eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
365 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
896 ویدیو
221 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_24 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• -خواهش میکنم هرکس دیگه ای هم‌ غیر من بود غیرتش
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• توی سینی سه تا آب هویج بستنی بود خجالت اوره اما دوست داشتم‌که خودشم در کنار ما بستنی بخوره... داشتیم به سمت خونه میرفتیم‌که دنیا گفت: آجی مگه نگفتی مامانی نفهمه؟ سر تکون دادم و گفتم:خب..‌چرا؟ دستشو گذاشت روی لپشو‌گفت اینجاتو میخوای بگی چیشده؟؟؟ مثل اینکه دنیا حواسش از من جمع تر بود.. توی آینه بغل ماشینی که کنار خیابون پارک بود ورتمو نگاه کردم افتضاح بود...کبود و ورم کرده کاملا واضح بود که یکی به صورتم سیلی زده! واقعا نمیدونستم به مامان چی باید بگم..‌.. درو با کلید باز کردم و اول دنیا بعد خودم وارد شدیم... از عکس العمل مامان میترسیدم خدایا...چی میخواستم بگم؟؟ مطمئن بودم که حس مادرانه اش نمیزاره که خزعبلات تحویلش بدم! تصمیم‌گرفتم‌که اصل قضیه رو براش تعریف کنم... با خنده وارد خونه شدم و سلام‌کردم دنیا زودتر از من کنار مامان نشسته بود وپچ پچ میکرد در گوشش!!!! نخود تو دهنش خیس نمیخورد مامان سر بلند کرد با دیدن صورتم ضربه ی که شک داشتم‌تصنعی باشه به صورتش زد و گفت: خدا مرگگگم بده این چه وضعشههه؟چه بلایی سرت اومده؟ تصااادف کردی؟ فکر کردم دنیا کارمو راحت کرده...پس برای چی داشت یه ساعت دم‌گوش مامان وزوز میکرد +نه مامان جان لباس عوض کنم میام‌میگم بهت -جون به لبم کردی یه کلمه بگو چی شده +هیچی والا،ترو خدا نگران نشو _چطور نگران نشممم بگو دیبا،خفم‌کردی +مامان آروم باش تروخدا اصلا چیزی نشده که انقدر بزرگش میکنی یکی میخواست کیفمو بزنه،مقاومت کردم اینطوری شد -یا حسین!!! دختر مگه چی داشتی تو کیفت؟از جونت با ارزش تر بود؟؟؟ واای خدا چقدر بهمون رحم کرد نگفتی چاقویی چیزی داشته باشه؟؟... دیگه صدای مامان و نمیشنیدم و به رحمت خدا فکر میکردم♡ واقعا خدا رحم کرد وناجی مغرور و سر راهم‌قرار داد... 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_29 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• به خانمی که به آرومی و با وقار هرچه تمام به سم
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• چند دقیقه همینطور محو دیدن خانم پرتو بودم تا از دایره ی دیدم خارج شد،دولا شدم و دفترچه راهنما رو برداشتم و تو کیفم گذاشتم چادرمو مرتب کردم و به سمت در خروجی رفتم در سنگین و بلند بود.. هلی دادم و خارج شدم حالا کمی فرصت داشتم‌ تا به این‌باغ با شکوه با دقت و البته لذت نگاه کنم... این عمارت همونقدر که شکیل و جذاب بود همونقدرم مخوف و ناشناخته بود برام دوست داشتم کسی دستم و بگیره و جا به جای این باغ بی سر وته و نشونم بده از پله ها پایین اومدم و به سمت در خروجی باغ رفتم... قدم‌هامو بلند و باسرعت برمیداشتم انگار میخواستم از کسی یا چیزی فرار کنم.... سلانه سلانه راه میرفتم و فکر میکردم. به آینده نامعلوم و پر از ابهامم چقدر برای روزهایی که تنها فکر و غصه ام درس و مشق و امتحانام بود دل تنگ بودم... دل تنگ بابا و نگاه مهربونش مطمئنم که اگه بابا بود هیچ کدوم از این مشکلات برامون پیش نمیومد اصلا اگه بابا بود قلب مهربون مامان مثل همیشه سالم‌ و سلامت بود و نیازی به عمل نداشت دیگه چه نیازی به کار کردم من و وام و بدهی بود... آخ بابا...اگه بودی... اگه انقدر زود دلت از ما سیر نمیشد و نمیرفتی.! طعم شور اشک رو توی دهنم حس کردم چشمامو با پشت دست پاک‌کردم و روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشستم دیگه ای عجله ای نداشتم... حتی دوست داشتم این انتظار ساعت ها طول بکشه و من غرق در عالم خودم باشم کلیدو به سختی توی قفل چرخوندم و درو با پا هل دادم و وارد حیاط شدم... دنیا با پاچه های بالازده مشغول آب بازی تو حیاط بود... با دیدنم مثل همیشه پر از ذوق و شور به سمتم دوید و خودشو انداختم تو بغلم محکم بوسیدمش +قربونت برم‌الهی که نیومده خستگی و از تنم‌در میاری تو نبودی من چیکار میکردم؟؟؟ نخودی خندید و گفت: حالا که هستم لبخندی پررزنگی زدم خداروشکر که هستی گلم... صدای مامان باعث شد سر بلند کنم سمت درگاه در: _چطور بود کارت؟ اگه موندنی هستی تعریف کن ببینم دقیقا کارت چیه! آه از نهادم بلند شد. چی باید بگم الان... لبم رو با زبون تر کردم و با لبخند مصنوعی گفتم: کارش که خوب بود منم موندنی م... اگه یه چایی بهمون بدی که خستگیمون دربره مخلصتم هستم چشم!... **** اونشب بہ هر سختے کہ بود در لفافه و بدون دروغ برای مامان توضیح دادم که پرستاری یه سالمند رو به عهده دارم! اونم همونطوری که فکر میکردم از در مخالفت در اومد و گفت الا و بالله دیگه نمیری! خیلی طول کشید تا راضی ش کردم از خر شیطون پیاده بشہ و رضایت بده... با این بهونہ که ثوابم داره و حقوقشم خوبه و اصلا سخت نیست و... خلاصه هر چی بلد بودم گفتم تا شد... اما خودم هم خیلی سختم بود و هم میترسیدم! اما از چی نمیدونستم!... 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• به پروانه کمک کردم تا نهار و مخلفاتشو آماده کنه اون بین هم خرده فرمایش های خانم وانجام میدادم... طبق عادت خانم بعد از نهار پروانه قهوه خانم و آماده کرد و داد دستمو با صدای خیلی آروم گفت: برو تا صداش در نیومده دیبا امروز مشخصه خانم ازدنده ی چپ‌بلند شده رسما اگه با خودم بود دوست داشتم سینی قهوه بکوبم زمین و بگم به من چه اما خب! متاسفانه در این زمینه اختیاری از خودم‌ نداشتم پس بالبخند ملیحی سینی و از پروانه گرفتم هنوز از آشپزخونه پامو بیرون نزاشته بودم که پروانه گفت: خانم تو کتابخونه اس... درکتابخونه نیمه باز بود ولی برای جلوگیری از تشر و تذکر احتمالی ضربه ای به در زدم و رفتم تو فنجون قهوه رو روی عسلی کنار مبل گذاشتم خانم روی مبل راحتی لم داده بود و ناخوناشو سوهان میکشید! چشم گردوندم و فضای کتابخونه رو از رصد کردم آهنگ ملایمی که حدس میزدم خواننده اش شجریان باشه درحال پخش بود و بوی عود فضا رو در برگرفته بود کتابخونه تقریبا کم نور بود و پر از قفسه های بزرگ و بلند بالا با دنیایی از کتاب... شاید شرایط دیگه ای بود با دیدن این‌حجم از کتاب و این محیط از خوشی روی پام‌ بند نبودم اما حالا... به خانم که روی مبل راحتی لم داده بود و ناخوناشو سوهان میکشید! منتظر نگاه کردم نگاهی مملو از حس بی تفاوتی بهم انداخت و گفت: بگرد کتاب آنا کارنینا رو پیدا کن چند صفحه اش رو برام‌بخون حتی اسم‌ش رو هم تا به حال نشنیده بودم اسم کتاب رو زیر لب با خودم‌تکرار میکردم‌تا فراموش نکنم... کتاب و پیدا کردم‌و چند صفحه ای از رمان خوندم براش هنوز درحال خوندن بودم که از جاش بلند شد: امروز میتونی زودتر بری،مرخصی و با پوزخند ادامه داد: دیر اومدی ولی زود برو! امروز دیگه کاری باهات ندارم و رفت... کتابو بستم و روی میز گذاشتم فنجون قهوه ای نخورده رو توی سینی گذاشتم و از کتابخونه خارج شدم چادرمو روی سرم‌مرتب کردم و به پروانه‌گفتم: حس میکنم غیر مستقیم اخراجم کرد وگرنه چرا دوساعت زودتر باید بگه برم؟ پروانه با کلافگی سری تکون داد و گفت: اخه نه که باهات رودرواسی داره نتونست مستقیم بگه اخراجی چقدر توهم‌میزنی تو دختر پاشو برو دیگه... و قبل از اینکه با دست خودش از خونه پرتم‌کنه بیرون ترجیح دادم که با پای خودم برم... 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• خودش بود!... ترس،هیجان،تعجب،ناباوری،اضطراب وحتی ذوق دوباره دیدنش...همه ی اون حس ها همزمان به سمتم هجوم آورده بودم... با لکنت پرسیدم: +تو... اینجا چیکار میکنی؟!!! همزمان خودم تو دلم جواب خودمو میدادم آدمی مثل اون اینجا چیکار داره؟؟ نکنه اومده دزدی؟...حتما اومده دزدی.. از تصورش تمام تنم مورمور شد احساس کردم رنگم پرید هین بلندی کشیدم‌و گفتم اومدی دزدی؟؟؟؟؟ و بعد شروع کردم‌با فریاد پروانه رو صدا کردن دستامم روی گوشم گذاشته بودم‌و یک‌ریز پروانه رو صدا میکردم... با کف دست ضربه ای به چارچوب زد که ساکتم کنه و بعد عصبانیت گفت: مگگگگههه با تو نیستم!!! بهت میگم ساکت شووو!دزد کیههه بابا... من‌الان باید بهت بگم تو اینجا چیکار میکنی نه تو ...اینجا خونه امه! گنگ و گیج نگاهش کردم:خونته؟؟ اگه خونته این همه مدت کجا بودی؟ها؟ خودم از پرویی خودم تعجب کرده بودم -نمیدونستم باید بابت رفت وآمدم‌به شما جواب پس بدم و بعد به سمت پله ها رفت و پروانه رو صدا زد پروانه در حالی که آخرین پله ها رو بالا مومد گفت:بله آقا کاری داشتید؟ و نگاهش به من که طلبکارانه ناجی مغرور و نگاه میکردم افتاد اخمی کرد و گفت: -تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه قرار نبود ملحفه هارو بیاری چرا ریختیشون زمین؟! در کسری از ثانیه با شنیدن لفظ آقا از دهن پروانه موضعم عوض شد! ضعف تمام‌وجودمو گرفت دستمو به چهارچوب گرفتم تا نیوفتم صدای ناجی مغرور و شنیدم که با جدیت میگفت: حالا فهمیدی من صاحب خونه ام و دزد نیستم؟؟؟ پروانه که این حرف و شنید،ضربه ی آرومی به گونه اش زد و گفت دور از جونتون آقاا..این چه حرفیه لفظ آقا تو سرم مدام چرخ میخورد چه آبروریری و فاجعه ای شد... چقدر خوب شد خانوم اینجا نبود وگرنه زنده م نمیگذاشت از اینکه پسرش رو دزد خطاب کردم! شرم و خجالت تمام وجودمو دربر گرفته بود و حتی دیگه نه جرئت میکردم نه روم میشد که سرمو بالا بگیرم... قبل از اینکه فرصت عکس العملی داشته باشم همه چیز جلوی چشمام‌محو و تاریک شد و دیگه چیزی نفهمیدم... 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_42 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• خودش بود!... ترس،هیجان،تعجب،ناباوری،اضطراب وحت
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• با احساس خنکی چشمامو کم‌کم باز کردم تصویر تار ومات پروانه رو میدیدم که جلوم‌پر پر میزد اما صداشو واضح نمیشنیدم چند بار چشمامو باز وبسته کردم تا حالم کمی جا اومد پروانه با دست دوباره چند قطره آب پاشید روی صورتم و گفت: چت شد یهو دیبا من‌که جون به سر شدم از یادآوری آبروریزی که کرده بودم‌ بغض کردم و اشک تو چشمام جمع شد دیگه رویی نداشتم که اینجا بمونم سرمو بلند کردم و دیدم ناجی مغرور هنوز بالاسرم ایستاده همزمان قطره اشکی از چشمم سر خورد روشو ازم برگردوند و به سمت پله ها رفت اروم‌لب زدم:پروانه آبروم رفت... حالا چه خاکی تو سرم کنم؟ پروانه دستمو فشرد و گفت: حالا خودتو ناراحت نکن ببین به چه روزی افتادی!ده دقیقه زدم‌ یه بند صدات کردم‌تا چشماتو وا کردی الانم این‌ آب قند و بخور بریم‌پایین ولیوان آب قند و به زور بین‌انگشتام جا کرد و درحالی که از کنارم‌بلند میشد اروم‌گفت: نگران‌نباش آقا گفت ازین قضیه چیزی به خانم نمیگه... ناباورانه نگاهش کردم و گفتم:واقعا؟! ودوباره با بغض گفتم: چه فایده...آبروم‌ جلوی خودش رفت... مشکوک و با تعجب نگاهم کرد: اگه‌نگران چشم تو چشم شدن و اینایی اقا خیلی اینجا رفت وآمد نداره! تو دلم گفتم: گند زدی دختر!! الان با خودش فکر میکنه چه خبره برای اینکه حواسشو پرت کنم ازش خواستم کمکم کنه بریم پایین. توی آشپزخونه روی صندلی نشسته بودم‌ دستمو زیر گونه ام گذاشته بودم‌و به گندی که‌زده بودم‌ فکر میکردم دعام‌مستجاب شده بود اما به بدترین‌نحو‌ممکن! دوست داشتم دوباره ببینمش و همیشه چشمم دنبالش بود...دیدمش! اونم تو این لباس و قیافه اونم با اون‌خرابکاری که کردم... دوست داشتم‌ سرمو بکوبم به میز... با خودم میگفتم حالا مگه چی شده یه غریبه که یه بار کمکت کرده رو دیدی و یه اشتباهی کردی کفر ابلیس که نشده! ولی دلم آروم نمیگرفت! انگار خطای بزرگی کرده باشم مدام خودمو سرزنش میکردم... 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_46 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• تقریبا دو هفته ای از روز دیدارم با ناجی مغرور
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• پای گاز ایستاده بودم وکمی از سوپی که پروانه پخته بود مزه مزه کردم،نمکش کم بود...خیلی کم صورتمو جمع کردم: +پروانه این که نمک نداره!شبیه سم میمونه... پروانه با دست هلم داد کنارتا از گاز فاصله بگیرم و گفت: خانم نمک نمیخوره،موقع خوردن آب لیمو اضافه میکنن +وا،پروانه بقیه آدم‌نیستن؟اونا چرا بی نمک بخورن؟ -من چه میدونم دیبا،چه سوالایی میپرسی توام! خانم گفت نمک نزنم امروز خانم مهمون داشت و تاجایی که متوجه شدم برادرش ودخترش بودن. به خاطر همین غذا رو به یکی از رستوران های معروف سفارش داده بودن و فقط پروانه قرار بود سوپ بپزه... کاری برای انجام دادن نبود،نشسته بودم پشت میز نهار خوری و جزوه ای که همراهم بود میخوندم که هم وقتم بگذره هم کمی درس بخونم. چند لحظه بعد پروانه اومد تو و گفت: آقا احسان اومدن چایی میبری یا ببرم‌براشون؟؟ قبل از اینکه پشیمون بشه فوری گفتم: آره،آره می برم! هرچند از انجام این کار با وجود او فراری بودم اما... شرم‌آور بود ولی من مشتاق دیدارش بودم ودلم با دیدنش آروم میگرفت انگار! نمیدونم چی تو وجود این آدم بود که هر روز میل و علاقه ام برای دیدنش بیشتر میشد.. خطایی بود که روز به روز بیشتر به انجامش ترغیب میشدم. بعضی وقتا حس میکردم دیگه خودم،اون دیبای قدیم رو،نمیشناسم من همون آدمی بودم که راضی به دیدن ویا هم صحبت شدن بی مورد با مرد نامحرم نمیشدم اما حالا برای دیدن ته تغاری جهان تاج خانم ثانیه شماری میکردم سینی چای رو گرفتم جلوش بدون اینکه سر بلند کنه دستشو بالا اورد و گفت: ممنون من چایی نمیخورم... ازش انتظار توجه به خودمو نداشتم اما بی توجهیش عصبانیم میکرد می خواستم برگردم که ادامه داد: لطفا یه لیوان آب برای من بیارید زیر لب چشم آرومی گفتم که یقین داشتم نشنید! چند دقیقه بعد با لیوان آب برگشتم لیوان و گذاشتم روی عسلی کنار دستش احساس کردم نگاهم میکنه سربلند کردم،حسم کاملا درست بودم انگار که مچشو گرفته باشم،فوری برای رد گم کنی سرشو به گوشی دستش بند کرد و زیر لب تشکر کرد تازه نشسته بودم پای جزوه هام که احساس کردم صدای فریاد جهان تاج خانم ستون های عمارت و به لرزه انداخت: من بیشتر از این‌نمیتونم این رفتارای تورو تحمل کنم احسان! دیگه این مسخره بازی و تمومش کن اون موقع گفتم بچه ای،سنت کمه به حال خودت رهات کردم اما حالا نه سی سالت شده و هنوز برای من ناز میکنی؟؟ اونی که باید ناز کنه پریاس نه تو!!! با شنیدن اسم‌ پریا گوش هام تیز شد،از جا بلند شدم وکنار درگاه آشپزخونه گوش وایستادم همون موقع پروانه اومد تو وگفت: چرا اینجا وایسادی،جا قحط... دستمو به علامت سکوت روی بینیم گذاشتم و با غیض نگاهش کردم +هیییییس... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_54 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• چشمام پر شده بود و هر لحظه امکان داشت اشکام ج
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• بغضم شکست و اشک راهشو از روی گونه هام‌پیدا کرد سعی میکرد آروم‌گریه کنم تا کسی صدامو نشنوه ولی مگه دل شکسته این حرفا حالیش میشه... سردرگم مونده بودم‌که چه کنم و صدای پچ پچ ریزی به گوشم خورد مشخص بود جهان تاج خانم و احسان خان اونقدر از اتاق دور نشده بودن‌که من صداشونو به کیفیت خیلی پایین میشنیدم هنوز.. و گوش تیز کردم تا ببینم چی میگن!! احسان‌خان: مامان جان آخه این چه کاریه شما با این دختر بینوا میکنی؟ خودت که وضعیتشو میبینی... من از پیمان پرس و جو کردم دربارش مجبور به انجام این‌کار شده،مادرش مریضه و به پول احتیاج داشته ... این بنده ی خدام‌که تا الان کاراتون و بدون کم‌و کسری و چون چرا انجام داده بالاخره پیش میاد دیگ... جهان تاج خانم:احسان‌ این کارا به تو نیومده من اینجا کمیته امداد باز نکردم‌که به هرکسی که از راه میرسه کمک کنم و تیمارش کنم! میدونی اون قاب چقدر قیمت داششت؟؟ هیچ‌میددنی؟ نه که نمدونی احسان خان:مامان‌فعلا شما عصبانید حداقل بزارید این دوماه قراردادی که داره تموم شه بعد چشم،اصلا خودم‌اخراجش میکنم خوبه؟ جهان جان خانم:من بچم احسان؟ خجالت نمیکیشی مادرتو داری خر میکنی؟؟ احسان خان: این چه حرفیه اخه مادر من؟؟ من غلط بکنم همچین کاری کنم اصلا به خاطر من،روی منو زمین نندازین گناه داره به خدا دیگه صدایی از جهان تاج خانم‌نزومد انا بعد چند دقیقه گفت نه باید فکرامو‌کنم!فعلا بهش قولی نده هنوز یه لنگه‌پا وسط اتاق ایستاده بودم‌که احسان‌خان اومد نگاهی به صورت خیس از اشکم‌انداخت و گفت: گریه نکنید اتفاقی که افتاده فعلا من با مامان صحبت کردم،جواب قطعی نداده شما برید پایین،پروانه ام الان میاد نگران نباشید ،انشالله که مامان کوتاه میاد با این حرف ها به جای اینکه اروم بکیرم اشک هام‌باشدت بیشتری میباریدند زیر لب تشکری کردم و با عجله از پله ها پایین رفتم وبه آشپزخونه پناه بردم وصدای هق هق گریه ام بلند شد 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• از زور سردرد سرمو روی میز گذاشته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد... همیشه عادت داشتم بعداز گریه و ناراحتی انرژیم تحلیل میرفت و ناخودآگاه خوابم‌میگرفت... صدای حرف زدنی که به گوشم‌میخورد کم کم هوشیارم میکرد... صدای پردانه بود که داشت با کسی صحبت میکرد... آقا کاش پام میشکست نمیرفتم بیرون،چه میدونستم همچین اتفاقی میخواد بیوفته... خداشاهده اصلا فکرشم نمیکردم... پروانه این اتفاقی که افتاده کارشم نمیشه کرد تقصیر کسی ام نیست حالا یکم آروم باش قرص های خانم و ببر بده حرفی ام راجب این موضوع نمیزنی حتی یه اشاره کوتاه!!خب؟ چشم آقا،هر چی شما امر کنید با اجازه چند لحظه بعد پروانه بالاسرم بود و اروم سرم رو نوازش میکرد سرمو بلند کردم و به پروانه چشم دوختم و دوباره اشک راه خودشو پیدا کرد... و هق هق گریه ام بلند شد دیدی....پر...وا...نه چه...بلای...ی...سر..م...او....مد و دوباره صدای هق هق.. پروانه که خودش دست کمی از من نداشت و گریه میکرد بغلم‌کرد و گفت: گریه نکن قربونت برم توکه این کارو از عمد نکردی ببسن چه بلایی سر خودت اوردی چشمات شده کاسه خون... اشک هام شدت گرفت تو که وضعیت منو میدونی من‌اگه ازینجا اخراج شم دیگه چه خاکی تو سرم کنم اونوقت باید تمام حقوق پیشیش خوردمو پس بدم آخه از کجا بیارم... پروانه بلند شد و لیوان آبی دستم داد آقا گفت که خانم آروم شده،باز باهاشون حرف میزنه امیدت به خدا باشه دیبا! که توبدترین شرایط کمکت کرده همیشه نالیدم اگه با..بام بود هیچ‌کدوم از این‌اتفاقا برامون نمیوفتاد هیچوقت کارم به اینجا نمیکشید پروان خدا میتونشت جلوی همه ی این پیشامدارو بگیره اما این‌کارو نکرد... خسته شدم پروانه مگه من چقد کشش دارم مگه من چند سالمه که این‌همه بدبختی و تحمل کنم فشار زیادی روم بود و این اتفاق جرقه ای شده بود که تمام حرف های مگوی درونمو برای پروانه بازگو کنم طاقتم طاق شده بود و کارد به استخون رسیده بود... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• با کمک‌مامان رفتیم داخل و آبی به دست و صورتم زدم مامان متوجه شده بود که حالم عادی نیست که به قول معردف درد خودشو فراموش کرده بود و دیگه حرفی بهم نمیزد تا من از سرویس بیام مامان لحاف و بالشمو توی اتاق پهن کرده بود فقط مقنعه رو از سرم دراوردم و باهمون لباسای سنگین بیرون خزیدم زیر لحاف..‌ مامان مبهوت نگاهم میکرد داشتم کارایی میکردم که تو عمرم انجام‌نداده بودم مامان: دیبا!مامان چرا لباساتو عوض کردی؟ خسته بودم و بی حوصله ولی برای فرار از سوالای بعدی گفتم یکم خستگیم دربره عوض میکنم مامان فعلا خیلی خستم شب بخیر و سرمو بردم زیر لحاف وچند دقیقه بعد صرای مای مامانو شنیدم که دور شد... حالم‌داشت از خودم بهم میخورد احساس میکردم دیبایی که تا قبل از این بود دروغ و پوشالی بود دیبای واقعی همینی بود که الان از شدت ضعف و بدحالی زیر لحاف میلرزید..‌ تا حالا فقط نقش یه آدم قوی و خودساخته رو بازی کرده بودم اما حالا که به جای سخت داستان رسیده بود وا داده بودم... رمقی برای ادامه ی بازیگری نداشتم حتی تمرکز نداشتم که خوب نقش بازی کنم! ضعف و بی ارادگی در مقابل ادمای اون عمارت از پا انداخته بودم 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_62 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• با کمک‌مامان رفتیم داخل و آبی به دست و صورتم ز
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• بعد از نماز صبح خوابم نبرد هرچند دوست داشتم بخوابم و به هیچ چیز فکر نکنم از جا بلند شدم و دفترچه شعری که داشتم و برداشتم و ورق زدم به بیت شعری رسیدم که بعد از دیدن احسان توی عمارت تو دفتر نوشته بودم هجوم اشک چشمامو به سوزش انداخت آهی کشیدم و پلکامو روی هم گذاشتم... امان از این این اشک ها... زیر همون شعر با دست لرزان و بی جون بیت دیگه ای نوشتم... من چـرا دل به تو دادم ؟که دلـم میشکنی .. و هق هق گریه ام بلند شد دفتر و بستم و لای وکتابای دیگه ام‌ پنهانش کردم... مدام تک مصرعی که نوشته بودم توی ذهنم چرخ میزد و اشکام با شدت بیشتری پایین می اومدن باید کم‌کم آماده میشدم برای رفتن به عمارت... به تصویر خودم توی آیین خیره شدم چشمای گودرفته و سرخ شده از گریه،لبهای ترک خورده و بی رنگ رنگ و روی زرد و پریده... این دیبایی نبود که همیشه توی آیینه نگاهش میکردم هیچوقت فکر نمیکردم آدمی بتونه از خودش متنفر بشه اما من شدم از این دیبایی که توی آیینه بهم زل زده بود متنفر بودم دوست داشتم آیینه رو بشکنم تا دیگه چشمم بهش نیوفته انگار صدایی تو ذهنم جوابم رو داد خود شکن!آیینه شکستن خطاست... من ضعیف بودم،اونقدر ضعیف که حتی خود واقعیمو نمیشناختم حتی به خودمم دروغ گفته بودم چشم از آیینه گرفتم و روسری قهوه ای رنگ قواره داری و سر کردم‌و چادرمم از چوب لباسی برداشتم و از اتاق بیرون رفتم صدای ضعیف قرآن خوندن مامان از آشپزخونه میومد توی درگاه آشپزخونه ایستادم و به ستون تکیه دادم و گوش جان سپردم به صدای مامان دوست داشتم همسن دنیا بودم و الان فارغ از همه ی غصه ها و قصه ها میرفتم سرمو میزاشتم روی دامن مامان و لذت میبردم از عطر بهشتیش... مامان‌که متوجه حضورم شد دست از قرائت قرآن کشید و پر سوال نگاهم کرد -کجا به سلامتی؟ لبخند کجکی تحویلش دادم سلام،صبح شماهم بخیر -سلام کجا میری با این حالت؟ خودتو نگاه کردی تو آیینه؟ میدونی شبیه میت شدی؟ کجا شال و کلاه کردی؟ +باید برم سرکار قربون شکل ماهت خودمم تو آیینه نگاه کردم خیلی ام خوشگل ام -مزه نریز دیبا از دیشب خواب به چشمم نیومده حال دیشب خودتو دیدی؟ امروز حق نداری سرکار بری برو استراحت کن ،داری وا میری بچه +ولی مامان! -ولی واما نداریم همین‌که شنیدی و شروع کرد به ادامه ی خوندن قرآن و من موندم و دستوری که اجرا کردنش نشدنی بود... 🖋 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab