eitaa logo
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
241 دنبال‌کننده
26هزار عکس
26.2هزار ویدیو
206 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم درشب #میلادحضرت_امام_حسن_عسگری_ع #پدرحضرت_صاحب_الزمان_عج #درسال_١۴٠١ این کانال درایتاراه اندازی می‌شود. #بیادشهیدبسیجی_علیرضا_فرج_زاده_وپدرمرحوممون_کربلایی_حاج_هوشنگ_فرج_زاده. که در ایام چهارمین سالگرد درگذشتش هستیم #صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌹 🌹 ✍ : 💢تاریخ 1280 هجرى قمرى از رشت به تبریز رفتم و از آنجا مركبى كرایه كرده و روانه شدم ، در منزل اوّل سه نفر دیگر با من رفیق شدند. در یكى از منازل بین راه خبر دادند كه قدرى زودتر روانه شویم كه منزل آینده خطرناك و مخوف است كوشش كنید كه از كاروان عقب نمانید. از این جهت دو سه ساعت به صبح مانده راه افتادیم هنوز یك فرسخ نرفته بودیم كه: هوا منقلب شد و برف باریدن گرفت به طورى كه رفقا هر كدام سرهاى خود را به پارچه پیچیدند و تند رفتند من هم هر چه كردم كه بتوانم با آنها بروم ممكن نبود سرانجام از آنها عقب ماندم و ناچار از اسب پیاده شده و در كنار راه نشسته و متحیر بودم... مخصوصاً به خاطر پولى كه براى هزینه سفر همراه داشتم نگرانى بیشترى داشتم . با خود گفتم : همین جا تا صبح مى مانم و به منزل قبلى بر مى گردم و از آنجا چند نفر مستحفظ به همراه داشته خود را به قافله مى رسانم . در این اندیشه بودم كه در برابر خود باغى دیدم كه باغبانى با بیلش برف درختان را مى ریخت تا مرا دید جلو آمد و گفت : كیستى ؟ گفتم : رفقایم رفتند و من مانده ام و راه را نمى دانم . به زبان فارسى فرمود: . من مشغول نافله شدم نماز شب تمام شد باز آمد و فرمود: نرفتى ؟ گفتم : واللّه راه را نمى دانم . فرمود: . من را از حفظ نداشتم و اكنون هم از حفظ ندارم از جا بلند شدم و . باز آمد و فرمود: نرفتى و هنوز اینجایى ؟ بى اختیار گریه ام گرفت ، گفتم : آرى راه را نمى دانم . 💢فرمود: . را نیز از حفظ نداشتم و اكنون هم از حفظ ندارم از جا بلند شدم و و همه اش را حتى و را از حفظ خواندم . بار سوم آمد و فرمود: نرفتى و هستى ؟ گفتم : آرى نرفتم هستم تا صبح . فرمود: من هم اكنون تو را به قافله مى رسانم . سپس رفت و بر الاغى سوار شد و بیل خود را به دوش گرفت و آمد. فرمود: ردیف من بر الاغ سوار شو. من هم پشت سر او سوار شدم و افسار اسبم را كشیدم ، اسب اطاعت نكرد. @kashkoolesalavat فرمود: جلو اسب را به من بده . عنان اسب را به دست راست گرفت و راه افتاد. اسب در نهایت تمكین پیروى كرد. 👌سپس را بر زانوى من گذاشت و فرمود: ؟ 💢 ، ، ، سه بار تكرار كرد. @kashkoolesalavat آنگاه فرمود: ؟ 💢 ، ، . سپس فرمود: ؟ 💢 ، ، . دقت كردم دیدم در وقت پیمودن راه به نحو دایره راه طى مى كرد یك مرتبه برگشت و فرمود: اینها رفقاى شمایند كه كنار نهر آبى فرود آمده و براى وضو مى گیرند. پس من از الاغ پیاده شدم و خواستم سوار اسبم شوم نتوانستم آن آقا پیاده شد و بیل را در برف فرو كرد و به من كمك كرد تا سوار شدم و سر اسب را به طرف رفقایم بر گردانید من در این هنگام با خود گفتم : این شخص كى بود كه : و حال آنكه و در آن نواحى نبود و چگونه با این سرعت مرا به قافله رساند؟ برگشتم پشت سر خود را نگاه كردم دیدم كسى نیست. ✍ 🌴 🌴 👇 @kashkoolesalavat @kashkoolesalavat 🌺 🍃 🌺🍃 🌺🍃🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹 می گفت: تو محله ی ما یه جوانی بود، این جوان گنهكار بود،اهل فسق و فجور بود، اما یه عادت داشت ،یه كاری می كرد ملكه اش شده بود، از مادرش داشت، 🍃🌴 @kashkoolesalavat میگه: مادر بهش گفته بود: شیرم رو حلالت نمی كنم، گفته بود: باید این كارو بكنی. چیكار كنم؟ گفت: هرجا رفتی دیدی یه 🏴پرچم زدند روش نوشته یا حسین، باید بری ادب كنی جلو 🏴پرچم به احترامش دستت رو روی سینه بذاری، عادتش شده بود، هر جایی می رفت می دید یه🏴 زدند دستش رو می گذاشت روی سینه اش و میگفت: ✋️ . میگه: این جوان از دنیا رفت، میگه: دیدنش دست و پاش رو بستن دارند می برندش سمت عذاب، یه مرتبه توی اون تاریكی و تو اون وانفسا دید ⛺️ ، نور سبزش همه ی بیابون رو روشن كرده، اومد جلو. \" ، \" میگه: تا رسید جلوی خیمه دید یه پرچم جلوی خیمه زدند روش نوشتند ، به ملكه های عذاب گفت: یه دقیقه دستام روباز كنید، گفتند: چرا؟ گفت: ،هر جا ببینم ،منم دستم رو روی سینه ام می ذارم، دستش رو گذاشت روی سینه اش، : ، دیدند یه آقایی از خیمه خارج شد، اومد جلو ملكه های عذاب به احترامش عقب وایستادند،حضرت گفت: 🍃🌴 @kashkoolesalavat بدید پرونده اش رو ببینم، دو دستی پرونده رو تقدیم كردند، : پرونده رو باز كرد،یه سری به علامت تأسف تكون داد. 😔\" پرونده ات دست اربابت می اُفته، ،زشت ِ، آدم كاری بكنه آقاش سر تكون بده\" 😔😔 یه نگاه به جوان كرد گفت: تو چرا؟ ؟ میگه: جوان شروع گرد گریه كردن 🍃🌴 @kashkoolesalavat \"همین گریه های شماست كه فرمود: ، اینها تعارف نیست ِ \" میگه: حضرت یه نگاهی به پرونده كرد، پرونده رو زیر بغلش گذاشت،دو سه قدم با این جوان راه رفت ،بعد برگشت پرونده رو داد به ملكه های عذاب ،میگه: ملكه های عذاب پرونده رو باز كردند، دیدند نوشته: بسم الله الرحمن الرحیم، یا مُبَدّلَ السَیّئات بالحَسَنات اِغفِر لِهذا بحَقِّ الحُسَین... 🌴 🌴 👇 @kashkoolesalavat @kashkoolesalavat
٧٢ 🔆 : 🎋« : 🌹در زمان جوانی ما، مرد نابینایی بود که قرآن را باز می کرد و هر آیه ای را که می خواستند نشان می داد و انگشت خود را کنار آیه مورد نظر قرار می داد، من نیز در روزی خواستم و باشم گفتم: فلان آیه کجاست؟ 🌻 قرآن را باز کرد و انگشت خود را روی آیه گذاشت. من گفتم: نه اینطور نیست، اینجا آیه دیگری است. 💥 به من گفت: ؟! » ⭐ 👇 💐 @kashkoolesalavat 💐 @kashkoolesalavat