eitaa logo
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
47.6هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
10.1هزار ویدیو
33 فایل
مجموعه کانالهای کشکول معنوی مدیریت : 👈 @mosafer_110_2 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝 #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه با دو سه نفر میرفت گلزار شهدا قدم به قدم که میرفت جلو ، دلتنگ تر از قبل میشد ، دلتنگ شهادت ، دلتنگ رفقای شهیدش.... 🔹کنار قبور می ایستاد و رازهای مگویش را به یارانش میگفت. جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید. نجواهایی از جنس دلتنگی ، جاماندگی و دلواپسی .حاجی بین قبر ها راه میرفت مینشست و خلوت میکرد بعد رو میکرد به ما و میگفت:《قرآن همراهتون هست؟》 🔹اگر بود که سوره حشر را میخواند و اگر هم نبود از توی موبایل برایش می آوردیم این عادت حاجی بود باید سوره حشر را سر مزار شهدا حتما میخواند.. 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
✍بچه‌ها به حاج قاسم گفتند ما اتاقی داریم که برای باباست. سردار گفت: مرا هم ببرید اتاق بابا را ببینم. اتاقی داریم که عکس‌ها و وسایل اقا مهدی را گذاشتیم. سردار گفت: آفرین کار خوبی کردید. با خاک محل شهادت اقا مهدی دوستانش چند مهر درست کردند. 🔹حاج قاسم گفت: می‌خواهم با این مهر‌ها نماز بخوانم. دو رکعت نماز خواند. به من گفت اینجا نماز بخوانید و تبدیلش کنید به نماز خانه، موزه قشنگی است. 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
📌 در آزاد سازی تکریت بخاطر اینکه سقوط آن موصل را به خطر می‌انداخت آمریکایی ها ماشین حاج قاسم را مورد حمله قرار دادند برای همین هم بود که در بیشتر صحنه ها ایشان تلاش می‌کرد از ماشین و تجمع بچه ها دور شود و تنهایی جابجا شود تا خطر از دیگران هم دفع شود. 🔹آمریکایی ها با زدن ماشین فرماندهی عملیات به ما می‌خواستند بفهمانند که نباید جلوتر بروید ولی حاج‌قاسم گوشش بدهکار نبود و کار خودش را می‌کرد تا تکریت را تصرف کردیم .در سوریه و در نزدیکی تنف که مقر آمریکایی ها بود و هنوز هم آنجا هستند زمانی که ما به سمت این جبهه حرکت کردیم تا عملیات را شروع کنیم هواپیماهای آمریکایی به ما حمله کردند که چند تانک و نفربر و یک بولدوزر منهدم شد و شهید هم دادیم ولی حاج قاسم با تغییر موضع سریع سالم ماند . 🔹آمریکایی ها برای آنکه در آن منطقه داعش از موقعیت ما مطلع شود فیلم آن را برای داعش ارسال کردند ما ظهر نماز خواندیم و حاج قاسم امام جماعت شد . چند ساعت بعد داعش یک ماشین انتحاری فرستاد برای به شهادت رساندن حاجی ولی ما تغییر مکان داده بودیم و عده ای از رزمندگان شهید شدند . 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
✍شهید پور جعفری می گفت: روزی در منطقه ای در سوریه، حاجی خواست با دوربین دید بزنه،خیلی محل خطرناکی بود، من بلوکی را که سوراخی داشت، بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه. همین که گذاشتمش بالا تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد ریخت روی سر و صورت ما. حاجی کمی فاصله گرفت، خواست دوباره با دوربین دید بزنه که این بار ،گلوله ای نشست کنار گوشش روی دیوار ، خلاصه شناسایی به خیر گذشت. بعد از شناسایی داخل خانه ای شدیم برای تجدید وضو احساس کردم اوضاع اصلا مناسب نیست به اصرار زیاد حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند 🗯بعداز این اتفاق حاجی به من گفت:حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم اما حیف. 📚راویت کننده: سردار حسنی سعدی در تاریخ ۸ بهمن ۱۳۹۸ 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
