eitaa logo
کشکول بصیرت
832 دنبال‌کننده
64.6هزار عکس
59.3هزار ویدیو
663 فایل
فَبَشِّرْ عِبَادِ¤ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ ۚ أُولَٰئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ ۖ وَأُولَٰئِكَ هُمْ أُولُو الْأَلْبَاب (زمر۱۷/۱۸) رویکرد: بصیرت افزایی،روشنگری،تحلیل مسائل روز
مشاهده در ایتا
دانلود
۳۷۷ از وقتی دخترم ۱۰ سال داشت بهش میگفتم درس و هنر و... همه خوبه ولی وظیفه اصلی یک دختر اینه که به موقع ازدواج کنه و بلد باشه چطور زندگی کنه کارهای خونه را بهش محول میکردم. ازش میخواستم غذا درست کنه و چون چندتا بچه بودن، از تمیز کردن بچه‌های کوچیک و حموم کردنشون همه رو بلد شد. توی کارای هنری و درسش هم موفق بود ۱۴ سالش بود که حافظ کل قرآن کریم شد. چند ماه بعد یک خواستگار براش اومد طلبه ای فعال و خوب برای تحقیق که رفتیم، احساس کردم خدا آزمایشی بزرگ برای ما رقم زده از یه طرف تمامی اساتید و دوستان و همه از ایشون تعریف میکردن، از طرفی واقعاً واقعا وضعیت زندگی شون خیلی با ما فرق داشت اصلا نمیدونستیم اجازه بدیم بیان یا نه، تو همون اوضاع این حدیث پیامبر (ص) که اگر جوان مومنی به خواستگاری دختر شما آمد و او را به خاطر مال دنیا رد کنید ادامه ش دقیق یادم نیست... خلاصه اومدن در نگاه و برخورد اول همسرم ایشون رو پسندیدند بعد از مشاوره های زیاد و چند جلسه صحبت کردن بالاخره بنای عقد گذاشته شد ولی موج مخالفت ها شروع شد که چه دلیلی داره شما که هم از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار هستید وهم وضعیت اقتصادی مناسبی دارید و این دختر که نمونه اس توی فامیل رو به عقد طلبه ای فقیر دربیارید ولی من به وعده الهی که در قرآن آمده معتقد بودم که یغنهم الله من فضله با یک حلقه فقط یک حلقه کوچیک عقد شد. سفره عقد هم خودم ودخترم تزئین کردیم و لباس عقد مناسبی هم تهیه کردیم ولی کل سفره و لباس ۳۰۰ هزار تومان شد. یکی از اقوام هم آرایش عروس رو به عهده گرفت و از اونجایی که ما رضایت خدا را می‌خواستیم، یک عقد پاکیزه با حضور یکی از علمای شهر برگزار شد. ما هم پول خرج های اضافه را یک گردنبند برای دخترمان هدیه گرفتیم. بنا بر این شد که تجمل گرایی و چشم و هم چشمی در کار نباشه هر چه هدیه و شهریه و... داشتند طلا خریدند. بزرگترین دغدغه این ها خرید خونه بود من از قبل همیشه میگفتم یا حضرت محمد (ص) سنت تو بر ازدواج زود هنگامه و من سعی می کنم دخترم را اینگونه تربیت کنم تو خودت شفیع شو برای امور ازدواج دخترم و برای خونه هم باز به این بزرگوار متوسل شدیم و روضه امام جواد علیه السلام، در نهایت ناباوری یه خونه نقلی و قشنگ تونستند بخرند واقعا یه معجزه بود هیچ کس باورش نمی شد این هم در اوج گراني. خود من که در متن ماجرا بودم باورم نمیشه فقط میدونم ایشون طلبه ای مخلص با ادب و با حیا و متوکل هستند الان حدود ۹ ماهه عقد هستند. کانال«دوتا کافی نیست» @dotskafinist1
۳۷۹ حدود ۱۰ سال پیش که برادرم سالهای اول دانشگاه بود، من متوجه شدم که برادرم به خاطر تنهایی مفرط و نداشتن دوست و برادر و یا پدر و مادر همزبان شدیدا نیاز به یک مانوس داره. مخصوصا حضور در دانشگاهی که اکثرا در کلاسشون دختر بودند و دخترانی جلب نظر کننده و برادر من هم تک پسر خانواده، این تنهایی رو بیشتر نمود می داد. من کم کم متوجه شدم احتمال به خطا رفتن برادرم (با اینکه تمایلات مذهبی داشت) به شدت وجود داره. با اینکه خجالت میکشیدم، با وجود کوچکتر بودن در خانواده ام، بهشون گفتم که پسرشون گناه داره یه فکری براش بکنید قبل از اینکه دیر بشه... مادرم میگفتن من نمیتونم کاری کنم به پدرت بگو مسئولیتش با پدره. پدرم میگفتن باشه هر وقت رفت سر کار و پول در آورد، الان بریم خواستگاری همه میپرسند اول کارش چیه، خونه اش کجاست، بریم خواستگاری خودمونو سبک میکنیم. بعدشم من ۲۸ سالگی ازدواج کردم، اونم خودشو نگه داره... (البته اون موقع بخاطر موقعیت اجتماعی خانوادگی مون مطمئنم کسانی بودند که حاضر باشند حتی با وجود شاغل نبودن برادرم، دخترشون عروسشون ما باشه.) خلاصه اونها بهانه میکردند و مدام عقب می افتاد. تا کم کم برادر من تمام انگیزه اش از درس و تلاش رفت زیر سوال و کارشناسی ۴ ساله رو ۷_۸ ساله تمام کرد... بماند که این وسط رابطه های پیامکی و غیر جدی هم با دختران داشت و به گناه افتاده بود. الان دیگه خانواده ام بخاطر وضیعت به ظاهر