#داستان٢١٧
#کریم_فقط_خداست😊
🔴 #درویش_و_کریم_خان
🏷درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد .
چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد.
کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت :
این اشاره های تو برای چه بود ؟ درویش گفت :
نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت:
چه میخواهی ؟
درویش گفت :
همین قلیان ، مرا بس است !
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت .
خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد !
پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !
روزگاری سپری شد.
درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت :
《 نه من کریمم نه تو ؛
#کریم_فقط_خداست ،
که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست .》
📚 مجموعه شهر حکایات
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#صلوات_نثار_انسانهایی_که_از
#کریمی_خدا_نصیبی_دارند