همین روزهای ماه مبارک رمضان بود و حلب به شدت درگیر هجوم سخت تروریست‌ها در محورهای جنوبی، حاجی هم تو‌ منطقه بود. حاجی برای نماز و افطار برگشت قرارگاه. آشپز کباب برگ آماده کرده بود با مخلفات. 🔹جمعی از رزمنده ها هم در قرارگاه بودن و منتظر دیدن حاجی. بعد از نماز آمد سر سفره، غذا را که دید چهره در هم کرد ولی حرف نزد، همه مشغول افطاری خوردن بودن. همش نگاهم به نگاه حاجی بود، جز سه دونه خرما و چایی و یک قاشق از ظرف یک رزمنده که تعارف کرد لب به غذا نزد و رفت با بچه های فاطمیون افطاری خورد. البته ساعت ۱۲ شب ... 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
✨🦋 ____________________ سوار بلدوزر بودیم مےرفتیم‌ خط عراقےها همہ‌ جارا مے کوبیدند صداےِ اذان ‌را کہ ‌شنید گُفت: نگہ‌دار بخونیم گفتیم:توپ ‌و خمپار ‌میآد،خطر داره گفت:کسے کہ ‌جبهـہ ‌میآد نمازِ اول وقت را نباید ترڪ کُنہ 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
!! 🌷می‌خواست برای عروسیش کارت دعوت بنویسه اوّل رفته بود سراغ اهل بیت. یک کارت نوشته بود برای امام رضا (ع) مشهد. یک کارت برای امام زمان (ارواحنا فراه) مسجد جمکران. یک کارت هم به نیّت حضرت زهرا (س) انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه. 🌷قبل از عروسی بی‌بی اومده بود به خوابش! فرموده بود: چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیایم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه آمدیم، شما عزیز ما هستی.... 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید گمنام مصطفی ردّانی پور، فرمانده قرارگاه فتح 📚 کتاب "یادگاران شهید ردّانی پور" 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
عــــــروســـــ👰🏻ـــــس ‼️ یه موتور گازی 🏍 داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و باش میومد مدرسه و برمیگشت .🏡 یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت ، رسید به چراغ قرمز .🚦 ترمز زد و ایستاد .🏍 یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :📢 الله اکبر و الله اکــــبر ...‼️ نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب اشهد ان لا اله الا الله ...‼️ هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید😅 و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید 😳 چش شُدِه ؟!‼️ قاطی کرده چرا ؟ !‼️😧 خلاصه چراغ سبز شد 🚦 و ماشینا راه افتادن 🚕 و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو ؟ حالتون خوب بود که !🤕 مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ ☝️ پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب 👰🏻 نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن 👀 من دیدم تو روز روشن جلو چشم داره میشه .😔 به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !"⁉️ همین”😐 "شهید مجید زین‌الدین” 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (عج) 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
🌹 عمّه‌اش در بیمارستان بستری بود. آقا رضا هم مثل بقیه‌ی فامیل به ملاقات او می‌رود. می‌بیند، هرکس از در وارد می‌شود، چیزی برای مریض می‌آورد. به عمّه می‌گوید: «عمّه جان، یک خُرده برو اون طرف‌تر که منم جا بشم، بلکه برای منم میوه بیارن!» شهید رضا قندالی 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
🌱 با همسرش قرار گذاشته بودند هر چی امام خامنه‌ای بگن همونو انجام بدن، مثلا امام فرمودند: ملاک حرام و حلال نشان دادن در رسانه نیست، بنابراین هر برنامه و موسیقی گوش نمیدادند و شاید گاهی دیدن کارتون را صلاح میدانستند چون حداقل چشم و دل به وجود نمیاورد. ♥ 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
🌱 با همسرش قرار گذاشته بودند هر چی امام خامنه‌ای بگن همونو انجام بدن، مثلا امام فرمودند: ملاک حرام و حلال نشان دادن در رسانه نیست، بنابراین هر برنامه و موسیقی گوش نمیدادند و شاید گاهی دیدن کارتون را صلاح میدانستند چون حداقل چشم و دل به وجود نمیاورد. ♥ 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
☆∞🦋∞☆ میگفتـــــ : تسبیحاتـــــ حضرتـــــ زھرا سَلامُ‌اللّٰه‌عَلَیھا رو بدون‌ِ تسبیح‌ بگید با بند بندھاےِ انگشتـــــ ڪه‌ بگے روز قیامتـــــ همینا به‌ حرفـــــ میـان‌ شهادتـــــ میدن‌‌ ڪه‌ باهاشون‌ ذڪر گفتـے ! شهیدحمیدسیاهکالےمرادے 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 @KASHKOOLMANAVI
شهیدی که دوبار شهید شد مهدی 17 ساله بود که جبهه رفت و دو بار شهید شد! یکبار بر اثر موج انفجار از قله‌ای به پایین پرت شده بود و پلاک شناسایی‌اش وارد جگرش شد. همه می‌گفتند مهدی رحیمی شهید شده است. وقتی دیدند هنوز نفس دارد او را به بیمارستان اراک می‌برند و بعد به رشت انتقال می‌دهند. نهایتاً با هلیکوپتر مهدی را به بیمارستان امام خمینی(ره) تهران می‌برند و بعد از سه ماه از بیمارستان مرخص شد و او را به خانه آوردیم. پسرم را در تاریکی نگهداری می‌کردیم. چون چشم‌هایش هم آسیب دیده بود و نباید زیاد در روشنایی قرار می‌گرفت. مهدی نمی‌توانست حرف بزند حرف‌هایش را می‌نوشت. بعد از اینکه تقریباً خوب شد او را به مشهد بردند اما یک چشمش نابینا شده بود. پسرم بعد از بهبودی به عنوان تدارکات در جبهه فعالیت داشت. مهدی می‌گفت مامان من می‌روم و بعد از اینکه از جبهه برگشتم ازدواج می‌کنم. بعدها مهدی تعریف می‌کرد که وقتی بر اثر موج انفجار مجروح شدم، من را به سردخانه بردند. صداها و رفت‌وآمد اطرافم را متوجه بودم و می‌دیدم پزشکان می‌دوند. اما نمی‌توانستم کاری انجام دهنم. توی دلم می‌خندیدم که چطور ثابت کنم زنده‌ام. حرف هم نمی‌توانستم بزنم. گفتم خدایا خودت نشانه‌ای بفرست تا دیگران ببینند زنده هستم. پزشکان وقتی دیدند پلاستیکی که در آن بودم بخار کرده است، با فریاد گفتند شهید زنده شد و برخی از ترس می‌دویدند. مهدی بعد از آن ماجرا دو سال زنده بود. به جبهه رفت و آمد داشت. دچار شیمیایی هم شد اما باز به جبهه رفت تا اینکه شهید شد. 😢 -------------------------- 📚هر شب با های مذهبی ما همراه باشید ڪشکول_معنوی👇 ➠ @kashkoolmanavi
✨ موقع رفتن بهش گفتم: برو داداش،ولی برگـرد...🙃🍂 یه لبخندی زد و گفت: من دیگه برنمیگردم...😊✋🏻 گفتم:نزن این حرفو،تو بچه ڪوچیک داری...😔 یه دست زد به گردنش و گفت: این گردنو میبینے؟! ...💔😇 ✨🌱 @𝓴𝓪𝓼𝓱𝓴𝓸𝓸𝓵𝓶𝓪𝓷𝓪𝓿𝓲 ✍️
🔸حال و هوایی عوض کنید پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.» حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند. ♦️برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی ____________________ 🌹 @𝓴𝓪𝓼𝓱𝓴𝓸𝓸𝓵𝓶𝓪𝓷𝓪𝓿𝓲 ✍️
... 🔻 خاطره ای کوتاه از همرزم از دعای آیت‌الله بهجت قدس‌سره برای مجاهدین جنگ : صورتش پر از خاک بود. خیلی از بچه‌ها شهید شده بودند. امید به پیروزی نداشت و این را باید از بقیه مخفی می‌کرد. همه، حواس‌شان به او بود. فرماندۀ لشکر بود. رفت توی سنگر، گوشی را برداشت. هنوز خوابم نبرده بود. به عقربه‌های ساعت خیره شده بودم. تلفن زنگ زد. این وقت شب؟! گوشی را برداشتم. صیاد شیرازی بود. می‌گفت: «عملیات گره خورده و اگر ادامه بدهیم، به‌ضرر ماست!» اول با امام قدس‌سره تماس گرفته بود. ایشان فرموده بودند: «تلفن بزنید به آقای بهجت، بگویید دعا کنند.» به آقا گفتیم؛ گفتند: «بگویید دعا کرده‌ام!» با حیرت به‌میدان نبرد خیره شده بود، باورش نمی‌شد! دشمن داشت از چیزی فرار می‌کرد... بر اساس خاطرۀ: هم‌رزم شهید صیاد شیرازی، به نقل یکی از مرتبطین با آقا 📚 این بهشت، آن بهشت، ص٣۴ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌✨ ┄┄•••┄┄•••┄┄•••┄┄ @𝓴𝓪𝓼𝓱𝓴𝓸𝓸𝓵𝓶𝓪𝓷𝓪𝓿𝓲 ✍️
•°🌻💛✨' دلتون ڪھ گرفت . . برید سراغِ رفقاۍ آسمونیتون :))💔 آخھ این زمینیا تو کار خودشونم موندن!🙂 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
هر کاری کنی یکی ناراضیه، پس برای کسی کار نکن 💗💖 مراقب اعمالمون باشیم... شهید حسین معز غلامی🌷 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
🌹داستان آموزنده🌹 برای یکی از شهدا مراسم گرفته بودند. دوستی گفت، با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را نمی‌شناختم، پدر شهید بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. لحظاتی بعد گفت آقا ابراهیم ممنونم، زحمت کشیدی، اما پسرم از دست شما ناراحت است! لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود. بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک بود و بعد ادامه داد که : شب گذشته پسرم را در خواب دیدم. می‌گفت در مدتی که ما گمنام و بی‌نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات، حضرت زهرا(سلام الله علیها) به ما سر می‎زد، اما از وقتی پیدا شدم، دیگر چنین خبری نیست. می‌گویند شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند. دانه‌های درشت اشک از گوشه چشمان ابراهیم روان بود. ابراهیم گمشده‌اش را پیدا کرده بود؛ گمنامی. ابراهیم همیشه می‌گفت خوشگل‌ترین شهادت را می‌خواهم. اگر جایی بمانی که کسی تو را نشناسد، خودت باشی و مولا هم بالای سرت بیاید و سرت را به دامن بگیرد، این خوشگل‌ترین شهادت است. سرانجام ابراهیم هادی در 22 بهمن سال 61 پس از پنج روز که در کانال کمیل واقع در فکه مقاومت کرد، در عملیات والفجر مقدماتی، بعد از فرستادن رزمندگان باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید. او همیشه از خدا می‌خواست که گمنام بماند؛ چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سال‌هاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد. [برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم] •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸دوست شهید یعنی:🔸 🌷 وقتی با شهیدی دوست می شوی باید به او احترام بگذاری عاشقش باشی اما حرمت نگه داری و برای حرمت بین او خودت گناه نکنی 🌷دوست_شهید یعنی : وقتی گناه در قلبت را می زند یاد نگاهش بیوفتی و در را باز نکنی 🌷یعنی محرم اسرار قلبت آن اسراری که هیچ کس نمیداند بین خودت و خدا و دوست شهیدت باشد امتحان کن ....زندگی ات زیباتر می شود .... ابراهیم هادی 🌿 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
🌷 خاطرات همت: 🌿 بچه ها مجبور شده بودند عقب نشینی کنند. آتش زیاد بود و زمین و زمان میلرزید. بیسیم به دست،‌ بالای خاکریز ایستاده بود. میخواست برگشت بچه ها باکمترین تلفات باشد. باهر صدا دلم هُری میریخت پایین. میگفتم الآن موج حاجی را میگیرد. با هم غلت خوردیم تا پایین خاکریز. نفسش بند آمده بود،‌ ولی چیزی نگفت. آرام بلند شد و دوباره رفت سر کارش 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
🌷 خاطرات همت: 🌿 بچه ها مجبور شده بودند عقب نشینی کنند. آتش زیاد بود و زمین و زمان میلرزید. بیسیم به دست،‌ بالای خاکریز ایستاده بود. میخواست برگشت بچه ها باکمترین تلفات باشد. باهر صدا دلم هُری میریخت پایین. میگفتم الآن موج حاجی را میگیرد. با هم غلت خوردیم تا پایین خاکریز. نفسش بند آمده بود،‌ ولی چیزی نگفت. آرام بلند شد و دوباره رفت سر کارش 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