بد برادرم هم نمیتونستند براش قدمی بر دارند. (چون شاغل نبودن یه جوان ۲۰ ساله شاید قابل قبول باشه ولی همه از جوان ۲۷ ساله انتظارات فراوانی دارند) و خودش هم اعتماد به نفس برای رسیدن به استقلال رو از دست داده بود. و بعد هم کار رسید به رابطه بسیار عاطفی با یک دختر که آینده ازدواج از همه طرف برای هر دوشون زیر سوال بود و کسی راضی به این وصلت نبود. ۲ سال هم این رابطه عاطفی با همه مشکلاتش ادامه داشت... حتی وقتی برادرم سر کار هم رفت و شرط پدرم برای داشتن درآمد برآورده شد، الان دیگه اون آدم با انگیزه ای نبود و نه سر کاری مداوم میموند و نه حقوقشاشو در راه درست مصرف میکرد و به ولخرجی افتاده بود... بعد از چند سال سخت پر از بحث و دعوا و گریه و نذر و....برای همه خانواده، بلاخره فرجی شد و برادرم خودشو پیدا کرد. شرایطشو سروسامان داد و با فردی مناسب ازدواج کرد و همه چیز تقریبا رو به راه شده... خدارو شکر... ولی می مونه اون چند سالی که بخاطر تنهایی مفرط و نداشتن نقطه تلاش برای کار، از عمر برادرم هدر رفت... چند سالی که زندگی همه خانواده با دعوا و سردی گذشت... هر چه فکر میکنم این اتفاقات اکثرش بخاطر اینه که بزرگتر هایی هستند که بلد نبودند با بچه هاشون رفیق و مانوس باشند. بزرگتر هایی که جوانهای الان رو با نسل خودشون مقایسه میکردند و نمیدونستند بچه هاشون تو چه جامعه ای دارند قرار میگیرند... بزرگترهایی که حاضر نشدند به موقع کمی خرج کنند تا جوانشون به خطر ایمان و اخلاق نیفته، ولی دست روزگار باعث شد چندین برابر از آبرو و مال و آسایش خرج کنند تا جوانشون به راه بیاد... ای کاش اگر والدین نمیتونن با بچه هاشون رابطه عاطفی بگیرند، حداقل وظیفه به حق فرزند رو که فراهم کردن شرایط ازدواج هست رو براشون محقق میکردند تا حداقل خودشون بعدها دچار سختی ها و عواقب سستی هاشون نشن... خدا درجه شهید حسین همدانی رو بالاتر ببره. خانومشون میگفتن (نقل مضمون از کتاب خداحافظ سالار): "یک روز بهم گفتن نظرت چیه برای پسرمون آستین بالا بزنیم؟" گفتم: "آخه خودش هنوز چیزی به زبان نیاورده." گفتن: "قبل از اینکه به زبان بیاره باید براش کاری کرد..." کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۳۸۹ من وقتی ازدواج کردم به خاطر همین شعار مسخره دوتا بچه کافیه، شب عروسیم، دعا کردم خدایا به ما فقط دوتا بچه بده، اونم اهل و صالح🌸 فرزند اولم رو خدا در سن ۲۱ سالگی به ما داد در شرایط سختی... بچه دوممو، خدا درست وقتی فرزند اولمو از شیر گرفتم، به ما داد، خوشحال بودم که هم پسر دارم، هم دختر، ولی بلا فاصله بعد از اتمام شیردهی فرزند دومم، باز سومی رو باردار شدم، دنیا رو سرم داشت میچرخید. به همسرم میگفتم: فقط باید سقط شه، حتی دکتر هم دیدیم که غیر قانونی، سقط می کرد. نوبت گرفتیم تا با مادر شوهرم بریم، اما من شدیدا به خونریزی افتادم، بس که بار سنگین بر میداشتم و دارو دوا و.... مادرم همیشه میگفت هر کار بکنی خدا اگه خواسته باشه و روزی خور دنیا باشه حفظش میکنه... خوشحال به همراه مادرم به خیال اینکه مخواد سقط بشه بیمارستان رفتم، دکتر گفت: هیچ نشانه ای از سقط نیست🙈 خیلی بهم ریختم ولی روز بعد سر نماز حسابی گریه، کردم😭😭 و توبه کردم، گفتم خدایا فقط بچم سالم باشه، خدایا صبر بهم بده، آخه بچه ها پشت سر هم بودند و از اوخواستم یک خونه هم بهمون بده، اونجا صاحب خونه ها، معمولا به ۲تا بچه به بالا، خونه نمیدادند. هم خدا صبر داد، هم دختر سالم و هم خونه... الحمدلله با ۲میلیون ۵۰۰، شانزده سال پیش، تونستیم یک خونه ۱۸ میلونی رو قسطی بخریم. صاحب خونه گفته بود هر چقدر میتونی، ماه به ماه بهم بده تا تموم شه الان هم ۵ فرزند دارم، با یک نوه خیلی هم راضیم الحمدلله سختی های فراوانی کشیدم ولی خیلی شادم که فرمان رهبر انقلاب را خدا تو زندگیم، پیاده کرده اینها همه لطف خداست و شاکرش هستم ازش میخوام خودش به همه هم وطنانم فرزند اهل و صالح فراوان عطا کنه تا شیعه واقعی پرور در ایران باشیم🌹🌹 کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۴۲۰ راستش اونقدر برای عاقبت خودم میترسم که گاهی ساعتها بدرگاه خدا زار میزنم و عاقبت بخیری رو ازش میخوام و میگم ایکاش مادرم برا ازدواجمون اینقدر سخت گیری نمیکرد ..... خواهر بزرگم بعد از گذشت ۴ ماه از خواستگاریش، عقد کردن، درست یک روز قبل از عقد خواهرم، مادرم برنامه عقد رو با حرفای دیگران، بهم زد و بعد از ۴ ماه دوباره خواستگاری کردن و خوشبختانه عقدشون انجام شد. خودم که بعد از خواهرم هستم با چهل و خوردی سال سن، مجردم؛ تو دوران دبیرستان و بعد از اون خواستگارایی داشتم که مادرم میگفت تا بزرگتر ازدواج نکرد کوچیکتر رو نمیدیم و یا اینکه میگفت کوچیک هستش ... یک هفته بعد از عقد خواهرم اونم تو سال ۷۸ که تازه دبیرستانم رو تموم کرده بودم، خواستگاری داشتم که مادرم بهشون گفت دخترم رو تازه عقد کردیم دست و بالمون خالیه؛ عقد خواهرم تو خونه و با هزینه خیلی کم انجام شد ولی در جواب خواستگارم اینجور گفتن؛ زمان میگذشت و خواستگارایی که می آمدن با بهانه هایی که طرف کشاورزه؛ طرف کار نداره و این دست بهانه ها؛ بهم اجازه ازدواج ندادن ... خواستگار طلبه، مکانیک، و .......... که با بهانه های مادرم رفتن و پشت سرشون رو نگاه نکردن و من هنوز مجرد موندم البته بعضی از خواستگارا رو وقتی باهم حرف زدیم خودم رد کردم ... و بعضیا اصلا پاشون بخونه نرسید چون مادرم همون اول از محل زندگی و شغل طرف میپرسید و اگه اون محل رو خوش نداشت خودش رد میکرد. خلاصه سال ۸۶ برادرم ازدواج کرد و سال ۹۰ خواهر کوچیکترم ازدواج کرد خواهرم گفت اگه منو دادین که بهتر وگرنه من میرم و با این بنده خدا که الان شوهرشه ازدواج میکنم ... یادم نمیره مادرم خیلی از خواستگارای خواهر کوچیکم رو رد کرد و دیگه مجبور شدم بهش گفتم راضی نیستم خواستگارای فلانی رو رد کنی؛ بذار بیان، بذار بره سر زندگیش... خواهرمم خوشبختانه سال ۹۲ عروسی کرد و رفت و من موندم و پدر و مادرم ... پدرمم که سال ۹۴ برحمت خدا رفت و شدیم تنها؛ تا نیمه های ماه رمضان سال ۹۴ هر شب یک کدوم از بچه ها میومدن و پیش ما بودن ولی مادرم گفت دوست ندارم زندگی بچه هام خراب بشه و اونا هم دیگه نیومدن که شب برا خواب بمونن و ما تنها نباشیم .. آدم فوق العاده ترسویی هستم شبهایی که تنها بودیم چقدر ترسیدمو خوابیدم ..( ولی زندگی من بکل خراب شد چون هنوز که هنوزه هر کدومشون برام اختیار داری میکنن، تا پارسال صبحها تو آمادگی مشغول کار بودم و بعدازظهرها پرستار دو تا بچه مدرسه ای، ) که بتونم خرج خودمون رو در بیارم، خداروشکر اهل بریز و بپاش نیستم، چون پدرم نه حساب بانکی پر پول داشت و نه بیمه بود که حقوق باز نشستگی داشته باشیم) برا همین مجبورم سرکار برم ... الانم که هر چی خواستگار میاد با سن زیاد و نمیتونم قبول کنم ... الان چندین ماهه که خواهر کوچیکترم بعد از سالها خداروشکر بارداره و تو استراحت، بخاطر شرایط سختی که داره و از تابستون تا حالا با وجود بودن داماد تو خونه ما؛ همینجور پوشیده و با حجاب باید تو خونه باشم..... خیلی سخته بخوای تو تابستون با حجاب کامل تو خونه باشی؛ همش بخدا میگم چی برام میخوای؟ یه جور حالیم کن تو سرنوشتم چی نوشتی؟ اگه میخواستی تا حالا ازدواج رو برام پیش میاوردی شاید ازدواج رو تو سرنوشتم ننوشتی که با اینهمه دعاهام برام پیش نمیاد ...خدا فقط یه جور حالیم کن که دیگه برا ازدواج دعا نکنم شاید من لیاقت همسر و مادرشدن رو ندارم که برام ازدواج رو پیش نیاوردی ‌.... اینها رو گفتم که مادرا جلوی ازدواج دختراشون رو نگیرن .. چند هفته قبل دوستم که با هم همسن و هم کلاس بودیم بسلامتی دختر دومش رو هم عقد کرده و ان شاءالله خوشبخت بشن. زمانی که دوستم ازدواج کرد مادرم به خواستگارام میگفت دخترمون کوچیکه؛ با این همه دردام مادرم رو حلال کردم ولی گاهی چیزایی که میبینم و میشنوم روح و روانمو داغون میکنه .... الهی الهی الهی هیچ مادری با دختراش، برا ازدواجشون اینکار رو نکنه، اونا متوجه نیستن که چه بلایی سر بچه هاشون میارن. زمانی که سرکار نباشم تو خونه همش تو اتاقم هستم و با ذکر و قرآن و دعا و کتاب خودم مشغول میکنم ‌و اگه با خدا و قرآن و نماز و دعا آشنا نبودم، معلوم نبود گرفتار چه بلاهایی میشدم. سالی دو یا سه بار تنها مشهد میرفتم و حرفای دلمو به امام رضاجانم میگفتم و سبک میشدم و برمیگشتم ولی این ویروس لعنتی باعث شد نتونم مشهد برم. مادرایی که مطلب منو میخونین از تک تک شما خواهش میکنم التماستون میکنم با خواستگارای خوبی که برا دختراتون میان بهانه های الکی نتراشین و اونا رو مثل منه بیچاره خونه نشین نکنین .... از همه ی شما التماس دعا دارم. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۴۲۲ متولد ۶۳ هستم و چهارمین فرزند از ۵ فرزند یه خانواده معمولی. دوران مدرسه دانش آموز درس خوان و ممتاز مدرسه بودم. وقتی به سن ازدواج رسیدم، خانواده بدون اینکه به من چیزی بگن با این بهانه که: "می خواد درس بخونه" همه رو رد می کردن. تا اینکه یه روز علی رغم شرم و حیا به مادرم گفتم که اومدن خواستگارها رو به من اطلاع بدن تا خودم تصمیم بگیرم. در رشته مورد علاقه و در شهر خودم در دانشگاه قبول شدم و سال چهارم دانشگاه یعنی سال ۸۶ ازدواج کردم. همسرم مرد مؤمن و با تقوایی بود که با وجود اینکه در یک تشکل دانشجویی فعالیت داشتیم من را ندیده بودند و با معرفی واسطه ها به خواستگاری اومدن. جلسات و صحبت های خواستگاری در منزل ما ولی به خاطر دوری راه بدون حضور خانواده ایشان انجام شد. تقریبا در مورد تمام مسائل زندگی فکر کرده بودند که یکی یکی مطرح می کردند. از مال دنیا چیزی نداشتند اما از نظر ایمان و تقوا و اخلاق برای من بهترین گزینه بودند. برای تک تک رسوم از مهریه و مراسم و لباس و آرایشگاه با خانواده ها اختلاف داشتیم ولی در نهایت وقتی آنها اصرار ما را دیدند کلیه رسم و رسوم خلاصه شد در یک مهریه کم (که بعدا همون رو هم بخشیدم ) و یک ماه عسل و یک ولیمه ساده با حضور تعداد کمی از فامیل. چند ماه اول ازدواج (چون درس من هنوز تموم نشده بود) در یک خوابگاه دانشجویی ۲۰-۳۰ متری زندگی کردیم و بعد به خاطر تحصیل همسرم راهی یه شهر دیگه شدیم. از ابتدای ازدواج بنا را بر زود بچه دار شدن گذاشتیم. من که براساس فرهنگ رایج جامعه فقط به ۲ بچه فکر می کردم با استدلال ها و راهنمایی های همسرم به حداقل ۴ فرزند راضی شدم. به خاطر فهم درستی که از دین داشتند همان اول زندگی این بهانه که : "اول خودسازی کنیم بعد بچه دار بشیم" را با این استدلال که : "قدم گذاشتن در راه حق همان و یاری و نصرت الهی همان" کنار گذاشتیم و از همان ابتدای زندگی از خدای متعال فرزند خواستیم. سه ماه بعد از ازدواج اولین فرزندم در وجودم شکل گرفت. شادی وصف ناپذیر مادر شدن با ویار بسیار سخت و تنهایی و غربت و زندگی در یک زیرزمین نمور همراه شد. همسرم صبح خیلی زود بیرون می رفتند و شب به خانه برمی گشتند و در تموم این مدت من در انتظار ایشون بودم تا برگردن. بالاخره تاریخ زایمان رسید اما هیچ علامتی از درد زایمان نبود. وارد ۴۲ هفته شده بودم که به بیمارستان رفتم و با آمپول فشار دردها شروع شد و بالاخره بعد از چند ساعت دختر کوچکم در خرداد ماه ۸۷ در آغوشم قرار گرفت. مادرم فقط ۱۰ روز پیش ما بود و بعد از اون، من بودم و نوزاد بی قراری که شبها تا صبح گریه می کرد. مدتی به همین صورت شبها با بی خوابی گذشت تا اینکه با راهنمایی یک پزشک طب سنتی با روغن مالی ملاج با بادام شیرین و تمام بدن با گل بنفشه مشکل برطرف شد. دخترم کمتر از دو سال داشت که دختر دومم با ویار و تهوع ابراز وجود کرد. تا ۱ سال و ۹ ماهگی (که در روایت به عنوان حداقل شیردهی دیده بودم) به دخترم شیر دادم. دختر دومم را در خانه مامایی با تجربه به دنیا آوردم. در این مدت ما ۴ اسباب کشی در شرایط مختلف بارداری را بدون کمک تجربه کردیم. ۱۰ روز بعد از تولد دختر دومم پنجمین اسباب کشی به آپارتمان خودمان بود(که البته نوساز نبود) و تقریبا همون زمان هم یک پراید نسبتا قدیمی خریدیم. فرزند سومم را بعد از ۲ سال شیردهی به دختر دومم باردار شدم. خانواده همسرم منتظر پسر بودند و این باعث شد که چند ماه اول بارداری با استرس زیادی همراه بشه. خدا به واسطه پسرم منو نجات داد از حرف و حدیث ها و استرس ها و در خانه ی همان ماما که دختر دومم رو به دنیا آورده بودم ، به دنیا اومد. محمدم هنوز یک ساله بود که فرزند چهارم را باردار شدم. مدت شیردهی را همان ۱ سال و ۹ ماه ادامه دادم. در تمام این سالها خیلی وقت ها می شد که همسرم به مأموریت های چند روزه می رفتند و من با سه بچه کوچک در شهر غریب تنها می ماندم. البته ایشان همه ی خریدهای خانه که برای اون چند روز لازم بود را انجام می دادند. تا اینکه به خاطر مسائل کاری همسرم، به زادگاهم برگشتیم. برای تولد فرزند چهارمم تاریخ دقیق زایمان نداشتم و از تاریخ تقریبی که از سونوگرافی گفته می شد، گذشت. چون در بیمارستان گفته بودند ممکن است سزارین بشم شب از حضرت زهرا س کمک خواستم چون دوست داشتم بچه طبیعی به دنیا بیاد تا مشکلی برای بعدی ها نداشته باشم. صبح دردها شروع شد و در فاصله کمی دردها انقدر شدید شد که قبل از اینکه همسرم از محل کار برسن و منو بیمارستان ببرن بچه در خانه به دنیا اومد در حالی که تنها بودم. تلفنی از یک ماما کمک خواستم و اون مامای مهربون برای بریدن بند ناف و .. اومد. 👈ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۴۲۲ برای گرفتن شناسنامه امیرعلی دچار مشکل شدیم چون گواهی ولادت نداشتیم به همین خاطر از کلانتری برای استشهاد محلی اومدن. البته دو تا بچه قبلی که توی خونه ماما به دنیا اومده بودن خود اون ماما گواهی ولادت داد و به همین خاطر مشکل خاصی پیش نیومد. بعد از کلی دوندگی همسرم و شنیدن متلک بالاخره به امیرعلی عزیزم شناسنامه دادن. امیرعلی ۱ سال و نیمه بود که فرزند پنجم را باردار شدم. این بارداری به نسبت قبلی ها پراسترس تر بود. تو ماه سوم به خاطر کم کاری تیروئید متخصص غدد با کمال آرامش!! گفت بچه باید سقط بشه اگر هم خودتون سقط نکنید تا ماه پنجم خودش سقط می شه. من با ناراحتی و عصبانیت از مطب دکتر بیرون اومدم و همراه همسرم به آزمایشگاه دیگه ای رفتیم که نتیجه آزمایش TSH با اولی خیلی اختلاف داشت و وقتی توی ۵ ماهگی به خاطر بالا بودن قند به همون دکتر گفتم بچه ام سقط نشد خیلی راحت!! گفت بعضی ها هم ممکنه سقط بشن. بقیه ماه های بارداری را به خاطر قند، رژیم کاهو و کلم و کدو و خیار گرفتم و الحمدلله حسینم در یک بیمارستان دولتی دی ماه ۹۵ به دنیا اومد. (البته همراه با متلک های کادر پزشکی به خاطر فرزند پنجم بودن) فرزند ششم را وقتی که حسین ۱ ساله بود باردار شدم. توی این بارداری هم باید رژیم غذایی را رعایت می کردم. حسین هم ۱ سال و ۹ ماه شیر خورد و حسن عزیزم توی همون بیمارستان قبلی به دنیا اومد. حسن حدود یک سال و نیمه شد که فرزند هفتم ابراز وجود کرد. این بارداری هم با سختی ها و استرس هایی مثل دیابت بارداری و ... همراه بود. همه ی سختی های بارداری رو قرار بدید یه طرف، در کنار اینکه مجبور بودیم دنبال خونه اجاره ای هم بگردیم چون اینجا رو باید تخلیه می کردیم(البته توی یه شهر دیگه یه آپارتمان قدیمی دو خوابه داشتیم ولی اینجا مستأجر بودیم). توی این شرایط کرونا منِ ۷ ماهه روزی چند جا رو با همسرم می دیدم که یا مطابق شرایط یه خانواده ۹ نفری نبود یا اگر هم به ندرت پیدا می شد، وقتی تعداد ما رو می فهمیدن منصرف می شدن و این وضع تا الان که چند ماه گذشته هنوز ادامه داره. به لطف خدا حدود یک ماهه که مهدی عزیزم توی همون بیمارستان دولتی قبلی به دنیا اومده (در میان اعجاب و تمسخر کادر پزشکی از اینکه ایرانی هستم و هفت تا بچه دارم و انواع و اقسام متلک ها و حرف و حدیث ها). اونقدر برای ما و بچه ها عزیزه و اونقدر انتظار اومدنش رو داشتیم که انگار بچه اوله. خدایا! مگه نعمتی بالاتر و شیرین تر از داشتن بچه وجود داره؟ خدایا! این شیرینی را به همه خانواده ها بچشان. این بچه رو برای شاد کردن دل پیامبر مهربونمون و اینکه بتونه مایه ی مباهات ایشان بر سایر امتها باشه آوردم چون در حدیث داریم که پیامبر فرمودند : من با فرزندان شما بر سایر امتها مباهات می کنم ولو اینکه سقط شده باشد. ان شاءالله به همین نیت اگه بازم لایق باشم بچه بیارم. اعتقاد دارم که زایمان مگر در مواقع خاص و اورژانسی یک فرایند طبیعی و فیزیولوژیک است که ماما برای این کار دوره دیده است. میلیونها زن در طول تاریخ و هر کدام هم چند بار این فرایند را طی کردند که اگر بحث تغذیه سالم و تحرک آن هم به شکل طبیعی و در کل سبک زندگی صحیح را در پیش بگیریم نباید از زایمان ترسید همان طور که خلقت، فیزیولوژی بدن زن را بر این اساس قرار داده. همسرم در طول این سالها بزرگترین راهنما و تکیه گاه من بودند. وقتی که از طعنه های بقیه حتی نزدیکترین افراد خانواده ناراحت و دلسرد می شدم صحبت های منطقی ایشان و توکل بالای ایشان باعث دلگرمی من بوده و هست. همسرم در امور و کارهای خانه به جز خرید، خیلی کمک کار نیستند اما با آسان گیری در مورد نظم و تمیزی خونه و غذا بسیار آرامش بخش هستند. در طول این سالها از افراد خانواده چه در زمینه مالی و چه در زمینه کمک در بزرگ کردن بچه ها، چیزی نخواستیم چون اعتقاد داشتیم که کمک خواستن باعث میشه که دیگران به خودشون حق دخالت و اظهارنظر بدهند (ولو به قصد دلسوزی) و توقع داشته باشن که در قبال آن کمک چه در زمینه سبک زندگی و چه در زمینه فرزندآوری حرف اونا رو گوش کنیم. 