🍃
🍃🍃
🍃🌻🍃
🍃🌻🌻🍃
🍃🌻🌻🌻🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_بیست_و_ششم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
ایرینا توی آشپزخانه بود و داشت شام می پخت. بوی غذا و بخاری که از دیگ جوشان بیرون می زد، هوای سالن پذیرایی را خوشبو کرده بود.
اما کشیش حواسش به ایرینا و «پیلمنی» که شام دلخواهش بود، نبود؛ غیب شدن مرد تاجیک ذهن او را به خود مشغول کرده بود. نگران او بود؛ مردی که گفته بود با فروش این کتاب، قصد دارد به زندگی خود و خانواده اش سروسامانی بدهد، چرا برای گرفتن پول کتابش مراجعه نمی کرد؟
کشیش ساده ترین علت را بیماری می دانست و در بدترین حالت، به آن دو جوان مشکوک فکر می کرد که آدم های سر به راهی به نظر نمی رسیدند و ممکن بود بلایی سر مرد تاجیک آورده باشند. این دو روز، وقتی کشیش به کلیسا می رفت، چشمش به در و حواسش به مراجعان بود تا مرد تاجیک را ببیند، پولش را بدهد و خیالش از بابت #مالکیت کتاب راحت شود.
صدای ایرینا او را به خود آورد. او در حالی که داشت به طرف تلویزیون می رفت گفت:
وا! چرا این قدر ساکت و آرام نشسته ای؟
بعد تلویزیون را روشن کرد، کنترل آن را روی میز گذاشت، کمی راست کرد و رو به کشیش گفت:
برو جلوی آیینه به خودت نگاه کن ببین چه ریش و پشم شانه نخورده ای برای خودت درست کرده ای؟!
کشیش به جای این که ریش بلند به هم ریخته اش را مرتب کند دستی به پیشانی و جلوی سر بی مویش کشید و به ایرینا خیره نگاه کرد.
ایرینا گفت:
حتما عجله داری بروی سراغ کتابت... الان شام را می کشم.
کشیش اشتهایی برای خوردن غذا نداشت، اما می دانست که ایرینا بدون او شام نخواهد خورد. پشتش را به مبل تکیه داد و چشم به تلویزیون دوخت که داشت اخبار ساعت ۹ شب را پخش می کرد. با این که میلی به دیدن اخبار نداشت، اما فهمید خبر مربوط به ولادیمیر #پوتین نخست وزیر روسیه است که در لباس جودو در حال مبارزه با ورزشکار جوانی از سن پترزبورگ است.
ایرینا سبد نان و کاسه ی سالاد گوجه و خیار را روی میز غذاخوری گذاشت، ایستاد و همان طور که به تلویزیون نگاه می کرد گفت:
بین پوتین با این سن و سال چه می کند؟!
عین #جکی چان است؛ فرز و چابک!
به آشپزخانه رفت. کشیش تبسمی کرد و گفت:
باز هم نشسته ای و فیلم های جکی چان را دیده ای؟
ایرینا در حالی که پارچ آب و دو لیوان کریستال قدیمی را در دست داشت، آمد و گفت:
اگر تو هم مثل من صبح و شب توی خانه تنها بودی چه می کردی؟
پارچ و لیوان ها را روی میز گذاشت و به کشیش نگاه کرد. کشیش از جا بلند شد، پشت میز غذاخوری نشست و گفت:
می نشستم و همه اش #کتاب می خواندم.
بعد دست دراز کرد و از توی سبد، تکه کوچکی نان کند و در دهانش گذاشت. ایرینا قبل از این که به آشپزخانه برود و دیس نخود پلو را بیاورد، گفت: کتاب های تو که خواندنی نیستند؛ چند رمانی را هم که آوردی همه شان را خواندم.
ادامه دارد .....
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🍃
🍃🍃
🍃🌻🍃
🍃🌻🌻🍃
🍃🌻🌻🌻🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_بیست_و_هفتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
کیشیش گفت:
این کتاب آخری چی بود آوردم؟
ما ميخائيل بولگاکف؟
همه اش را خواندی؟
ایرینا دیس نخود پلو را روی میز گذاشت، خودش هم نشست و گفت:
مرشد و مارگاریتا، یکی از بهترین رمان هایی بود که خواندم.
دو سه روزه تمامش کردم.
کشیش آن شب خوش اقبال بود
که در طول شام، ایرینا قصه ی رمان مرشد و مارگریتا را با همان اشتهایی که نخود پلویش را می خورد،
تعریف کرد؛ چون از آن جایی که او که میلی به خوردن نداشت،
توانست با همان یک کفگیر پلویی که کشیده بود ور برود تا ایرینا که کیفیت دست پختش را با اشتهای کشیش می سنجید،
گمان کند او با اشتها مشغول خوردن است.
بعد از شام، در جمع کردن میز به ایرینا کمک کرد تا هرچه زودتر به اتاق کارش برود و مطالعه ی #کتاب را پی بگیرد.
اما هنوز پشت میز کارش ننشسته بود که تلفن زنگ خورد. صدای دوستش پرفسور #آستروفسکی را شناخت.
با آرامش روی صندلی نشست و پشتش را به آن تکیه داد. در جواب پرفسور که پرسیده بود با #گنج باد آورده ات چه میکنی؟
گفت:
اخبارهای خوبی برایت دارم پرفسور.
دیشب بخش هایی از آن را خواندم؛ با این که خواندنش برایم سخت بود، اما دارم به خطش عادت می کنم.
موضوعش راجع به یکی از #قدیســـــــــــین دین اسلام است.
شخصی به نام #عـــــــلی که مسلمانان لبنان به او امام علی می گویند.
شاید اسمش به گوشت خورده باشد.
پرفسور گفت:
من در مسائل دینی اطلاعات چندانی ندارم.
در دین السلام فقط #محــــــــــــــمـــــــــد را می شناسم.
حالا این کتاب را خود علی که می گویی نوشته است؟
کشیش جواب داد:
نه نویسنده اش مردی است که هم عصر علی بوده و قلم خوبی دارد.
با یکی از دوستان نویسنده ام در لبنان تماس گرفتم، او چند جلد کتاب درباره على نوشته است.
قرار است، به من کمک کند تا کتاب های مرتبط با علی را مطالعه کنم.
پرفسور پرسید:
این دوستت که می گویی مسلمان است لابد!
کشیش گفت:
جالب است بدانی که او یک نویسنده و متفکر مشهور #مسیحی است.
می گفت علی یکی از مردان بزرگ #تاریخ ماست.
او را به عیسی مسیح تشبیه می کرد، اما نکته جالب تر این که علی کتابی دارد به نام #نــــــهج_البلاغه.
من این کتاب را در بیروت دیده بودم، اما هرگز رغبتی به مطالعه ی آن، نداشتم.
دوستم می گفت نهج البلاغه تنها کتابی است که با مطالعه آن می توانی علی را آن چنان که هست #بشناسی.
پرفسور گفت:
حالا چه اصراری است که علی را بشناسی؟
همین که چنین کتابی دستت رسیده کافی است. خودت را خسته نکن.
کشیش گفت:
درست می گویی پرفسور. میل من بیشتر به جمع آوری نسخه ی خطی است تا مطالعه و پژوهش در موضوع آنها، اما این کتاب با بقیه فرق می کند...
پرفسور گفت:
بله، میفهمم. روشت را قبول دارم و توصیه می کنم کتاب را با دقت بخوانی.
خود من از خواندن نسخه ی خطی، بیشتر از نگهداری اش لذت می برم.
کشیش گفت:
اگر یک دستگاه اسکنر در منزل داشتم، همه ی صفحات آن را برایت اسکن می کردم. دوست دارم تو هم آن را بخوانی.
پرفسور گفت:
فعلا چنین کاری نکن؛ دستگاه های اسکنر معمولی ممکن است به کتاب آسیب برساند.
بعدها یک روز کتاب را با خودت به انستیتوی نسخ خطی بیاور، ما اینجا دستگاه هایی داریم که می توانیم از کتابت میکرو فیلم تهیه کنیم.
فعلاً زیاد وقتت را نمی گیرم، برو به کتابت را بخوان و هر وقت مشکلی پیش آمد به من زنگ بزن.
ادامـــه دارد ...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab