+۱۸
📚 #داستان١٢۴٢
#قابل_توجه_نوجوانان_وجوانانی #که_گول_خورده_ی_طرفداران #رژیم_پهلوی_هستند
آنقدر مرا با شلاق زدند که ناخنهای پایم از جا پریدند و افتادند و ناخنهای دستم نیز کنده شدند. در همان حال که خونین و مالین روی زمین افتاده بودم، به زور آب به دهانم ریختند؛ من هم تف کردم توی صورتشان. دست بردار که نبودند. جریتر شدند و به زور کمی دانه برنج به دهانم ریختند تا به خیال خودشان روزه مرا باطل کنند. برای اینکه خوشحال نشوند گفتم؛ باز من روزهام، هرکاری کنید، حتی اگر در دهانم ادرار کنید، بازهم روزهام باطل نمیشود، چون به زور است.
...مرا بردند و بعد از کتک مفصلی از مچ، پاهایم را بستند و وارونه آویزان کردند. بعد از دقایقی آمدند و مرا به روی زمین انداختند. بعد مجبورم کردند که روی چهارپایهای بایستم و دستهایم را از طرفین به میخ طویلهای بر دیوار بستند و بعد چهارپایه را از زیر پاهایم کشیدند و مصلوبم کردند. تمام وزنم را کتف و مچ دستهایم تحمل میکرد. دستبند لحظه به لحظه بیشتر در مچ دستم فرو میرفت. خون به دستم نمیرسید. پنجههایم بیحس شده بودند. به همین اکتفا نکردند و شروع کردند به شلاق زدن به کف پا و روی پایم...
آن شب من لخت و عور بودم. شمعی روشن کردند. پارافین ذوب شده چکه چکه روی بدنم میریخت و میسوزاند و پوست را سوراخ میکرد. گاهی هم شعله آن را بین بیضهها میگرفتند و موها را آتش میزدند. با فندک روشن هم موهای بدنم و ریشم را میسوزاندند. از سوزش درد به خود میپیچیدم. با ناخن گیر یکی یکی موها را میکندند و هی تکرار میکردند: امشب، شب آخر است. یک کمدی تراژیک تمام به اجرا گذاشته بودند. پنبه آغشته به الکل را به دور انگشت شست پا میبستند و بعد آن را آتش میزدند. این پنبه شاید دو دقیقه دور انگشتم میسوخت. یا پنبه فتیله شده را درون نافم میگذاشتند و آتش میزدند. گاهی خاکستر سیگار را روی بدنم میریختند.
کاری از دستم برنمیآمد جز داد زدن. از اعماق وجود فریاد میزدم... مرا لخت آویزان میکردند و گاهی بر آلت تناسلیام شلاق میزدند که بر اثر همین ضربات باد کرده بود...
تا ساعت دو نیمه شب مرا به هرشکلی که میتوانستند اذیت و شکنجه کردند. وقتی دیدند جواب نمیگیرند به زیر آپولو بردند. همه بازجویان از اتاق خارج شدند. آپولو صندلی دسته داری بود که کف آن بیش از حد پهن بود. وقتی روی آن نشستم، پاهایم از ساق بیرون از صندلی میماند. دستها را از مچ با مچبند قالبی به روی دسته صندلی پیچ و مهره و سفت کردند. وقتی که پیچها را سفت میکردند قالبها بر مچ و ساق پاهایم فرو میرفت و به اعصاب فشار میآورد. فشار بر دست چنان بود که هر لحظه فکر میکردم خون از محل ناخنهای دستم بیرون خواهد جهید. درد این لحظات به واقع خیلی بدتر و شدیدتر از درد شلاق بود. دست بیشتر و بیشتر پرس میشد و تمام اعصابم از توک پا تا فرق سرم تیر میکشید. به دست راست کمتر فشار میآوردند، زیرا بعد از پرس دست باد میکرد و دیگر نمیشد با آن اعتراف نوشت.
بعد از مهار شدن دستها و پاها، کلاه کاسکت مخروطی شکل را که از بالا آویزان بود بر سرم گذاشتند که تا زیر گلو میآمد. آن گاه به کف پاهایم شلاق زدند. وقتی از شدت درد فریاد میکشیدم، صدا در کلاه کاسکت میپیچید و گوشم را کر میکرد، نه میشد فریاد کشید و نعره زد و نه میشد درد ناشی از شلاق را تحمل کرد. هیچ منفذ و راه در رویی برای خروج صدا از کلاه کاسکت نبود و صدا در همان کلاه دفن میشد. گاهی شلاق را به کلاه میزدند، دنگ و دنگ صدا میکرد و سرم دوران مییافت و دچار گیجی و سردرد میشدم. عذاب آپولو واقعی و خرد کننده بود. پیچها را دائم شل و سفت میکردند...
کار آن شب بازجویان خیلی طولانی شد. بعد از شلاق و آپولو مرا از اتاق حسینی بیرون بردند و دور دایره گرداندند تا پاهایم تاول نزند و باد نکند. بعد آویزانم کردند… مرا به اتاق شماره ۲۲ بردند. این اتاق شیب کمی داشت و کف آن خیس بود. مرا که لخت مادرزاد بودم کف اتاق نشاندند و گفتند بنویس. من دو زانو نشستم و با یک دستم ستر عورت میکردم و با دست دیگرم خودکار را گرفته بودم. از زور سرما دندانهایم به هم میسایید. از دماغ و دهانم بخار بلند میشد. دست و بدنم میلرزید. نمیتوانستم چیزی بنویسم. سرما در بدنم رسوخ کرده و به مغز استخوانم رسیده بود...
بخشی از کتاب :
#خاطرات_عزت_شاهی
#خوانساری (مطهری)
(فصل شبهای کمیته مشترک
یا همان موزه عبرت)
#پرویز_ثابتی
#زن_زندگی_آزادی
ازکانال
امیر حسین ثابتی
💐💐💐💐💐💐💐
#بیاد
#شهیدعلیرضاوباباوآباءواجدادمون
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
شما و دوستان ارجمندتون هم
به :
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
دعوتید👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
👆👆👆👆👆
به گروه
#دوستان_یا_حسین_ع_گو
دعوتید
🌺 #داستان
👏🏻 ماجرای یک تک بیتی محشر
مداح اهل بیت، حاج آقای سازگار تعریف میکردند:
(در یکی از جلسات دیدار شعرا با آقا) همه شاعران شعرهای عریض و طویلشان را خواندند و مورد تشویق جمع قرار گرفتند.
و شعر هر که بهتر بود، بهبه و چهچه بیشتری میکردند.
تا نوبت به یکی از شعرا رسید ایشان رو کرد به حضار و گفت:
من برای امشب یک بیت آوردم.
حضار زدند زیر خنده!😂
جمعیت که ساکت شد، گفت:
تازه یک مصراعش را هم از حافظ عاریه گرفتم!😅
این بار علاوه بر مردم، خود رهبری هم زدند زیر خنده.😄
وقتی جمعیت آرام شد، خواند:
ستارهای بدرخشید و ماه مجلس شد
همه منتظر مصراع بعدی بودند که خواند:
تمام هستیِ زهرا نصیبِ نرجس شد!
تا چندین دقیقه صدای تکبیر و صلوات از همه جا به گوش میرسید.
ستارهای بدرخشید و ماه مجلس شد
تمام هستیِ زهرا نصیبِ نرجس شد!
صلواتاللهعلیهم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
💠💠 #بیادشهیدعلیرضاوباباوآباءواجدادمون
کانال
#کشکول_آیات_قرآنی_واحادیث
#اهل_بیت_علیهم_السلام
👇👇👇👇
@kashkooleayevahadis
#صلوات_نثار_اهل_بیت_ع
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
👆👆👆👆👆
#گروه_دوستان_یاحسین_ع_گو
🌺 #داستان۱۱۰۰
🌷 دیدار دانشجوی شراب خوار با آیت الله بهجت(ره)
✍ وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت…
بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت…
منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن…اما اصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن…
در حالی که بقیه رو تحویل میگرفتن…
یه لحظه تو دلم گفتم:
"میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه…
تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره؟
تو که میدونی چقدر گند زدی…!”
خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم…
تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم،
وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم،
کارامو سروسامون دادم،
تغییر کردم،
مدتی گذشت،
یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم، از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن…
دم در سرم رو پایین انداخته بودم،
تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن:
"حمید حمید!
حاج آقا باشماست."
دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر…درگوشم گفتن:
👌 یکماهه که
#امام_زمانت_رو_خوشحال_کردی.
🌸🌸🌸🌸
خدایا
#امام_زمان_عج رو از ما راضی کن
.
💠💠 #بیادشهیدعلیرضاوباباوآباءواجدادمون
کانال
#کشکول_آیات_قرآنی_واحادیث
#اهل_بیت_علیهم_السلام
👇👇👇👇
@kashkooleayevahadis
#صلوات_نثار_اهل_بیت_ع
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
👆👆👆👆👆
#گروه_دوستان_یاحسین_ع_گو
🟠#داستان۱۱۰۱
♦️گول شکل ظاهری زندگی دیگران رو نخورید
💠دﻭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺗ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ.
🔹ﺍﻭﻟﯽ:
ﺩﯾﺸﺐ، ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ؟
🔸ﺩﻭﻣﯽ:
ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺭﻓﺖ و افتاد رو تخت ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟
🔹ﺍﻭﻟﯽ: «ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﮔﻔﺖ: ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﺵ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ.
▪️از قرار، همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت میکردند
🔹ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: ﺩﯾﺮﻭﺯﺕ ﭼﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟
🔸ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﻣﯽ: «ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ؟
🔹ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: «ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺑﺸﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﺷﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮔﺮﻭﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻕ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨم
✅نتیجه ﺍﺧﻼﻗﯽ:
گول شکل ظاهری زندگی دیگرانو نخورید. شاید شما خوشبخت تر از کسی هستید که همیشه حسرت زندگیشو دارید…!
#خواندنی
🔵 از کانال
#داستان و #طنز حال خوش
💠💠 #بیادشهیدعلیرضاوباباوآباءواجدادمون
کانال
#کشکول_آیات_قرآنی_واحادیث
#اهل_بیت_علیهم_السلام
👇👇👇👇
@kashkooleayevahadis
#صلوات_نثار_اهل_بیت_ع
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
👆👆👆👆👆
#گروه_دوستان_یاحسین_ع_گو
#داستان۱۱۰۲
🔴 گفت و گوی حضرت یحیی و شیطان!
✍ وسائل الشیعة به نقل از حفص بن غیاث: از امام صادق علیه السلام، درباره سخنانی که میان یحیی علیه السلام و ابلیس رد و بدل شد:
حضرت یحیی به #شیطان گفت: این آویزها چیست؟ شیطان گفت: اینها شهوات و امیالی است که فرزند آدم گرفتار آنها شده است.
یحیی گفت: آیا چیزی از آنها برای من نیز هست؟ شیطان گفت: گاه سیر و پر میخوری و ما هم تو را از نماز و یاد خدا باز میداریم.
یحیی گفت: با خدا عهد میبندم که هرگز معده خود را از غذا پر نکنم. و ابلیس گفت: من هم با خدا عهد میبندم که از این پس هرگز مسلمانی را اندرز ندهم.
🔹آن گاه امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: ای حفص! با خدا عهد میبندم که جعفر و خاندان جعفر هرگز شکمهای خود را از طعام انباشته نکنند و با خدا عهد میبندم که جعفر و خاندان جعفر هرگز برای دنیا کار نکنند.
📚 میزان الحکمه جلد۱ ص ۱۸۷
💠💠 #بیادشهیدعلیرضاوباباوآباءواجدادمون
کانال
#کشکول_آیات_قرآنی_واحادیث
#اهل_بیت_علیهم_السلام
👇👇👇👇
@kashkooleayevahadis
#صلوات_نثار_اهل_بیت_ع
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
👆👆👆👆👆
#گروه_دوستان_یاحسین_ع_گو
هدایت شده از کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
#داستان۱۱۰۲
🔴 گفت و گوی حضرت یحیی و شیطان!
✍ وسائل الشیعة به نقل از حفص بن غیاث: از امام صادق علیه السلام، درباره سخنانی که میان یحیی علیه السلام و ابلیس رد و بدل شد:
حضرت یحیی به #شیطان گفت: این آویزها چیست؟ شیطان گفت: اینها شهوات و امیالی است که فرزند آدم گرفتار آنها شده است.
یحیی گفت: آیا چیزی از آنها برای من نیز هست؟ شیطان گفت: گاه سیر و پر میخوری و ما هم تو را از نماز و یاد خدا باز میداریم.
یحیی گفت: با خدا عهد میبندم که هرگز معده خود را از غذا پر نکنم. و ابلیس گفت: من هم با خدا عهد میبندم که از این پس هرگز مسلمانی را اندرز ندهم.
🔹آن گاه امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: ای حفص! با خدا عهد میبندم که جعفر و خاندان جعفر هرگز شکمهای خود را از طعام انباشته نکنند و با خدا عهد میبندم که جعفر و خاندان جعفر هرگز برای دنیا کار نکنند.
📚 میزان الحکمه جلد۱ ص ۱۸۷
💠💠 #بیادشهیدعلیرضاوباباوآباءواجدادمون
کانال
#کشکول_آیات_قرآنی_واحادیث
#اهل_بیت_علیهم_السلام
👇👇👇👇
@kashkooleayevahadis
#صلوات_نثار_اهل_بیت_ع
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
👆👆👆👆👆
#گروه_دوستان_یاحسین_ع_گو
#داستان۱۱۰۴
# پند و درس یک خانواده ...
پارسال چند روز قبل سال نو بود رفتیم مشهد ...
در بازار رفته بودیم خرید ...
وقت اذان ونماز شد ...
محمد گفت من برم مسجد نماز بیام ... توام برو برای بچه ها خرید کن ...
نیم ساعت گذشت تماس گرفت گفت من کاری ندارم دیگه.هرموقع تمام شدی زنگ بزن بیام دنبالت ...
گفتم عه به این زودی خرید تموم نمیشه ...
صدای خنده اش اومد گفت تو عجله نکن خداحافظی کردیم🌷
همون موقع کنار مغازه ای وایساده بودم از بالا یه پروژکتور بزرگ سقوط کرد ...
و میلی متری به کنار من افتاد پایین ...
چنان صداش بلند بود که من نشستم رو زمین دست گذاشتم روی سر دو تا بچه هام ...
همه فکر میکردند خورده تو سربچه هام ...
مغازه دار ها خانم ها آقایون همه دورم جمع شدن
منم خیلی ترسیده بودم....
سریع بلند شدم زنگ به محمد وایسادم گریه کردن گفتم بیا دنبالم ...
گفت چیشده....
گفتم محمد خدا دلش برای تو و بچه ها سوخت....
وگرنه بچه ها از بین رفته بودن....
محمد گفت چی شده و سریع اومد محل حادثه ...
وقتی محمد به محل حادثه اومد ...
گفتم محمد قرار بود بعد نماز برای خودت کفش بخری... خریدی.... ؟؟؟
دیدم کفش نخریده ...، *
گفتم کو کفشت ...؟؟؟
هیچی نگفت،،،
پاپیچش شدم که کو کفش که رفتی بخری ؟!
بعد از دوسه ساعت گفت بعدنماز رفتم فروشگاهی که همه چیز داشت که کفش بخرم ...
دیدم یه آقایی میخواست برای دوتا پسرش لباس بخره وضع مالی خوبی نداشت پسراش هرچی انتخاب میکردن باباشون گفت نه بابا من پولش ندارم بخرم تازه برای خودم مامانتونم نمیخوام چیزی بخرم.
گفت دلم خیلی گرفت براشون لباس کفش خریدم
نفری هم ۲۰۰تومن عیدی دادم به بچه ها اومدم...
گفتم محمد مطمئنم خدا جاش ده برابر بهت میده ...
گفت : یه چیزی بگم ...
گفتم : اره بگو ...
گفت:خدا بچه ها را بهم دوباره داد....
واز خطر نجاتشون داد ...
گفتم : یعنی چی محمد ...
گفت : خطر از کنار بچه ها رد شد ...
امروز،من از کفش خریدن برای خودم گذشتم اما خدا بعدش نشون داد محمد تو اونجا کمک کردی من اینجا خطر از بچه هات رفع کردم ...
پس همیشه خدا حواسش هست ...
مالی که بدست میاری ازکجا و چطور بدست میاری....؟؟
و کجا وچطور خرج میکنی ... ؟؟؟
بعضی آنسانها قلب بزرگی دارن ...
زمینی نیستن ...
از اول تا آخر عمرشون درآمد و دخل خرجشون معلومه از کجا وچطور درآوردن ...
وچطور وکجا وبرای چی وبرای کی خرج کردن....
حالا همه برن ببینن ...
ازکجا وچطور پول درآوردن....؟؟
و پولشون را کجا وچطور دارن خرج میکنن....
اینگونه👆 است که سال تحویل میشه ..
ومعلوم میشه متحول شدیم یانه ... ؟؟؟
اینجوری باید سال را تحویل کنیم .. 👆
حالا برید ببینید...
این همه سال را چطور تحویل کردید...
و این سال و سالهای بعد راچطور تحویل میکنید ...؟؟؟
🌱 یا مقلب القلوب و الابصار ...
🌱 یا مدبرالیل و النهار ...
🌱 یا محول الحول و الاحوال ...
🌱 حول حالنا الی احسن الحال ...
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
پیشاپیش فرارسیدن
#سال_۱۴۰۲_که_مصادف_با
#حلول_ماه_مبارک_رمضان_است را
با آرزوی سلامتی کامل و طول عمر با معرفت به منظور
دریافت توفیقات روز افزون در راه کسب معارف قرآن و اهل بیت علیهم السلام تبریک و تهنیت عرض مینماییم
💠💠 #بیادشهیدعلیرضاوباباوآباءواجدادمون
کانال
#کشکول_آیات_قرآنی_واحادیث
#اهل_بیت_علیهم_السلام
👇👇👇👇
@kashkooleayevahadis
#صلوات_نثار_اهل_بیت_ع
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
👆👆👆👆👆
#گروه_دوستان_یاحسین_ع_گو
#داستان۱۱۰۵
🖤زادمردِ بی نیاز
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
شخصی به یکی از خلفا مراجعه و درخواست کرد تا در بارگاه او به کاری گمارده شود.
خلیفه از او پرسید: قرآن می دانی؟
او گفت: نمی دانم و نیاموخته ام.
خلیفه گفت: از به کار گماردن کسی که قرآن خواندن نیاموخته، معذوریم.
مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه خود، به آموختن قرآن پرداخت. مدتی گذشت تا این که از برکت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید که دیگر نه در دل آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.
پس از چندی، خلیفه او را دید و پرسید: چه شده که دیگر سراغی از ما نمی گیری؟
آن آزاد مرد پاسخ داد: چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم که از خلق و از عمل بی نیاز گشتم. خلیفه پرسید: کدام آیه تو را این گونه بی نیاز کرد؟ مرد پاسخ داد: (من یتق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لا یحتسب).
هر که از خدا بترسد ، برای او راهی برای بيرون شدن قرار خواهد داد ، و از جايی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد
به نقل از: مجله موعود جوان، سال چهارم، شماره26
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
پیشاپیش فرارسیدن
#سال_۱۴۰۲_که_مصادف_با
#حلول_ماه_مبارک_رمضان_است را
با آرزوی سلامتی کامل و طول عمر با معرفت به منظور
دریافت توفیقات روز افزون در راه کسب معارف قرآن و اهل بیت علیهم السلام تبریک و تهنیت عرض مینماییم
💠💠 #بیادشهیدعلیرضاوباباوآباءواجدادمون
👇👇👇👇
@kashkoolesalavat
#صلوات_نثار_اهل_بیت_ع
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
#کانال_کشکول
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
#داستان۱۱۰۵
رئیسعلی دلواری در زمان جنگ جهانى اول،
۷سال تمام با یاران ۷۰۰ نفره اش در مقابل نیروهای ۵۰۰۰ نفری انگلیس آنقدر خوب ایستادگی کرد که :
انگلیسی ها مجبور شدند از هند و عراق برای مقابله با او نیرو وارد ايران کنند!
#نثارروح
#شهیدرئیسعلی_و_یارانش_صلوات
🧠دنیای عجایب🤯
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
پیشاپیش فرارسیدن
#سال_۱۴۰۲_که_مصادف_با
#حلول_ماه_مبارک_رمضان_است را
با آرزوی سلامتی کامل و طول عمر با معرفت به منظور
دریافت توفیقات روز افزون در راه کسب معارف قرآن و اهل بیت علیهم السلام تبریک و تهنیت عرض مینماییم
💠💠 #بیادشهیدعلیرضاوباباوآباءواجدادمون
کانال
#کشکول_آیات_قرآنی_واحادیث
#اهل_بیت_علیهم_السلام
👇👇👇👇
@kashkooleayevahadis
#صلوات_نثار_اهل_بیت_ع
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
👆👆👆👆👆
#گروه_دوستان_یاحسین_ع_گو
#داستان ۱۱۰۶
#داغي_صحراي_محشر
روزی پیامبر اکرم(ص) یک درهم به سلمان و یک درهم به ابوذر داد.
سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوایی بخشید،
ولی ابوذر با آن لوازمی خرید.
روز بعد پیامبر دستور داد آتشی افروختند. سنگی نیز روی آن گذاشتند. همین که سنگ گرم شد و حرارت و شعلههای آتش در سنگ اثر کرد، سلمان و ابوذر را فراخواند و فرمود:
«هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را پس بدهید.»
سلمان بدون درنگ و ترس، پای بر سنگ گذاشت و گفت: «در راه خدا انفاق کردم» و پایین آمد.
وقتی که نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فراگرفت. از اینکه پای برهنه روی سنگ داغ بگذارد و خرید خود را شرح دهد، وحشت داشت.
پیامبر فرمود: « از تو گذشتم؛ زیرا حسابت به طول میانجامد، ولی بدان که صحرای محشر از این سنگ داغتر است».
📚پندتاريخ_ج١ص١٩٠
✾📚 📚✾
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
فرارسیدن
#سال_۱۴۰۲_که_مصادف_با
#حلول_ماه_مبارک_رمضان_است را
با آرزوی سلامتی کامل و طول عمر با معرفت به منظور
دریافت توفیقات روز افزون در راه کسب معارف قرآن و اهل بیت علیهم السلام تبریک و تهنیت عرض مینماییم
💠💠 #بیادشهیدعلیرضاوباباوآباءواجدادمون
کانال
#کشکول_آیات_قرآنی_واحادیث
#اهل_بیت_علیهم_السلام
👇👇👇👇
@kashkooleayevahadis
#صلوات_نثار_اهل_بیت_ع
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
👆👆👆👆👆
#گروه_دوستان_یاحسین_ع_گو
#داستان۱۱۰۷
🔴گرانبهاترین نصیحت!
ملاعلی همدانی خدمت حاج حسنعلی نخودکی اصفهانی رسید و از ایشان تقاضای موعظه کرد.
شیخ حسنعلی فرمود: نرنج و نرنجان!
مرحوم ملاعلی همدانی می گوید: خوب نرنجان راحت است،
کسی را از خود ناراحت نمیکنیم، اهانت به کسی نمی کنیم، غیبت کسی را نمی کنیم و...
اما نرنج را چه کار کنیم؟
کسی به ما بدی می کند، غیبت مان را می کند، پول مان را می خورد، قطعا انسان رنجش پیدا می کند. می شود چنین چیزی که انسان نرنجد؟!!
فرمودند:بله.
گفت:چطور؟
فرمودند:"خودت را کسی ندان..."
عیب کار ما همین جاست. ما خودمان را کسی می دانیم، به ثروت مان، به علم مان، به ریاست مان، به هرچیزی می بالیم،
لذا هیچ کس جرأت ندارد به ما "تو" بگوید...!
📘قسمتی از فرمایشات آیت الله مجتهدی تهرانی
اوخواهدآمد
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🌼
{🌹اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفࢪَج🌹}
❤️اَللّهمَّ اجعَل عَواقِبَ اُمورِنا خَیراً❤️
از گروه
یاوران ومحبین حضرت ولیعصرعج
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
فرارسیدن
#سال_۱۴۰۲_که_مصادف_با
#حلول_ماه_مبارک_رمضان_است را
با آرزوی سلامتی کامل و طول عمر با معرفت به منظور
دریافت توفیقات روز افزون در راه کسب معارف قرآن و اهل بیت علیهم السلام تبریک و تهنیت عرض مینماییم
💠💠 #بیادشهیدعلیرضاوباباوآباءواجدادمون
کانال
#کشکول_آیات_قرآنی_واحادیث
#اهل_بیت_علیهم_السلام
👇👇👇👇
@kashkooleayevahadis
#صلوات_نثار_اهل_بیت_ع
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
ادغریب4:
شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
💠 در جاده بصره خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همین طور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد.
در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید.
سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد " یاحسین، یا_حسین" سر می داد.
همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت گریه می کردند...
چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود:
ألسلام علی الرأس المرفوع
خدایا من شنیده ام که امام حسین (ع) با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم اینگونه شهید بشوم…
خدایا شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود.
خدایا شنیده ام سر امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع) خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریده ام به ذکر " یا_حسین" باشد...
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐🌷 شادی روح همه شهدا از صدر اسلام تاکنون وشادی روح پدران ومادران آسمانی صلوات🌷
📚 💠💠 #بیادشهیدعلیرضاوباباوآباءواجدادمون
کانال
#کشکول_آیات_قرآنی_واحادیث
#اهل_بیت_علیهم_السلام
👇👇👇👇
@kashkooleayevahadis
#صلوات_نثار_اهل_بیت_ع
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
👆👆👆👆👆
#گروه_دوستان_یاحسین_ع_گو
شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
💠 در جاده بصره خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همین طور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد.
در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید.
سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد " یاحسین، یا_حسین" سر می داد.
همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت گریه می کردند...
چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود:
ألسلام علی الرأس المرفوع
خدایا من شنیده ام که امام حسین (ع) با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم اینگونه شهید بشوم…
خدایا شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود.
خدایا شنیده ام سر امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع) خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریده ام به ذکر " یا_حسین" باشد...
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
💠💠 #بیادشهیدعلیرضاوباباوآباءواجدادمون
کانال
#کشکول_آیات_قرآنی_واحادیث
#اهل_بیت_علیهم_السلام
👇👇👇👇
@kashkooleayevahadis
#صلوات_نثار_اهل_بیت_ع
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
👆👆👆👆👆
#گروه_دوستان_یاحسین_ع_گو
شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
💠 در جاده بصره خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همین طور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد.
در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید.
سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد " یاحسین، یا_حسین" سر می داد.
همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت گریه می کردند...
چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود:
ألسلام علی الرأس المرفوع
خدایا من شنیده ام که امام حسین (ع) با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم اینگونه شهید بشوم…
خدایا شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود.
خدایا شنیده ام سر امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع) خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریده ام به ذکر " یا_حسین" باشد...
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
💠💠 #بیادشهیدعلیرضاوباباوآباءواجدادمون
کانال
#کشکول_آیات_قرآنی_واحادیث
#اهل_بیت_علیهم_السلام
👇👇👇👇
@kashkooleayevahadis
#صلوات_نثار_اهل_بیت_ع
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
👆👆👆👆👆
#گروه_دوستان_یاحسین_ع_گو
هدایت شده از کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
🖤📚📚📚📚📚📚🖤
#داستان۶۴٠
🌹#داستانهای_فاطمی
📚 شوخى_زن_و_شوهر
#با_رضایت_خداوند
#سلمان_فارسى_حکایت_نمایدکه
:
روزى #حضرت_فاطمه_زهرا
#سلام_اللّه_علیها بر پدرش ،
#رسول_خدا_صلى_اللّه_علیه_و_آله وارد شد.
وقتى #رسول_خدا چشمش بر #چهره_فاطمه_س افتاد،
او را #گریان_و_غمگین دید،
به همین جهت علّت را جویا شد؟
#حضرت_زهرا_سلام_اللّه_علیها در پاسخ پدر اظهار داشت :
#اى_رسول_خدا!
روز گذشته بین من و همسرم ،
#علىّ_بن_ابى_طالب_علیه_السلام جریانى اتّفاق افتاد که با یکدیگر ضمن صحبت ، شوخى و مزاح مى کردیم و من جمله اى را به عنوان شوخى به شوهرم گفتم ،
که موجب ناراحتى او شد.
و چون احساس کردم که همسرم ناراحت است ، از سخن خویش غمگین و پشیمان گشتم و از او خواهش کردم تا از من راضى و خوشحال گردد.
و او نیز #عذر_مرا_پذیرفت و #شادمان_شد_و_با_خنده_روئى با من مواجه گشت و احساس کردم که #از! _من_راضى_مى_باشد؛
ولى اکنون #از_خداى_خود_وحشت_دارم که #مبادا_از_من_خشمگین_و_ناراضى_باشد.
#رسول_خدا_صلّى_اللّه_علیه_و_آله با شنیدن چنین مطالبى اظهار نمود:
#اى_دخترم !
همانا #رضایت_و_خوشنودى_شوهر #همانند_رضایت_وخوشنودى
#خداوند_متعال_خواهد_بود و #غضب_و_ناراحتى_شوهر سبب #نارضایتى_و_ناراحتى_خدا مى گردد.
و سپس افزود:
#هر_زنى_که :
خداوند را همچون حضرت مریم عبادت و ستایش کند؛ ولیکن شوهرش از او ناراضى باشد، عبادات و اعمال او مقبول درگاه خدا قرار نمى گیرد.
#اى_دخترم !
بدان که :
#بهترین_اعمال ، #فرمان_بُردارى_و_تبعیّت_از_شوهر_است ،
البتّه در مواردى که #خلاف_اسلام_و_قرآن_نباشد بعد از آن ،
#بهترین_کارها براى زن ریسندگى است ، #یعنى_کارهاى_سبک_و_فردى ، به دور از نامحرمان را انجام دهد.
#اى_دخترم !
هر زنى که زحمات و مشقّات خانه دارى را تحمّل کند و خانه دارى نماید و #براى_رفاه_و_آسایش
#اعضاء_خانواده_اش_تلاش _نماید،
#همانا_او_اهل_بهشت_خواهد_بود.
دعائم الاسلام : ج 1، ص 232 و مستدرک الوسائل : ج 2، ص 316، ح 5.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
⚜ ذکر صالحین ⚜
#داستان
قنبر❤️❤️
جوان کافری عاشق دختر عمویش شد. عمویش پادشاه حبشه بود .
جوان نزد عمو رفت و گفت:
عمو جان من عاشق دخترت هستم. آمده ام برای خواستگاری .
پادشاه گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت: هرچه باشد من میپذیرم.
شاه گفت: در شهر بدي ها (مدينه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری، آنوقت دختر از آن تو. جوان گفت: عمو جان این دشمن تو نامش چیست؟
گفت: بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند. جوان فوراً اسب را زین کرده با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها شد.
به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوانی عربی درحال باغبانی و بیل زدن است. نزدیک جوان رفت گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟
گفت: تو را با علی چکار است؟
گفت: آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است.
گفت: تو حریف علی نمی شوی.
گفت: مگر علی را میشناسی؟
گفت: آری هرروز با او هستم و هرروز او را میبینم.
گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟
گفت: قدی دارد به اندازه ی قد من، هیکلی هم هیکل من.
گفت: اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست.
مرد عرب گفت: اول باید بتوانی مرا شکست دهی تا علی را به تو نشان بدهم. چه برای شکست علی داری؟
گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان.
گفت: پس آماده باش.
جوان خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟ پس آماده باش.
شمشیر را از نیام کشید. سپس گفت: نام تو چیست؟
مرد عرب جواب داد: عبداللّه. پرسید: نام تو چیست؟
گفت: فتاح. و با شمشیر به عبداللّه حمله کرد. عبداللّه در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد، به زمین زد و خنجر او را به دست گرفت و بالا بُرد. ناگاه دید از چشمهای جوان اشک می آید. گفت: چرا گریه میکنی؟ جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم. آمده بودم تا سر علی را برای عمویم ببرم تا دخترش را به من بدهد، حالا دارم به دست تو کشته میشوم...
مرد عرب جوان را بلند کرد. گفت: بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر.
پرسید: مگر تو که هستی؟ گفت: منم اسداللّه الغالب، علی بن ابیطالب. كه اگر من بتوانم دل بنده ای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود...
جوان بلند بلند شروع به گریه کرده به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی...
بدین گونه بود که "فتاح" شد "قنبر" غلام علی بن ابیطالب.
📚بحارالانوار ج3 ص 211
┄┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄
🔸🔸🔸🔸🔸
@roshanra
🌲همت بلند دار ...
برخی تصور می کنند پس از مدت کمی عبادت ، باید حالاتی فوق العاده مثل نزول ملائک یا رویاهای رحمانی و... برای آنها اتفاق بیفتد !! و چون در خود اثری از این امور نمی بینند از ادامه مسیر ناامید و منصرف می شوند. درحالیکه هدف از عبادت و بندگی ، رسیدن به مقامات والای انسانی و شایستگی ملاقات با پروردگار است ، که این مهم جز با اراده قوی و همت بلند ممکن نیست.
🔹ﺁﻣﻮﺧﺘﻦ ﻫﻤﺖ ﺍﺯ ﻛﺒﻮﺗﺮ
ﺟﻨﺎﺏ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﻣﻠﺎ ﺣﺴﻴﻨﻘﻠﻰ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺳﻴﺮ ﻭ ﺳﻠﻮﻙ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺟﻨﺎﺏ ﮔﻔﺖ :
ﺩﺭ [فکر] ﻋﺪﻡ ﻭﺻﻮﻝ ﺑﻪ ﻣﺮﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ، ﺩﻳﺪﻡ ﻛﺒﻮﺗﺮﻯ ﺑﺮ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﻧﺎﻧﻰ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﺸﻜﻴﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻨﻘﺎﺭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻧﻮﻙ ﻣﻰ ﺯﺩ ﺧﻮﺭﺩ ﻧﻤﻰ ﺷﺪ، ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﻓﺖ ﻭ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺮﻙ ﮔﻔﺖ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﻯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺁﻥ ﺗﻜﻪ ﻧﺎﻥ ﺁﻣﺪ ﺑﺎﺯ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﻙ ﺯﺩ ﻭ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﻧﺸﺪ، ﺑﺎﺯ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﻯ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎﻟﺎﺧﺮﻩ ﺁﻥ ﺗﻜﻪ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﻨﻘﺎﺭﺵ ﺧﺮﺩ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺨﻮﺭﺩ، ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﻛﺒﻮﺗﺮ ﻣُﻠﻬﻢ ﺷﺪﻡ ﻛﻪ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﺖ ﻣﻰ ﺑﺎﻳﺪ.۱
۱-پندهای حکیمانه در اثار استاد حسن زاده املی
👇👇🇯🇴🇮🇳 👇👇
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
از کانال
#داستان اموزنده🎐
💠💠 #بیادشهیدعلیرضاوباباوآباءواجدادمون
و پدر ومادران شهدا و.....
کانال
#کشکول_آیات_قرآنی_واحادیث
#اهل_بیت_علیهم_السلام
👇👇👇👇
@kashkooleayevahadis
#صلوات_نثار_اهل_بیت_ع
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
👆👆👆👆👆
#گروه_دوستان_یاحسین_ع_گو
#داستان
🌹داستانی عبرت آموز🌹
*دعای سگ مظلوم هم می گیرد*
*برای تسلیت گفتن به یکی ازخانواده هایی که فرزند جوان خود را از دست داده بودند رفتم..*
*پدر میت خدا رحمتش کند بلند شد و کنارم نشست و دستم را در دست خودش گرفت* *وگفت:*
*ای فلانی..این تقاص ظلم وستمی هست که سی سال قبل مرتکب شده بودم..*
*وهنوز هم دارم عواقبش و بلا و مصیبتهایش را می چشم..*
* سی سال قبل من در عنفوان جوانی ام بودم مغرور از جوانی و زور بازو..*
*ماشینی داشتم که به آن فخر میکردم و جلو مردم ویراژ و پز میدادم...*
*یکی از روزها سگی را دیدم که چند تا از توله هایش هم باهاش بود..
باخودم گفتم بزار یکی ازتوله هایش را جلو چشمانش با ماشین زیر بگیرم تا عکس العمل و آه و ناله* 🔅مادرش راببینم..
▫و همین کار را کردم..
توله سگ بیچاره را لت و پار کردم بطوریکه خون و تکه های گوشتش بر جسم مادرش پاشیده شد..
و مادر بخت برگشته داشت پارس میکرد و فریاد و شیون سر میداد و من نگاهش میکردم و می خندیدم...
از آن روز همه بلاها در تعقیب من بود بدون توقف....
هر روز یک مصیبتی بر من نازل میشد..
و آخرین و سخت ترینش دیروز بود که محبوبترین و عزیزترین پسرانم و جگر گوشه ام که تازه از دبیرستان فارغ شده و آماده ورود به دانشگاه بود و در او همه جوانی و آرزوهایم را می دیدم..
در جلو چشمانم پرپر شد
ماشینم را کنار جاده متوقف کرده و او را برای گرفتن چند تا فتوکپی از اونطرف خیابون..
پیاده کردم و از شدت حرص و محبتم به اوکه نگرانی سلامتی اش بودم خودم شخصا پیاده شدم و از خلوت بودن خیابون مطمئن شدم..
و بهش گفتم حالا از خیابون رد شو..
ناگهان ماشینی که مثل برق رد میشد جلو چشمانم او را زیر گرفت وخون او لباسم را رنگین کرد..
و من نگاهش میکردم و گریه و آه و ناله سر میدادم..
اونجا بود که به خدا قسم همان سگ جگر سوخته در جلو چشمام ظاهر شد و اون بلایی که سی سال قبل سرش آوردم بیادم اومد..
قصه ای سرشار از عبرت..
که خدا از ظالم انتقام مظلوم را میگیرد حتی اگر یک حیوان زبان بسته و سگی باشد..
دیر یا زود.🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍پدر پیری در حال احتضار و در بستر بیماری فرزندش را نصیحتی کرد. پدر گفت: پسرم! هرگز منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا مباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن. (همه رهگذرند)
پسرم! زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی است که بتواند براحتی سری سخت را بشکند. (پس مراقب حرفهایت باش)
فرزندم! به کسانیکه پشت سرت حرف میزنند بیاعتنا باش؛ آنها جایشان همانجاست، دقیقا پشت سرت، و هرگز از تو نمیتوانند جلوتر بیفتند. (پس نسبت به آنان گذشت داشته باش)
پسرم! عمر من هشتاد سال است، ولی مانند هشت دقیقه گذشت و دارد به پایان میرسد؛ پس در این دقیقههای کوتاه زندگی، هرگز کسی را از دست خودت ناراحت نکن و مرنجان!
پسر عزیزم! قبل از این که سرت را بالا ببری و نداشتههایت را به پیش خدا شکوه و گلایه کنی، نظری به پایین بینداز و از داشتههایت شاکر باش!
↶
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده
📚 #کشکول_داستان..... ( صلوات )
https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342
♦️ماجرای توبه چهار هزار فاحشه شهرنو
🔹قبل از انقلاب روحانی جوانی خبر از خانه های فساد در شهرنو تهران به گوشش میرسد که: «در آنجا دخترانی وجود دارند که مثلا از دوست پسرشان فریب خوردهاند یا از خانه فراری بوده و به تور آدم پستی افتاده و بدین مرکز فروخته شدهاند و اکنون روی برگشتن به خانه خود را ندارند. رؤسای آنان به هیچ وجه دست بردار نیستند و برای محکم کاری از زنان بیچاره سفته گرفته اند»
🔸روحانی تعدادی از سفته ها را میخرد و دختران را آزاد و راضیشان می کند به خانه هایشان بازگردند: «آنها را همراهی کرده به آغوش خانواده شان میسپردیم و میگفتیم که مثلاً دختر شما گم شده بوده و اکنون به ما پناه آورده و از اصل ماجرا هیچ حرفی نمیزدیم. بعضی از زنان جوان ازدواج کردند و زندگی پاک و سالمی را تشکیل دادند»
🚩پس از انقلاب اما مردم به شهرنو حمله کردند و به آتش کشیدند اما دامنگیر همه خانه ها نشد «شهید قدوسی، دادستان انقلاب به این شیخ میگوید: "برای براندازی آنجا چه کار میتوانی انجام بدهی؟ شیخ حسین میگوید فقط پول و جا و مکان مناسب میخواهد. شیخ روایت میکند "او چکی بهمبلغ ۳۰۰ هزار تومان برایم نوشت. آیت الله گیلانی نیز ۳میلیون در اختیار ما گذاشت»
🔹طلبهجوان کل ١١٢٠ خانه فساد جنسی در شهرنو را میخرد و مرکز بزرگی را هم در شمیران برای اسکان زنان در اختیار میگیرد :«در محضری کل اسناد به ما واگذار شد و صاحبان خانه ها پول خود را نقد دریافت کردند با رضایت و در حالیکه از خطای گذشته خود اشک میریختند.
زنان میانسال و بعضی از جوانان را با آماده سازی و توبه دادن، به خانواده هایشان تحویل دادیم. شماری از زنان جوان را نیز شوهر دادیم. چند نفر نیز به عقد کارمندان دایره منکرات در آمده و زندگی سالمی را تشکیل دادند و اکنون صاحب فرزندانی هستند که گاهی هم پای منبر من میآیند. منطقه را با خاک یکسان کردیم؛ بخشی به بیمارستان فارابی واگذار و بخشی پارک شد.
🔹بعد طی نامه ای به امام نوشتم ما اکنون باید مخارج ۴ هزار زن را بپردازیم و تقاضای کمک مالی کردم امام گفت «اگر از کمکهای مردمی تأمین نشدید، از سهم ما استفاده کنید» این شیخ در آن سالها بخشی از وجوهات شرعی دریافتی توسط خود را با اجازه امام خمینی برای نجات روسپیان قلعه شهرنو صرف کرد.
🔻گاهی رسانه ها با زنانی که از آن مراکز فساد رهایی یافته و دنبال زندگی سالمی رفته بودند، مصاحبه میکردند. روزی یکی از مصاحبه ها از رادیو پخش شد. خبرنگار از دختر جوانی سوال کرد که « شما قبلاً کجا بودید و چه میکردید؟» او گفت: «من اصلاً به قبل و بعد کاری ندارم و هیچ حرفی برای گفتن ندارم فقط این را بگویم که یک نفر آمد و مرا نجات داد که او هم پدر من است و هم عمویم هم برادر و دایی و مادرم او همه کاره من است. او شیخ حسین انصاریان است.»
👈
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 #کشکول_داستان..... ( صلوات )
https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342
✨﷽✨
🔴 اولین و آخرین نماز یک شهید!
✍یه لات بود تو مشهد. داشت میرفت دعوا، شهید چمران دیدش. دستشرو گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم جبهه. به غیرتش برخورد و همراه شهید چمران رفت جبهه!
تو جبهه واسه خرید سیگار با دژبان درگیر میشه و با دستبند میارنش تو اتاق شهید چمران.
رضا شروع میکنه به فحش دادن به شهید چمران، وقتی دید که شهید چمران به توهیناش توجه نمیکنه، یه دفعه داد زد کچل با توام!
شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: چیه؟ چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا، چه سیگاری میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید. رضا که تحت تأثیر رفتار شهید چمران قرار گرفته میگه: میشه یه دوتا فحش بهم بدی؟! کشیدهای، چیزی!
شهید چمران: چرا؟ رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده. تاحالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه! شهید چمران: اشتباه فکر میکنی! یکی اون بالاست، هرچی بهش بدی میکنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده. هی آبرو بهم میده.
گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم. یکم مثل اون بشم. رضا جاخورد و رفت تو سنگر نشست و زار زار گریه میکرد. اذان شد، رضا اولین نماز عمرش بود. سر نماز موقع قنوت صدای گریش بلند بود!
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد، رضا اولین و آخرین نماز عمرش را خواند و پرکشید...!
✅
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 #کشکول_داستان..... ( صلوات )
https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342
#داستان_آموزنده
🔆یهودی و زرتشتی
🌴مرد يهودى و فقير با شخصى آتش پرست كه مال زياد داشت ، به راهى مى رفتند، آتش پرست شترى داشت و اسباب سفر نيز همراه داشت ؛ از يهودى سؤ ال كرد: مذهب و مرام تو چيست ؟
🌴گفت : عقيده ام آن است كه جهان را آفريدگارى است و او را پرستش مى كنم و به او پناه مى برم ، و هر كس موافق مذهب من مى باشد به او نيكى مى كنم و هر كس مخالف مذهب من است خون او را بريزم .
يهودى از آتش پرست سؤ ال كرد: مرام تو چيست ؟
🌴 گفت : خود و همه موجودات را دوست مى دارم و به كسى بدى نمى كنم و به دوست و دشمن احسان و نيكى مى كنم . اگر كسى با من بدى كند به او جز با نيكى رفتار نكنم ، به سبب آنكه مى دانم كه جهان هستى را آفريدگارى است . يهودى گفت : اين قدر دروغ مگو كه من همنوع تو هستم ، و تو روى شتر با وسايل مسافرت مى كنى و من با پاى پياده با تهى دستى ، نه از خوراك خود مى دهى و نه سوار بر شترت مى نمايى .
🌴آتش پرست از شتر پياده شد و سفره غذا را در مقابل يهودى پهن كرد يهودى مقدارى نان خورد و با خواهش بر شتر او نشست تا خستگى بگيرد. مقدارى راه كه با يكديگر حركت كردند، يهودى ناگهان تازيانه بر شتر نواخت و فرار نمود. آتش پرست هر چند فرياد كرد: كه اى مرد من به تو احسان نمودم آيا اين جزاى احسان من است كه مرا در بيابان تنها بگذارى ، فايده اى نكرد. يهودى با فرياد مى گفت : قبلا مرام خود را به تو گفتم كه هر كس مخالف مرام من است او را هلاك كنم .
🌴آتش پرست رو به آسمان كرد و گفت : خدايا من به اين مرد نيكوئى كردم و او بدى نمود، داد مرا از او بستان .
🌴اين گفت و به راه خود ادامه داد. هنوز مقدارى راه را نپيموده بود كه ناگهان چشمش به شترش افتاد كه ايستاده و يهودى را بر زمين انداخته و تمام بدنش مجروح و ناله اش بلند است .
🌴خوشحال شد و شتر خود را گرفت و بر آن نشست و مى خواست حركت كند كه ناله يهودى بلند شد: اى مرد نيكوكار تو ميوه احسان را چشيدى و من پاداش بدى را ديدم ، اينك به عقيده خودت از راه احسان رومگردان و به من نيكى كن و مرا در اين بيابان رها مكن .
او بر يهودى رحم و شفقت نمود او را بر شتر خويش سوار كرد و به شهر رساند
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 #کشکول_داستان
https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342
♦️ #داستان
🔹️رهبر معظم انقلاب:
برای جذب کودکان هرچقدر میتوانید کار کنید/
هنوز #داستانهای_خارجی مربوط به کودک غلبه دارد.
🔹️📚 #کشکول_داستاندونی..... ( صلوات )
https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
♦️ #داستان
🔹️رهبر معظم انقلاب:
برای جذب کودکان هرچقدر میتوانید کار کنید/
هنوز #داستانهای_خارجی مربوط به کودک غلبه دارد.
🔹️📚 #کشکول_داستاندونی..... ( صلوات )
https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342
هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
🌠☫﷽☫🌠
🔴 توفیق انجام کار خیر به نیابت از امام زمان علیه السلام
🔹 مرحوم کافی نقل می کرد که:
🔵 شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه میخواهد؛
گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است. میخواست کمکش کنم.
لباس مناسب پوشیدم و به سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم : با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک؛ همین.
رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم.
همان شب حضرت حجه بن الحسن (عج) را خواب دیدم...
فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غر میزنی؛ اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری؟
آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت عج به من دارند...
🌕 وقتی در دعاهایت از خدا توفیق کار خیر خواسته باشی، وقتی از حجت زمان طلب کرده باشی که حوائجش بدست تو برآورده و برطرف گردد و این را خالصانه و از روی صفای باطن خواسته باشی؛ خدا هم توفیق عمل می دهد، هرجا که باشی گره ای باز میکنی؛
ولو به جواب دادن سوال رهگذری..
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان آموزنده🎐
📚 📚 #کشکول_داستاندونی..... ( صلوات )
https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342