#داستان۵٢٣
🔅 #پندانه
✍ هر مانع میتواند شانسی برای تغییر در زندگیات باشد
🔹در زمانهای گذشته
#پادشاهی تختهسنگی را وسط جادهای قرار داد و برای اینكه عكسالعمل مردمش را ببیند،
خودش را در جایی مخفی كرد.
🔸بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از كنار تختهسنگ گذشتند.
بسیاری هم غرولند میكردند كه این چه شهری است كه نظم ندارد، حاكم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و...
🔹با این وجود هیچكس تختهسنگ را از وسط جاده برنمیداشت.
🔸نزدیک غروب،
یک روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود،
نزدیک تختهسنگ شد.
🔹بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود
تختهسنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد.
🔸ناگهان كیسهای را دید كه:.
زیر تختهسنگ قرار داده شده بود.
كیسه را باز كرد و داخل آن سكههای طلا و یک یادداشت پیدا كرد.
🔹پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
🌸🌸🌸🌸
@Dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#داستان۵٨٧
📚#اثبات_خدا_به_راحتی
مگر می شود این عالم خدایی نداشته باشد
✍ #پادشاهی بود دهری مذهب.
وزیری بسیار عاقل و زیرک داشت.
هرچه ادله و براهین برای شاه بر اثبات وجود صانع اقامه می کردند که این آسمان ها و زمین را خدا خلق کرده و ممکن نیست این بناهای به این عظمت بدون صانع و خالق موجود شود و ممکن نیست یک بنایی بدون بنا و استاد و معمار ساخته شود، پادشاه قبول نمی کرد.
بنابراین وزیر،
بنای یک باغ و درخت ها و عمارتی در بیرون شهر گذارد.
بعد از اینکه تمام شد،
یک روز پادشاه را به بهانه شکار از آن راه برد.
چون چشم پادشاه بر آن عمارت عالی افتاد متعجب شد.
از وزیر پرسید:
این عمارت را که بنا کرده و چه وقت بنا شده است؟
وزیر گفت:
کسی نساخته، خودش موجود شده است.
پادشاه اعتراض شدیدی کرد.
گفت:
این چه حرفی است که می زنی، چگونه می شود بنایی بدون معمار ساخته شود؟
وزیر جواب داد:
چگونه یک بنایی کوچک بدون معمار غیر معقول است؟
چگونه می شود بنای این آسمان ها و زمین ها و گردش ماه و خورشید و ستاره ها بدون صانع و خالق موجود شده باشد؟
آن وقت پادشاه تصدیق نمود و مسلمان و موحد شد.
📚منبع: #داستان_هایی_از_خدا،
نوشته احمد میر
خلف زاده و قاسم میرخلف زاده، جلد ۱
#امام_زمان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═و
❥↬
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
#داستان۶٢۵
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
#پادشاهی دو غلام خرید یکی زیبا ودیگری زشت.
برای امتحان غلامان، ابتدا غلام زیبا را به گرمابه می فرستد و با غلام دیگر صحبت میکند.
و به او می گوید این غلام زیبا رو از تو بدی ها میگوید تو را نامرد و دروغگو می نامد،
نظر تو چیست؟
غلام زشت میگوید رفیق من آدم راستگو و درستکار است تا بحال از او چیزی ندیده و نشنیده ام و از خوبی های او تعریف میکند که خودبین نیست،
مهربان است و...
شاه میگوید:
بس کن آنقدر با زیرکی او را ستایش نکن.
غلام بر حرفهای خودش پافشاری کرد.
غلام زیبا رو از گرمابه بازگشت وشاه با او مشغول صحبت شد وگفت :
ای کاش آن صفات ومعایب که رفیقت گفت در تو وجود نداشت.
حال غلام متغیر شد وپرسید او چه می گوید؟
شاه گفت :.
ترا آدمی دو رو و ریاکار میداند.
.
غلام خشمگین شد و دشنام وناسزا به غلام زشت گفت،
تا آنجا که شاه تحمل نکرد و دست بر دهان او گذاشت و گفت:
بس است.
من با این امتحان هردو شما را شناختم درست است که تو زیبا رو هستی ولی روح تو پلید و متعفن است
از این به بعد او سرپرست تو خواهد بود .
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
.#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat