📚 #داستان١٢٠٨
💢#برشی_از_کتاب
😍 بازیگر
✍از اهواز با هواپیما می آمدیم تهران.
با پسرم رفته بودیم نمایش عروسکی برای بچه های سیل زده.
روی صندلی،نگاهی به اطراف انداختم و چهره یک نفر به چشمم آشنا آمد؛
حاج قاسم سلیمانی بود.
زدم به پهلوی پسرم و گفتم:
علی رضا!
گمونم اون آقا،
حاج قاسم باشه.
پوز خندی زد:
بابا مگه میشه سردارسلیمانی با همچین پروازی بره و بیاد؟
دلت خوشه!
هواپیما نشست و اتوبوس آمد پای پرواز تا برویم به سالن اصلی.باز حاجی را دیدم؛
یک گوشه اتوبوس بین جمعیت ایستاده بود و سرش را انداخته بود پایین.رفتم سمتش.
صورتش را بوسیدم:
"سردار شما تنهایی بدون محافظ سفر می کنی؟
"لبخندی زد این طوری راحت ترم.
تا برسیم به خروجی فرودگاه، با هم صحبت کردیم.
به شوخی گفتم:
حاجی!
اگه وسیله ندارید؛من شما رو می رسونم؛
به جاش این پسر من بیاد سرباز شما بشه!
خندید و گفت؛
اگه می خوای بیاد حومه ی حلب و ادلب خدمت کنه،
بفرستش بیاد.
بیرون فرودگاه دستی به شانه ام زد خداحافظی کرد
و سوار تاکسی شد و رفت.
💢#جان_فدا
💢#حاج_قاسم
📚 منبع:
#کتابسلیمانی_عزیز۲
ص ۲۲۱
#بیادعلیرضاوبابا
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
شما و دوستان ارجمندتون هم
به :
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
دعوتید👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat