eitaa logo
کشکول
1 دنبال‌کننده
121 عکس
29 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 صبح با روحیه‌ای مضاعف بیدار شدم. نجمه برای گزارش کارگاه‌ها اومده، اونم مثل من مشتاق پیدا کردن خانواده و رد و نشونی از لیلا محمد بود. مِن مِنی کرد: - آقا...شما سپرده بودین که اگه... اگه از زندگی خانوم محمد چیزی فهمیدم بهتون بگم، راستش... دیروز یه چیزایی گفت که... البته... فکر کنم این داستان رو از خودش درآورده. با چیزهایی که شنیدم مغزم سوت کشید. این امکان نداره، دختری با این همه کمالات رو حرف پدر و مادرش حرف بزنه و با یه مردی که ازش پنج سال بزرگتره و سه تا هم بچه داره فرار کنه و صیغه بشه. با شنیدن داستان زندگی عجیبش، درِ نیمه بازی‌ از اعتماد که تو ذهنم باز شده بود، بسته و کلید شد. با این حال اون داستان عجیب رو تو چند برگه نوشتم و گذاشتم تو پرونده‌ی خالیش. نجمه مدارک شناسایی لیلا رو هم بهم داد. هر روز که می‌گذشت داستان لیلا مغزم رو بیشتر به خودش مشغول میکرد. هرچند، وقتی نگاهم کوتاه و گذرا به چشمان درشت و عسلی لیلا می‌افته، چیزی ته دلم میلرزه... ولی به خودم حق میدم، خاصیت مرد بودن اینه. هر کی اونو ببینه نگاه از صورتش نمیگیره. چشمای لیلا نقطه‌ی اتصال به زندگی و خدا بودن. خودش تو اوجِ ناامیدی بود، اما به همه امید میداد... برای بیماران افسرده‌ای که بهش مراجعه میکردن از خدا میگفت، از اینکه یه روزی سختیا تموم میشه و اونام میتونن راحت زندگی کنن. حال همه با حرفاش خوب میشد و دیدن چشماش هم حالِ من‌و بهتر میکنه. اون به خاطر گناه بزرگی که مرتکب شده اینجا زندانی هست، جرمی که کسی خبر نداره. نماز خوندناش و اون‌ حرفای قشنگش، شاید یه نقشه باشه برای رد گم کنی... برای خر کردن همه، از جمله من. نقشه‌ای برای آزادی یه حبس ابدی. زندگیم خالی از هر زنی بود، ولی هر کسی رو هم لایق قلبم نمی‌دونم، به قول پدرم عشق قشنگه ولی آدم با هر کی تجربه‌اش نمیکنه. به هر حال اونم یکی از زنایِ مجرم و زندانی اینجا بود و به هر علتی باید دوره‌یِ محکومیتش سپری میشد. وقتی فهمیدم نمیخواد مهدیار رو بغل کنم، تصمیم گرفتم دیگه به درمانگاه نرم تا اون یه ذره لرزش قلبم با ندیدنِش از بین بره و خیالات بَرَم نداره. شاید این تلنگری باشه که از خواب بیدار بشم و بفهمم اینجا کجاست و اون کیه؟ کار هر روز و هر شبش، رفتن به قبرستون بود. ... ماه بر عشق تو خندید... یادم آید كه، دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه كشیدم. نگسستم، نَرمیدم. رفت در ظلمتِ غم، آن شب و شب‌های دگر هم، نه گرفتی دگر از عاشقِ آزُرده خبر هم، نکنی دیگر از آن كوچه گذر هم، بی تو اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم! دِکلمه‌ای که یه شب، کنار قبر دوستش زمزمه میکرد و باد صداش رو تو کل کمپ پخش کرده بود.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 با دیدن نوه شکوفه ناخودآگاه بدون توجه به اطرافیان، از تخت برش داشتم و با تمام وجودم بدن‌شو بو کردم و تو خودم فشردمش. بغضِ گیر کرده تو گلومو با آب دهن قورت دادم. بهروز متوجه حالم‌ شد. اومد کنارم و بچه رو از دستم گرفت. چند روزی حالِ خودمو نمی‌فهمیدم. بلوز مهدیار همیشه کنارم بود و با بو کردنش اشک چشمامو میگرفتم. بعدازظهر شلوغی بود و ساحل پر از جمعیت. گوشه‌ی خلوتی انتخاب کردم و نوشیدنی خنکی سفارش داده و با شن‌بازی چند تا بچه مشغول شدم. آرامش و امنیتی که لایقش بودم داشت تو تک‌تک لحظه‌های زندگیم دیده میشد. بهروز به غایت مردی دوست‌داشتنی بود و از ته دل دوستم داشت. - مشترک گرامی... ضمن عرض شب بخیر، از آنجا که جنابعالی تمام هستیِ من از جهان هستید، هرگونه رفتار سرد از سوی شما باعث مرگ قلب ما خواهد شد. خواهشمند است با ما مهربان بوده و هرازگاهی جهت حفظ جانم، ما را مهمان آغوش گرم خود کنید. با تشکر از همکاری شما. خنده‌ام کش اومد، با عشق پیامک رو برای شکوفه خوندم. روده‌بر شد از خنده. - تورو خدا کتی جون قدِ یه بوس، دیگه ازش دریغ نکن. یک هفته‌ای میشد که باهم خوب شدیم. - عیال جان... فعلا دور، دورِ شماست، اما به وقتش بهت رحم نمیکنم. اعتراف به تشنگیِ اون مرد با اِتیکِتِ همیشه مودب و باحیا، کم‌چیزی نبود. اما به هیچ‌وجه کاری نمیکنه که باعث رنجشم بشه... اخلاقش دستم اومده. می‌دونه هر وقت بخواد هستم، اما پا پیش نمیذاره، انگار میخواد منم مثل خودش بی‌تاب بشم برای یکی شدن. تنها دلخوشیش اینه که کنارمه. - کتی این برام کافیه... همین که صدای غر‌ زدنات میاد، دلم روشن میشه به داشتنت. روزا صبحونه رو کنار هم‌ تو تراس با بگو و بخند می‌خوریم و به قولِ شکوفه هی لقمه میچَپونه تو دهن خانم. - باید تقویت بشی تا از پسِ شوهرت بربیای... آخه آقا زیادی آتیشش تنده کتی جان. این وسط دلتنگی مهدیار بود که بعضی وقتا وادارم میکرد زیر دوش حمام، آرام و بیصدا زار بزنم و قرمزی و پفی چشمامو به شامپو نسبت بدم.
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 با دیدن نوه شکوفه ناخودآگاه بدون توجه به اطرافیان، از تخت برش داشتم و با تمام وجودم بدن‌شو بو کردم و تو خودم فشردمش. بغضِ گیر کرده تو گلومو با آب دهن قورت دادم. بهروز متوجه حالم‌ شد. اومد کنارم و بچه رو از دستم گرفت. چند روزی حالِ خودمو نمی‌فهمیدم. بلوز مهدیار همیشه کنارم بود و با بو کردنش اشک چشمامو میگرفتم. بعدازظهر شلوغی بود و ساحل پر از جمعیت. گوشه‌ی خلوتی انتخاب کردم و نوشیدنی خنکی سفارش داده و با شن‌بازی چند تا بچه مشغول شدم. آرامش و امنیتی که لایقش بودم داشت تو تک‌تک لحظه‌های زندگیم دیده میشد. بهروز به غایت مردی دوست‌داشتنی بود و از ته دل دوستم داشت. - مشترک گرامی... ضمن عرض شب بخیر، از آنجا که جنابعالی تمام هستیِ من از جهان هستید، هرگونه رفتار سرد از سوی شما باعث مرگ قلب ما خواهد شد. خواهشمند است با ما مهربان بوده و هرازگاهی جهت حفظ جانم، ما را مهمان آغوش گرم خود کنید. با تشکر از همکاری شما. خنده‌ام کش اومد، با عشق پیامک رو برای شکوفه خوندم. روده‌بر شد از خنده. - تورو خدا کتی جون قدِ یه بوس، دیگه ازش دریغ نکن. یک هفته‌ای میشد که باهم خوب شدیم. - عیال جان... فعلا دور، دورِ شماست، اما به وقتش بهت رحم نمیکنم. اعتراف به تشنگیِ اون مرد با اِتیکِتِ همیشه مودب و باحیا، کم‌چیزی نبود. اما به هیچ‌وجه کاری نمیکنه که باعث رنجشم بشه... اخلاقش دستم اومده. می‌دونه هر وقت بخواد هستم، اما پا پیش نمیذاره، انگار میخواد منم مثل خودش بی‌تاب بشم برای یکی شدن. تنها دلخوشیش اینه که کنارمه. - کتی این برام کافیه... همین که صدای غر‌ زدنات میاد، دلم روشن میشه به داشتنت. روزا صبحونه رو کنار هم‌ تو تراس با بگو و بخند می‌خوریم و به قولِ شکوفه هی لقمه میچَپونه تو دهن خانم. - باید تقویت بشی تا از پسِ شوهرت بربیای... آخه آقا زیادی آتیشش تنده کتی جان. این وسط دلتنگی مهدیار بود که بعضی وقتا وادارم میکرد زیر دوش حمام، آرام و بیصدا زار بزنم و قرمزی و پفی چشمامو به شامپو نسبت بدم.