🔶🔷🌺🔷🔶🌺🔶🔷🌺🔶🔷
#داستان١۶٧
💠 #برادرا_نماز_نماز!
✍ستون گردان حبیب، لحظه به لحظه به ارتفاعات علی گره زد نزدیک و نزدیک تر می شد.
برادر محسن هم چنان که پیشاپیش ستون حرکت می کرد، با رسیدن نیروها به بالای تپه ای کوچک، ناگهان متوقف شد.
نگاهی به آسمان انداخت و بعد رو به نیروها فریاد زد:
” #نماز، #نماز!
#برادرها، #نمازرا_فراموش_نکنید.”
با این نهیب ، ستون حبیب می رفت تا از حرکت بایستد که برادر محسن فریاد زد :” #نایستید، #بدوید! #نماز_را_بدورو_میخوانیم.
هرکس به پشت سر نفر جلویی دست تیمم بزند، نماز را بدورو بخوانید.”
یک لحظه خم شدم، دست بر خاک زدم و تیمم کردم.
همان طور که داشتم جلو می رفتم ،
مشغول به نماز شدم:
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین ...
#عجب_نمازی_بود!
به راستی نجوای عشق بود.
زبان ها ذکر می گفتند و بدن ها هر یک به گونه ای در جنبش و جوشش بودند.
لحظه ای بی اختیار از صدای صفیر گلوله ی خمپاره بر زمین می افتادیم.
لحظه ای دیگر باز بی اختیار، با شنیدن صدای موشک های زمانی آر.پی.جی دشمن که بالای سرمان منفجر می شد، می نشستیم؛ ولی هم نماز می خواندیم و هم حرکت ستون کماکان به سوی موضع توپخانه ادامه داشت.
تمام بچه ها در همان حالت پیشروی، #نماز_صبح_شان_را_خواندند و در نمازشان خدارا به یاری طلبیدند.
📚 #کتاب_ققنوس_فاتح
(بیست روایت شفاهی از
#شهیدوالامقام_محسن_وزوایی)
✾📚 📚✾
#خدایا_نماز_خوانان_عالم_را_یاری_فرما
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar