eitaa logo
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
235 دنبال‌کننده
25.4هزار عکس
25.1هزار ویدیو
199 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم درشب #میلادحضرت_امام_حسن_عسگری_ع #پدرحضرت_صاحب_الزمان_عج #درسال_١۴٠١ این کانال درایتاراه اندازی می‌شود. #بیادشهیدبسیجی_علیرضا_فرج_زاده_وپدرمرحوممون_کربلایی_حاج_هوشنگ_فرج_زاده. که در ایام چهارمین سالگرد درگذشتش هستیم #صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 فرعون دلقکى داشت که از کارها و سخنان او لذت مى برد و مى خندید. روزى به در قصر فرعون آمد تا داخل شود، مردى را دید که لباسهاى ژنده بر تن ، عبایى کهنه بر دوش و عصایى بر دست دارد. پرسید: تو کیستى ؟ گفت : من پیامبر خدا موسایم که از طرف خداوند براى دعوت فرعون به توحید آمده ام . دلقک از همانجا بازگشت ، لباسى شبیه لباس موسى پوشیده و عصایى هم به دست گرفت ، نزد فرعون آمد. از باب مسخره و استهزاء تقلید سخن گفتن حضرت موسى علیه السلام کرد. آن جناب از کار او بسیار خشمگین شد. هنگامى که زمان کیفر فرعون و غرق شدن او رسید و خداوند او را بالشکرش در رود نیل غرق ساخت ، آن مرد تقلیدگر را نجات داد. موسى عرض کرد: پروردگارا! چه شد که این مرد را غرق نکردى ، با این که مرا اذیت کرد؟ خطاب رسید: اى موسى ! من عذاب نمى کنم کسى را که به دوستانم شبیه شود، اگر چه بر خلاف آنها باشد. انوار نعمانیه ، ص ۳۵۴٫ @dastanayekhobanerozegar 🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄
🌸🍃🌸🍃 در است که در سال قحطی، در مسجدی واعظی روی منبر بود و می‌گفت: کسی که بخواهد صدقه بدهد هفتاد شیطان به دستش می چسبند و نمی گذارند، صدقه بدهد. مؤمنی پای منبر این سخنان را شنید تعجّب کنان به رفقایش گفت: صدقه دادن که این چیزها را ندارد، اینک من مقداری گندم در خانه دارم، می روم و برای فقرا به مسجد خواهم آورد و از جایش حرکت کرد. وقتی که به خانه رسید و زنش از قصدش آگاه شد. شروع به سرزنش او کرد که در این سال قحطی رعایت زن و بچّه و خودت را نمی کنی؟ شاید قحطی طولانی شد، آن وقت ما از گرسنگی بمیریم و… خلاصه به قدری او را وسوسه کرد که آن مرد مؤمن دست خالی به مسجد نزد رفقا برگشت. از او پرسیدند چه شد؟ هفتاد شیطانی که به دستت چسبیدند، را دیدی؟ پاسخ داد: من شیطان ها را ندیدم لکن مادرشیطان را دیدم که نگذاشت. اما شیطان به زبان زن یا رفیق و… مصلحت بینی می کند و نمی گذارد. (اخلاص و انفاق- دستغیب- ص۱۵۵)   🌸🌺💕💕💕 با سلام دوستان خودرا به کانال دعوت بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🌸🍃🌸🍃 وقتی مادرم مرا می فرستاد تا پدرم را برای خوردن غذا صدا کنم ، بعضی وقت ها می دیدم پدر به خاطر خستگی ، در حال مطالعه خوابش برده است . دلم نمی آمد ایشان را بیدار کنم .‌ همان طور که پایش دراز بود، صورتم را کف پای پدر می مالیدم تا از خواب بیدار شود . در این حال که بیدار می شد ، برایم دعا می کرد و طلب عاقبت به خیری می نمود . من خیلی از توفیقاتم را از دعای پدر و مادر دارم . قسمتی از زندگی آیت الله العظمی مرجع تقلید مرحوم سیدشهاب الدین مرعشی نجفی @dastanayekhobanerozegar
🌸🍃🌸🍃 آدم ها باید توی زندگیشان پای خیلی چیزها بایستند... پای حرف هایی که می زنند، قول هایی که می دهند، اشتباهاتی که می کنند، احساساتی که بروز می دهند، نگاه هایی که از عمق جان می کنند، دوستت دارم هایی که می گویند، زندگی هایی که می بخشند، و عشق هایی که نثار می کنند.... آدم ها باید توی زندگیشان پای انتخاب هایشان بایستند... زندگی مواجهه ی ابدی آدم هاست، با انتخاب هایشان... @dastanayekhobanerozegar
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🔵شاهرخ بیانی: هیچکس نتوانست جای مرحوم پورحیدری را در استقلال بگیرد/ او اگر حرفی می‌زد پای آن می‌ایستاد و خیلی از کارها را یک‌تنه پیش می‌برد 🔹منصورخان اولین مربی من بود؛ سال ۵۶ که من به تیم تاج آمدم، ایشان کمک آقای جکیچ بود و در کنار این بزرگان بودیم. من با منصور خان زندگی کردم و خیلی خوشحال بودم که ایشان اولین مربی من بودند و پس از آن هم سرمربی شدند. او یک آدم استثنایی بود که هیچکس از او رنجیده نشد؛ بسیار باشخصیت، باکلاس و با پرستیژ بود و عاشقانه استقلال را دوست داشت و تمام زند‌گی‌اش را وقف تاج و استقلال کرد. من چیزهای زیادی از مرحوم پورحیدری یاد گرفتم. اگر از تمام شاگردانش سوال کنید، حتی یک نفر هم نیست که از ایشان رنجیده شده باشد و حتی کسانی هم که رزرو بودند و بازی نمی‌کردند، هیچوقت به او بی احترامی نکردند. 🔹ایشان دروغ نمی‌گفت و هر اتفاقی هم می‌افتاد، خودش بود؛ هیچکس هیچ دروغی حتی دروغ مصلحتی از ایشان نشنید. اگر حرفی می‌زد پای آن می‌ایستاد و خیلی از کارها را یک‌تنه پیش می‌برد؛ زمانی که بعضی از بازیکنان نمی‌خواستند به استقلال بیایند، از جیب خودش هزینه می‌کرد و حتی یک مغازه خیلی بزرگ داشت که آن را هم به خاطر استقلال فروخت. مرحوم پورحیدری یک آدم خاص و استثنایی بود و همه این را می‌دانند. با وجود اینکه گاهی بعضی از بازیکنان نیمکت نشین از سرمربی ناراحت می‌شوند و پرخاش می‌کنند اما هیچکس از ایشان ناراحت نشد. استثنا بود... واقعا استثنا بود! 🔹همه به هر دری می‌زنند و همه کار می‌کنند که سرمربی تیم ملی بشوند اما مرحوم پورحیدری سرمربی تیم ملی بود و زمانی که دید استقلال به او احتیاج دارد، در دوره آقای صفایی فراهانی تیم ملی را رها کرد. حتی خود من از ایشان پرسیدم چرا این کار را کردی؟ گفت استقلال به من نیاز دارد و من باید بیایم و کمک کنم. مشخص است کسی که تیم ملی را به خاطر استقلال رها می‌کند، چقدر این تیم را دوست دارد. تمام زندگی ایشان استقلال بود و من ندیده‌ام که کسی این کار را بکند. 🔹ایشان واقعا پدر بود و هر کدام از بازیکنان مشکلی داشتند، با ایشان به عنوان پدر و بزرگتر خانواده مطرح می‌کرد و منصور خان هم واقعا پدری می‌کرد. خاطرم هست به آقای حسینی که در حال حاضر کاپیتان استقلال است، در استادیوم مرحوم حجازی یک اتاق بد داده بودند که حتی کولر هم نداشت اما با هم رفتیم و خود منصور خان برای او یک آپارتمان گرفت. ایشان زمانی هم که مربی نبود و فقط کنار تیم حضور داشت، باز هم بازیکنان مشکلات خود را با او مطرح می‌کردند و حتی مدیرعامل‌ها هم او را کنار تیم نگه می‌داشتند تا کمک بگیرند. منصور خان تمام حاشیه‌ها را از تیم دور می‌کرد و هر زمانی که حضور داشت، آرامش حاکم بود و هیچکس به خودش اجازه صحبت نمی‌داد؛ به همین دلیل لقب پدر، برازنده او بود. @dastanayekhobanerozegar
ماهی: 🌺☘ سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک" که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه یا "سنگی" در دامان یک کوه یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس شاید "خاکی" از گلدان‌ یا حتی "غباری" بر پنجره اما مرا از این میان برگزیدند : برای" نهایت" برای" شرافت" برای" انسانیت" و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن " و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت " من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: به" انتخاب " به" تغییر " به" شوریدن " به" محبت " @dastanayekhobanerozegar
✏️ ﺩﺭﺧﺖِ ﻧﺨﻞ؛ ﺩﺭﺧﺖ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﺳﺖ؛ وقتی نخلی رامی خواهند قطع کنند میگویند "بکُشش" ﺟﻨﻮﺑﯽ ﻫﺎ بیشتر میدانند ﮐﻪ ﭼﻪ میگویم. انگار این درخت ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺍﺳﺖ. ﻧﺨﻞ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﻨﯽ میمیرد، ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ میزنی ﺑﺎﺭ ﻭ ﺑﺮﮒ ﺷﺎﻥ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﻫﻢ میشود. ﺍﻣﺎ ﻧﺨﻞ، ﻧﻪ! ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﯼ میمیرد... ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪﺍﺵ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ، ﻧﺨﻞِ ﺑﯽ ﺳﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ! ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺠﺘﻬﺪﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ! ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻣﺜﻞ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺨﻞ ﺍﺳﺖ! ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﯾﺸﻪ ﺍﺕ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﺳﺖ، ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﺮﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ! ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﻮﺩ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﺕ ﻫﻢ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺎﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ، ﺁﻥ ﻓﺮﻫﻨﮓ میمیرد، ﻭﻟﻮ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﺎﻝ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ! 🍃 @dastanayekhobanerozegar
🌸🌺💕💕💕💕🌺🌸 📚 حکایت چنین است که ... تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار ! دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ... تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد .. دوستانش به او‌ گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و ‌کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد .. آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما و‌گرما همچون بهار است دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد .. تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟! آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند .. پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ... مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ... این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !! این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت ! بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛ پس تاجر گفت : هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم .. و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ... دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید ! خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ... اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !! که چنین زندگی فرزند را می سازد ... . با سلام دوستان خودرا به کانال دعوت بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🌺🌺🌺🌺🌺 📚 «خر_در_گل_مانده» مردی خری دید که در گل گیرکرده بود و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود. برای كمك كردن دُم خر را گرفت و زور زد! دُم خر از جای كنده شد. فریاد از صاحب خر برخاست كه ، تاوان بده! مرد برای فرار به كوچه‌ای دوید ولی بن بست بود. خود را در خانه‌ای انداخت. زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی می‌شست و حامله بود. از آن فریاد و صدای بلند در ترسید و بچه اش سِقط شد. صاحب خانه نیز با صاحب خر همراه شد. مرد گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت ، از بام به كوچه‌ای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت. جوانی پدر بیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود. مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد ، چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد! مرد، به هنگام فرار ، در سر كوچه ای با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست! مرد گریزان ، به ستوه از این همه ،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست ، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد ، مدعیان را به داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. یهودی گفت : این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میكنم. قاضی گفت: دیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف از شكایت دید ، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد! جوان پدر مرده را پیش خواند. گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد و هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام. قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است ، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی ، طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری! جوان صلاح دید که گذشت کند ، اما به سی دینار جریمه ، بخاطرشكایت بی‌مورد محكوم شد! نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود ، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راه جبران مافات بسته باشد. حال می‌توان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودک از دست رفته را جبران كند. برای طلاق آماده باش! شوهرش فریاد میزد و با قاضی جدال می‌كرد كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید. قاضی فریاد داد : هی ، بایست كه اكنون نوبت توست! صاحب خر همچنان كه می‌دوید فریاد زد : من شكایتی ندارم. میروم مردانی بیاورم. 🌸🌸🌸🌸 با سلام دوستان خودرا به کانال دعوت بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است که دیدن تو در این فصل ، اتفاق افتاد...! 🌸🌸🌸🌸🌸
🌺💕🌺💕🌺💕🌺 ‌📚 هرکس در جوانى قرآن بخواند و مومن هم باشد قرآن با گوشت و خونش بیامیزد و خداوند او را با فرشتگانى که نماینده و سفیر حق اند و فرشتگان نویسنده اعمال ، همدم و قرین سازد و در روز قیامت قرآن براى او حایل و مانع از آتش جهنم خواهد بود و در حق وى دعا کند و گوید: بارالها، هر کارگرى به اجرت کار خود رسید جز کارگر من ، (و تلاوت کننده من ) پس بزرگترین و گرامى ترین بخشش هاى خود را نصیب او گردان. بعد از این تقاضا، خداوند آن جوان قارى را دو جامه از جامه هاى بهشتى بپوشاند و تاج افتخار بر سر او نهد. آن گاه به قرآن خطاب شود: آیا درباره این جوان تو را خشنود کردم ؟ قرآن در پاسخ : گوید پروردگارا! من بیش از این درباره این جوان آرزو داشتم . پس امان نامه اى به دست راستش و فرمان جاوید ماندن در بهشت را به دست چپش دهند و او را داخل بهشت کنند. بعد از آن به جوان تلاوت کننده قرآن گویند: اینک بخوان (یعنى قرآن را بخوان و با هر آیه اى که مى خوانى ) یک درجه بالا رو. آن جوان به عدد هر آیه اى که فرا گرفته و خوانده و به آن ها عمل نموده است درجات بهشت را بالا مى رود و تصرف مى کند. پس به قرآن خطاب مى شود: آیا آنچه را آرزو داشتى درباره این جوان قارى انجام دادیم . آیا تو را درباره وى خوشحال و سرافراز ساختیم. قرآن در جواب گوید: آرى ، اى پروردگار من !آنگاه حضرت فرمود: هرکس قرآن را بسیار تلاوت کند و با این که برایش سخت است آن را به ذهن خود سپارد دو بار این پاداش را به او مى دهد. 📚ثواب الاعمال صفحه226 🌸🌸🌸🌸 با سلام دوستان خودرا به کانال دعوت بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🌸🌺🍄🍄🍄🍄🌺🌸 🔥🧚‍♂ حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار ، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند. نقاش به جستجوپرداخت که چه بکشد که نماد فرشته باشد؟ چون فرشته ای برایش قابل رویت نبود کودکی خوش چهره و معصوم را پیدا نمود و روزهای بسیاری آن کودک را کنارش می نشاند و تصویر او را می کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند. حال نوبت به کشیدن تصویر شیطان رسید،نقاش به جاهای بسیاری می رفت تا کسی را پیدا کند که نماد چهره ی شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود ،اما تصویر مورد نظرش را نمی یافت چون همه بندگان خدا بودند هرچند اشتباهی نمودہ بودند... سالہا گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد. پس از چهل سال که حاکم احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت به هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود.نقاش هم بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه ای از خرابات شہر یافت.