوفا کنیم،
نه آنکه در #رویای شکوفه های درختان دیگران، زمین وجود خود را به نهالهای آنها #عاریت داده باشیم،
و در پایان، با #حسرت نهال مرده وجود خود، پای از این جهان برکشیده
و چشم ابدی بر هم بگذاریم...
لیس للانسان الا ما سعی، نجم ۳۹
محمد صالحی- ۱۴/۳/۱۴۰۳
https://t.me/naghmehsokout/220
💙 #کشکولطنازی
هدایت شده از کشکول طنازی...😂😂( صلواتی )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ #حسرتی در زندگی ندارم
چون همه #تلاشم کردم
فارغ از آنکه #نتیجه آنها چه بوده..
پ.ن:
ما در #پایان، قرار نیست با کسی #مقایسه شویم،
مهم آنست که منطقا چقدر تلاش کرده ایم تا #نهال وجود خود را شکوفا کنیم،
نه آنکه در #رویای شکوفه های درختان دیگران، زمین وجود خود را به نهالهای آنها #عاریت داده باشیم،
و در پایان، با #حسرت نهال مرده وجود خود، پای از این جهان برکشیده
و چشم ابدی بر هم بگذاریم...
لیس للانسان الا ما سعی، نجم ۳۹
محمد صالحی- ۱۴/۳/۱۴۰۳
https://t.me/naghmehsokout/220
💙 #کشکولطنازی