از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند. او هم قبول نمود. چند روز مشغول رسم نقاشی شد تا اینکه روزی متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می چکد. از او علت آن را پرسید؟ گفت : شما قبلا هم از چهره ی من نقاشی کشیده اید،من همان بچه ی معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی.امروز اعمالم مرا به شیطان تبدیل نموده داستانی بسیار تامل بر انگیز است،خداوند همه ما را همانند فرشته ای معصوم آفرید،این ماییم که با اعمال ناشایست قدر خود را نمی دانیم و خود را به شیطان مبدل می کنیم... 🌸🌸🌸🌸 با سلام دوستان خودرا به کانال دعوت بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄 ! روزى حضرت موسى(ع) از كنار كوهى عبور مىیكرد، چشمه‏ اى در آن جا ديد، از آب آن وضو گرفت، به بالاى كوه رفت، و مشغول نماز شد. در اين هنگام ديد اسب سوارى كنار چشمه آمد و از آب آن نوشيد، و كيسه‏ اش را كه پر از درهم بود از روى فراموشى در آن جا گذاشت و رفت. پس از رفتن او، چوپانى كنار چشمه آمد تا آبی بنوشد چشمش به كيسه پول افتاد، آن را برداشت و رفت. سپس پيرمردى خسته، كه بار هيزمى بر سر نهاده بود كنار چشمه آمد، بار هيزمش را بر زمين گذاشت و به استراحت پرداخت. در اين هنگام، اسب سوار در جستجوى كيسه ی پول خود به چشمه بازگشت و چون كيسه‏ اش را نيافت به سراغ پيرمرد كه خوابيده بود رفت و گفت: كيسه مرا تو برداشته ‏اى! چون غير از تو كسى اينجا نيست. پير مرد گفت: من از كيسه تو خبر ندارم. بحث بين اسب سوار و پير مرد شديد شد و منجر به درگيرى گرديد. اسب سوار، پيرمرد را كشت و از آن جا دور شد! موسى(ع) كه ظاهر حادثه را عجيب و بر خلاف عدالت مى‏ديد عرض كرد: پروردگارا! عدالت در اين امور چگونه است؟ خداوند به موسى(ع) وحى كرد: آن پيرمرد هيزم‏شكن، پدر اسب سوار را كشته بود، لذا امروز توسط پسر مقتول قصاص شد. پدر اسب سوار به اندازه همان پولى كه در كيسه بود به پدر چوپان بدهكار بود، امروز چوپان به حق خود رسيد. به اين ترتيب قصاص و اداى دين انجام شد، و من داور عادل هستم. 📜بحارالانوار، ج 61، ص 117 و 118 🌸🌸🌸🌸 با سلام شما ودوستانتان به کانال دعوتید... @dastanayekhobanerozegar
🍄🍄🍄🍄🍄🍄 🍂 ✍🏻 روزی با مرحوم پدر (علّامۀ طهرانی) سوار تاکسی شدیم و به مسجد می‌رفتیم؛ رانندۀ تاکسی همین‌طور ابتداءاً از آقا سؤال پرسید : چرا من به هر کاری دست می‌زنم به بن بست میرسم، با این‌که شرائط این کار همه مهیّا بوده مانعی هم نیست ولی باز به بن‌بست می‌رسم؟ ✍🏻 تعبیر خود راننده این بود که می‌گفت من مثل کلاف سردرگم شدم؛ تاکسی نو خریدم مشغول کار شدم باز ضرر می‌کنم. ✍🏻 آقا فرمودند : پدر و مادرت از تو راضی هستند؟ گفت : نه! راضی نیستند؛ من اصلاً نمی‌خواهم که آن‌ها را ببینم، بیست سال است که ما با هم اختلاف داشته و رفت و آمدی نداریم. ✍🏻 آقا فرمودند : تنها راه درست شدن کار شما این است که پدر و مادر را از خود راضی کنی؛ راه منحصر به این است. 👌 عاقّ والدین این طور است که نه تنها برای انسان ضیق و تنگی و قبض می‌آورد که کار دنیایی انسان نیز به هم می‌ریزد. 🌺💕🌺💕🌺💕🌺 @dastanayekhobanerozegar
🍄💕🍄💕 ✳️مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ✳️ ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ✳️ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!» ✳️ مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ✳️ ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!» ✳️ مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. 🔶 ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. 🔶 قانون زندگی٬ قانون باورهاست 🔶 بزرگان زاده نمی‌شوند٬ ساخته میشوند 🌸🌸🌸🌸 @dastanayekhobanerozegar
🌷🌺💕💕💕💕💕🌺🌷 😁 -کشاورزی مشغول پاشیدن بذر بود، -ثروتمندی ‌مغرور به او رسید و با تکبر گفت: -بکار، که از تو کاشتن است و از ما خوردن!😎 -کشاورز نگاه معنا داری ب او انداخت و گفت: -دارم یونجه میکارم!!! 😂😁😂 🌱🌿 -در یک روز گرم بهاری، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. 🍃 -شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. -برگی سبز و درشت و زیبا 🌿به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد. -در این حین باغبان تبر 🔨به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی🌳 که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. -وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنهابرگ سبز آن🌿، از قطع کردنش صرف نظر کرد. -بعد از رفتن باغبان، دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، -تا این که به ناچاربرگ🌿 با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد. -باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، و برگ سبزی برآن ندید یقین پیدا کرد که خشڪ شده و بی درنگ با یک ضربه 🔨آن را از بیخ کند.. -امامـــــ علی ؏ میفرمایند:  -مبادا هرگز دچار خودپسندى گردى و به خوبیهاى خود اطمینان کنى -ڪه از بهترین فرصتهاى شیطان براى هجوم آوردن به توستـــــ. 📚نهج البلاغھ.نامه ۵۳ ————————————————— با سلام دوستان خودرا به کانال دعوت بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar 4 🌷🌺💕💕💕💕💕🌺🌷
🍄🍄🍄🍄 👈 وقتي ناصرالدين شاه تلگراف را به ايران آورد و نخستين تلگرافخانه افتتاح شد، مردم به اين دستگاه تازه بي‌اعتماد بودند. براي همين اجازه داد كه مردم مدتی پيام‌هاي خود را رايگان به شهر‌هاي ديگر بفرستند. وزير تلگراف استدلال كرده بود كه ايراني‌ها ضرب‌المثلي دارند كه می‌گوید؛ (مفت باشد، كوفت باشد) همين‌طور هم شد. __مردم كم كم و با ترس براي فرستادن پيام‌هايشان راهي تلگرافخانه شدند. دولت وقت، چند روزي را به اين منوال گذراند و وقتي كه تلگرافخانه جا افتاد و ديگر كسي تلگرافخانه را به شعبده و جادو مرتبط نكرد، مخبر‌الدوله دستور داد بر سردر تلگرافخانه نوشتند؛ از امروز حرف مفت قبول نمي‌شود. واین مثل حرف مفت زدن ممنوع از اینجا وارد ادبیات ما شد.... با سلام خود ودوستانتون به کانال دعوتید... @dastanayekhobanerozegar 🌸🌸🌸🌺🌺🌺
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
مهم حرف مردم نیست مهم اینه که خودتون همو دوست داشته باشین 🌸🌸🌸🌸🌸 @dastanayekhobanerozegar
🌹🌹🌹🌹🌹🌹💚 📝 : 🔺 می گوید: بعد از جنگ، در حال تفحص در منطقه‌ی کردستان عراق بودیم که به‌ طرز غیرعادی جنازه‌ی شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید، یک کیف پلاستیکی در آوردم، داخل کیف، وصیت‌نامه قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود. 🌷 : من سیدحسن بچه‌ی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم... پدر و مادر عزیزم! شهدا با اهل بیت ارتباط دارند. اهل بیت، شهدا را دعوت می‌کنند... من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می‌رسم و جنازه‌ام هشت سال و پنج ماه و 25 روز در منطقه می‌ماند. بعد از این مدت، جنازه‌ی من پیدا می‌شود و زمانی که جنازه‌ی من پیدا می‌شود، امام خمینی در بین شما نیست. این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می‌گویم. به مردم بگویید ما فردا شما را شفاعت می‌کنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند. و... 🌷بعد از خواندن وصیت‌نامه درباره‌ی عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم. دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و 25 روز از آن گذشته است. 📚برگرفته از کتاب: خاطرات ماندگار؛ ص192 تا 195 🍄🌸🍄🌺🍄 با سلام دوستان خودرا به کانال دعوت بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسکرین بگیر همین الان یهویی☺️ هر کدوم اومد یه فاتحه هدیه کن بهشون🌹🌹🌹🌹🌹 دلتو بده دست شهدا انشالله حاجت روا باشی🤲📿 @dastanayekhobanerozegar
🌸🌺💕💕💕💕💕🌺🌸 😓 مدام در مسیر خانه با امیر علیِ هشت ماهه درگیر بود که بتواند چادر و روسریش را روی سرش نگه دارد. خسته و کوفته به خانه رسید و امیرعلی را جلوی اسباب بازی‌ها ولو کرد . خودش را روی مبل انداخت . هنوز نفس نفس میزد... 😡 یهو با عصبانیت گفت ، مگه مجبورم اینجوری به خاطر دوتا تارمو خودمو عذاب بدم؟؟؟ اصلا به احمدم میگم دیگه نمیتونم مطابق میل تو چادر سر کنم اصلا با حجاب راحت نیستم و السلام . نفس عمیقی کشید ؛ تلوزیون را روشن کرد کارشناس برنامه حرف می‌زد ، گوش‌هایش را تیز کرد 👌 " عزیزان حجاب یعنی مهربانی نسبت به هم نوع ؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به زندگی افراد جامعه مون . چقد خوبه همونطور که نگران وضعیت مالی همدیگه میشیم نسبت به آرامش و ایمان زندگی همدیگه بی تفاوت نباشیم ! شما خانم محترمی که نمی‌خوای زندگی آروم و خوبت بهم بریزه حتما با رعایت حجاب این امکان رو به نوبه ی خودت برای دیگران میسر کن. مهربانی یعنی همین ... " 😐 تلوزیون را خاموش کرد ، می‌خواست خودش را گول بزند که خدا مستقیم با او حرف نزده ولی هیجان زده شده بود. با خود گفت: خدایا باشه بازم تو غافلگیرم کردی . خودت می‌دونی چقد دلنازک و مهربونم دست گذاشتی رو نقطه ضعفم . چاره چیه ؟! درسته یکم سخته اما سختیش‌ام به جون می‌خرم. هیچ عذر و بهانه ای نبود... ؛ گفت : به جون می‌خرم مهربون ترینم ، اما اجرشو از خودت میخوام❤️ ✍️ به قلم ؛ بی تاب 🌸🌸🌸🌸 با سلام دوستان خودرا به کانال دعوت بفرمایید... @dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
‌ دل و جانم به تو مشغول.... 👤سعدی 🌸🌸🌸🌸🌸 @dastanayekhobanerozegar
‍ ‌🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷 📚 مراد از سنگ در این اصطلاح، وزنه‌های ساخته شده از چوبی بسیار سنگین است که در زورخانه‌های ایران، پهلوانان با برداشتن آن‌ها که در ورزش باستانی "سنگ گرفتن"نامیده می‌شود، بدن خود را قوی و نیرومند می‌سازند. "سنگ"در گذشته واقعا از "سنگ"بوده است، اما امروزه دو لنگه وزنه‌ی چوبی است از چوب بسیار سنگین و هر لنگه‌ی آن از بیست تا چهل کیلو‌گرم وزن دارد. در "سنگ گرفتن جفتی"ورزشکار به پشت دراز می‌کشد و دو لنگه‌ی سنگ را با هم بالا می‌برد و پایین می‌آورد و هر بار بدون آن که ته سنگ به زمین بخورد آن را به سینه‌ی خود می‌زند و دوباره بالا می‌برد. در قدیم در هر زورخانه‌ای چند سنگ در وزن‌های گوناگون وجود داشت و هر ورزشکار به تناسب نیرو و زور بازویش یکی از آن‌ها را برای "سنگ گرفتن"انتخاب می‌کرد. پهلوانان اندکی نیز وجود داشتند که سنگ‌های مخصوص به خود داشتند که کسی جز خودشان نمی‌توانست آن ها را بالا بکشد و اگر پهلوانی آن سنگ را یعنی "سنگ دیگری"را به سینه می‌زد، احتمال داشت که آن سنگ به دلیل سنگینی فوق‌العاده‌اش به روی سینه‌ی آن پهلوان مغرور و کم تجربه سقوط کند و به او آسیب وارد کند. از این رو عاقلان او را از این کار برحذر می‌داشتند که از روی احتیاط و برای حفظ سلامت خود و نیز برای رعایت حد و مرز پهلوانی، "سنگ دیگری را به سینه نزند". این عبارت رفته رفته از گود زورخانه به کوی و برزن و خانه و کاشانه وارد شده و در میان مردم به اصطلاح تبدیل شده است، با این تفاوت که در گذشته بر سر غرور و خودخواهی کسی بوده است و با این اصطلاح کسی را از انجام کاری که متناسب با او نبوده است بر حذر می‌داشته‌اند، و امروز در معنی هواداری و جانب‌داری و پشتیبانی از کسی به کار می‌برند. 🌸🌸🌸🌸 @dastanayekhobanerozegar
سعی کن یاد بگیری خط بکشی روی خیلی ها دور خیلی ها زیر خیلی ها 🌸🌸🌸🌸🌸 @dastanayekhobanerozegar
💕🌺🌸🌸🌺💕 خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذار همخانه تو باشم. مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد. چون لانه مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو می‌رفت و او را مجروح می کرد. اما مار از سر نجابت دم بر نمی‌آورد. سرانجام مار به خارپشت گفت: «نگاه کن ببین چگونه مجروح و خونین شده‌ام. آیا می‌توانی لانه من را ترک کنی؟» خارپشت گفت: «من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی می‌توانی لانه دیگری برای خود بیابی!» عادتها ابتدا به صورت مهمان وارد می شوند، اما دیری نمی گذرد که خود را صاحب خانه می کنند و کنترل مارا به دست می گیرند ...! 🖌 🌸🌸🌸🌸 @dastanayekhobanerozegar