👈 ادامه دارد... کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۴۲۲ در زمینه اقتصادی با صرفه جویی و قناعت الحمدلله مشکل خاصی را احساس نمی کنیم. (تأکید می کنم با صرفه جویی و قناعت). الان بیشتر سرمایه و هزینه ی خانواده های جامعه صرف خرید وسایل غیر ضروری خانه و گوشی و لباس و موارد غیر ضروری در آموزش فرزندان می شه در حالی که بیشترین هزینه ی زندگی ما صرف خرید مواد غذایی سالم مثل انواع روغن های طبیعی و عسل و ... می شود. از وسایل منزل به حداقل ها و ساده ترین ها قناعت کردیم. برای تهیه لباس تا اونجا که بتونم خودم با کمی تغییر و تحول تو لباسها و بزرگ و کوچک کردن و تزیین لباسها نیازمون به پوشاک رو برطرف می کنیم. لباس بچه های بزرگ به کوچکترها می رسه و هیچ کدام از این بابت ناراحت نیستند. در صورت خرید لباس در بعضی اوقات، این خرید از قانون خاصی مثل نوروز و اول مهر و ... پیروی نمی کنه و فقط نیاز و ضرورت در نظر گرفته می شه. این روحیه راحت گرفتن بچه ها رو ناشی از چند چیز می دونم : از بچگی بیشتر از اینکه از زیبایی های ظاهری اونا تعریف کنیم (مثلِ : "چه دختر خوشکلی" یا "چه لباس شیکی" و ...) از خوبی های رفتاری و اخلاقی اونا برای تعریف استفاده کردیم (مثلِ : "چه پسر شجاعی" یا "چه دختر مهربونی" و ...). هرچند هر دوتا لازمه ولی بحث سر اینه که کدوم رو باید بیشتر تأکید کنیم و وزن هر یک چقدر باید باشه تا جایگاه مسائل مختلف به درستی در ذهن و روح بچه شکل بگیره. همین طور وقتی به جشن یا مهمونی می ریم از لباس یا ظاهر زیبای مهمونا صحبت نمی کنیم. من و پدرشون هم برای محافل مختلف توی لباس سخت گیر نیستیم و لباس ساده ولی مرتب و پاکیزه می پوشن. همین نکات ساده باعث شده بچه ها در مورد پوشاک قانع باشند. در مورد آموزش و مدرسه بچه ها، از همون کلاس اول این طور نیست که اونا رو وابسته به خودم کنم. هر کدوم از بچه ها به طور مستقل کارهای خودش رو انجام می ده و ما فقط یک نظارت کلی به تحصیلشون داریم. برای مدرسه و کتابهای کمک آموزشی و انواع کلاسهای تقویتی هزینه ای نمی کنیم در حالی که بدون اینها هم جزء ممتازین مدرسه خود هستند. به جای اینکه بچه ها و خودمان را در کلیشه هایی مثل کلاس موسیقی و زبان و حتی حفظ قرآن اسیر کنیم (تأکید می کنم حفظ قرآن نه انس با قرآن) سعی می کنیم با قرار دادن مواد ساده ای مثل چوب و تخته ومهره و دکمه و پارچه و ... خلاقیت و خودباوری و کارآفرینی را در آنها تقویت کنیم به طوری که الان دو دختر ۱۰ و ۱۲ ساله ام با درست کردن و فروش گیره روسری و دستبند و کش و تل مو و همین طور با درست کردن مربا و آبلیمو و ترشی و ... درآمد اندکی به دست میارن. یا پسرهای ۶ و ۷ ساله ام با چوب و اره جاکلیدی درست می کنند و به آشنایان می فروشند. این کار باعث می شود هم قدر پول و زحمتی را که برای آن کشیده اند بدانند و هم اعتماد به نفس و خودباوری پیدا کنند. البته در جای خودش هم سوره های ساده و کوچک قرآن را به بچه ها یاد می دهیم. از حدود کلاس پنجم و ششم هم خودم با اونا زبان انگلیسی و عربی رو به صورت همزمان کار می کنم. همه ی این مطالب در کنار دعواها و اختلافات تمام نشدنی بچه ها قرار دارد، دعواهایی که از صبح موقع بیدارشدن شروع می شود تا انتخاب برنامه تلویزیون و دعوا بر سر انجام کارهای خانه و انتخاب اسباب بازی و جمع کردن اونا و هزار موضوع دیگه و تا شب ادامه داره، البته در کنار همه محبتها و دلسوزی ها و مهربونی های اونا نسبت به همدیگه. از بابت غذا هم معمولا غذایی درست می کنم که بیشتر بچه ها علاقه دارن ولی اگه یه نفر هم یک غذایی رو دوست نداشته باشه اینطور نیست که غذای جدایی برای اون درست کنم و معمولا توی این مواقع نون و پنیر تنها غذاییه که می تونه بخوره. توی خانواده و فامیل خودم و همسرم تقریبا کسی نیست که حامی و مشوق یا حتی خنثی باشه برای بحث فرزند آوری بلکه به شدت مخالف این مسأله هستند هرچند ما از اول زندگی به صورت شوخی و جدی بارها تصمیم مون برای داشتن فرزند زیاد رو به دیگران می گفتیم اما هیچ کس باور نمی کرد و همه، چه نزدیکان از سر دلسوزی و چه غریبه ها با طعنه و تمسخر، با کار ما مخالفت می کنند. اما اینها برای ما اهمیتی نداره و مهم اینه که ما به درستی راه و هدفمون اعتقاد داریم. اما در بین دوستان، احساس می کنم این تعداد فرزند جرأت اونها رو برای فرزند آوری زیادتر کرده و اینکه می دونن که داشتن این تعداد فرزند حتی در این شرایط دشوار اقتصادی و این وضعیت مسکن، شدنی است و فقط کافیه که خدا را هم وارد محاسبات زندگیمون بکنیم. مثلا ما الان توی یه آپارتمان ۹۰ متری زندگی می کنیم و مستأجر هستیم. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۴۲۲ چند وقتی یکبار که همسایه ها را می بینم از اینکه بچه ها سرو صدای زیادی دارند عذرخواهی می کنم و در صورتی که شکایتی داشته باشند ضمن اینکه عذرخواهی می کنم و بهشون حق میدم به طور ضمنی اجتناب ناپذیر بودن سرو صدا رو هم بیان می کنم و از طرف دیگه در مناسبات مختلف با بردن غذا و انواع و اقسام نذری ها سعی می کنم که اونا رو با خودمون همراه کنم. صبح ها معمولا بچه ها زود از خواب بیدار می شوند و هر کدام از بچه ها که دیر بیدار بشه صبحانه مفصل را از دست میده و فقط می تونه مقداری شیر یا شربت عسل بخوره. از همون صبح زود معمولا غذای ظهر و شب تدارک دیده می شود حتی گاهی از شب قبل. در طول روز همزمان با آشپزی، نظافت خانه و رسیدگی به امور بچه های کوچکتر مثل بازی و دستشویی بردن (وقتی سه تا بچه کوچکتر برای دستشویی رفتن کمک لازم دارن در طول روز وقت قابل توجهی میشه) و رسیدگی به امور مربوط به درس بچه های بزرگتر (در همان حد نظارت کلی) رو انجام میدم. تلویزیون و سریالهاش سالهاست که توی خونه ما مشتری نداره. فقط برنامه های مستندِ شبکه ی افق یا شبکه مستند و برای بچه ها کارتون های ایرانی گزینش شده از شبکه پویا استفاده میشه. از فضای مجازی هم فقط به ضرورت و آن هم فقط پیام رسان های داخلی مثل ایتا و سروش استفاده می کنیم و وقت زیادی از ما نمی گیره. دعا میکنم باز هم خدا توفیق فرزندان دیگر را هم به من عنایت بفرماید. البته تمام الطاف و نعمتهایی که توی زندگی ما هست به فضل خدا و زیر سایه عنایت امام زمان علیه السلام هست و همیشه من و همسرم دعامون این بوده که حضرت زهرا و فرزند موعودشون علیهما السلام به ما توفیق بدهند نسلی پاک و مطهر و زیاد از شیعیان اهل بیت علیهم السلام رو تربیت کنیم که همه در قیامت با ایشان محشور شویم. ان شاءالله که همه خانواده ها مشمول دعای خیر مولایمان شوند. والحمدلله ربّ العالمین. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۴۲۳ برای بار دوم که باردار شدم، نوبت به غربالگری که رسید مثل بقیه دستور آزمایش غربالگری دادن و متاسفانه جواب غربالگری این شد که بچه رو باید سقط کنم چون سندرم دان داره... خودشونم تو بیمارستان این کار نمی کردن چون به هر حال چهار ماه بود اومدم خونه با کلی ناراحتی و عذاب 😭😭 قضیه رو به همسرم گفتم بالاخره خانواده خودم و خانواده شوهرم مطلع شدند، همه به جز مادر شوهرم گفتند که به هر حال اگه بچه عقب مانده است و مجوز این کار رو میدن اشکال نداره ولی مادر شوهرم مثل کوه جلومون ایستاد و گفت بیخود کردن میگن بچه عقب مانده است مگه اون یکی بچه ات عقب ماندگی داره!! خلاصه براتون بگم که کلی دلداری و حرفهای امیدوار کننده می زد ولی ته دلم که راضی نمی شد به هر حال بیشتر به حرف پزشکان اعتماد داشتم تا مادر شوهرم. خلاصه بچه رو نگه داشتم و ۵ ماه تمام با استرس زندگی کردم. بلاخره به خاطر گناهش و اینکه مادر شوهرم مانع بود خانواده خودم و خانواده همسرم هر روز دعا و قرآن آیات قرآن را می خوانند و داخل آب فوت می‌کردند، همسرم که از سرکار در میومد همه بطری های آب رو از نواحی مختلف جمع میکرد و برام میاورد 😁😁😁😁 و من با این آب ها غذا می پختم و می خوردم. این کار هر روزش شده بود و خلاصه این که ۵ ماه شد شاید توی حرف پنج ماه باشه ولی خیلی روزهای سختی رو داشتم به طوری که بعضی موقع ها فکر میکردم روزها هم به سیاهی میزنه و کامل خودم آماده کرده بودم که بچه عقب مانده را بزرگ کنم. بعضی موقع ها خودمو سرزنش می کردم که چرا به مادر شوهرم گفتم که اجازه نمیدن الان بچه رو سقط کنم خلاصه گذشت و وقت زایمانم رسید یک بچه سالم به دنیا آمد😘😘😘 برخلاف نظرات پزشک بچه سالم به دنیا آمد. حرف مردم هم که همیشه هست وهمه دکتر شده بودند و می‌گفتند علایم عقب ماندگی از ماههای بعد شروع میشه تا یکسال مدام از این و اون حرفارو میشینم ولی برخلاف تصور همه یک بچه سالم و فوق العاده باهوش هست الان خداروشکر ۵ سالشه و خیلی هم باهوشه 😍😍😍 خلاصه اینکه الان چون تو خونه خواهرش تلفن همراه داره فقط تو خونه اون تلفن همراه نداره تلفن ثابت را برای خودش برداشته یعنی هر کسی که زنگ میزنه باید فقط با اون صحبت کنه و مابقی اگه با من کار داشته باشن باید به تلفن همراه خودم زنگ بزنند. عموهاشم اونـــــقد دوسش دارن که هر هفته چند روزی مهمون یکی از عمو هاشه 😌😌 الانم چند نفر از دوستام که حامله شدند غربالگری نرفتن و بچه های سالمی به دنیا آوردن. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۴۲۹ من در سن ۴۱ سالگی اولین بارداری مو داشتم، دکترم یکی از برترین های زنان در حیطه علم پزشکی هستن. وقتی موعد غربالگری شد، خب اولی رو رفتم، با اینکه اعتقادی نداشتم، بعد بهم گفتن چون سنت بالای ۳۵ سال هست باید سل فری هم بدی، من گفتم نمیدم، گفتن اگر بچه داون شد چی؟ گفتم هر چی باشه بچه ماست، منو همسرم هر چی باشه نگهش میداریم، اینم بگم من سابقه ناباروری نداشتم که فکر کنید از سر ناچاری هر طور شده میخواستم بچه دار بشم، نه، من متاسفانه دیر ازدواج کرده بودم. البته چون تحصیلاتم هم نسبتا مرتبط بود و از طرفی به نوعی دو مرکزی که ایشون بود، همکار خانم دکتر بودم حرفم روشون تاثیر گذاشت. اینکه گفتم من نمی‌فهمم واقعا چرا اینقدر همه رو از سندرم داون میترسونید، من و همسرم هیچ سابقه ای در خانواده نداریم و میدونم هزاران مشکل ژنتیکی و سندرم های مختلف و بیماری‌های متابولیکی و غیره... بچه میتونه داشته باشه، که اصلا بررسی نمیشه، جوری از سندروم داون حرف میزنید انگار مردم ایران یکی درمیون داون هستن یا همه تو خونه شون حداقل یه دونه از این افراد دارن.... خنده اش گرفت گفت راست میگی.... اتفاقا هفته پیش یه کنفرانس علمی تو کانادا دعوت داشتم، یه دکتر آمریکایی و یه دکتر برزیلی و یه دکتر کانادایی داشتن با من صحبت میکردن و میگفتن آخه چرا تو ایران شما همه رو مجبور به غربالگری میکنید و چرا غربالگری ها اجباری هست؟؟! و اصلا چرا تعداد غربالگری ها اینقدر تو ایران بالاست؟!! ، بعد هم گفتن حتی چین که میخواد کنترل نسل داشته باشه، وقتی دو یا سه قلو بشه هیچ وقت والدین رو تشویق به از بین بردن یه قل نمیکنن اما شما تو ایران برای کسانی که سالها منتظر بچه بودن و با روش‌های درمانی باردار شدن و سه قلو شده پیشنهاد، ریداکشن میدید، در حالیکه میدونید با روش‌های حمایتی خوب میتونید به راحتی تعداد قل های خیلی بیشتر از سه قل رو هم نگه دارید.... ( ریداکشن از بین بردن عمدی یه قل هست که معمولا در سه قلوها پیشنهاد میشه، میگن حاملگی های ریسک یا پر خطر میشه برای مادر و جنین و پیشنهاد با آب و تابی میدن که مادر بنده خدا برای موندن دو تای دیگه راضی به سقط عمدی یه قل به طور عمد میشه اونم تو ماه دو و سه، یعنی وقتی بچه کامله 😭😭، چون منتظر می‌مونن که مطمئن بشن از موندگاری جنین ها و وقتی وضعیت مادر و جنین به حد قابل اطمینان رسید یه قل از سه تا رو سقط میکنن ) بعد هم از من امضا گرفتن که اگر بچه ات طوری شد وزارت بهداشت فردا به ما گیر نده بنویس خودت نخواستی سل فری بدی.... به نظر من داستان ریداکشن خیلی غم انگیز تر از بقیه سقط هاست و این بی‌عرضگی ما در حیطه مراقبت‌های پزشکیه که نتونن ۳ قل رو به سرانجام برسونن، در حالیکه شما تو کشورهای دیگه نگاه کنید آمار سه و چهار قل به بالا بسیار زیادتر از ایرانه .... خواهش میکنم کادر پزشکی و متخصصین این رشته خرده نگیرن و بدون تعصب و بدون درگیری با علم غربی به این مسئله نگاه کنن، من خودم جزء همین جامعه هستم.... این علم غربی همون علمیه که چپ و راست سزارین رو تشویق میکنه در حالیکه به راستی جهادگرانی تو این علم زنان پا به عرصه گذاشتن و ویبک های ۳ و ۴ رو با کمترین فاصله حتی یک سال و دو هفته انجام میدن.... اما همین علم غربی و وزارتخانه غربی میگه نمیشه..... کانال"دوتا کافی نیست" @dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۴۴۳ من ۲۶ سالم بود ازدواج کردم، ۱۲ سال از زندگی مون گذشت که متوجه شدم من نمیتونم هرگز مادر بشم. از هر روشی برای درمان استفاده کردم اما فایده نداشت از اون طرف خانواده همسرم چون شوهرم تک فرزند بود براشون شجرنامه نسل شون مهم بود دیگه من بعد از این همه دکتر رفتن متوجه شدم که نمیتونم مادر بشم اما وجدانم میگفت که همسرم سالمه و میتونه پدر بشه، من چرا باید اون از این نعمت محروم کنم. ساعت ها تو حرم امام رضا گریه کردم که من نمیخوام همسرم رو از بچه محروم کنم، هم نمیخوام ازش جدا بشم، چون عاشقشم خانواده شوهرم هم از اینکه نوه دار نمیشن با من سرد برخورد میکردن تا اینکه روزی فهمیدم یکی از دوستانم همسرشون بخاطر بچه دوباره ازدواج کرده واقعا برای ما خانوما ازدواج دوباره همسر سخت ترین لحظه زندگیه، خانواده همسرم خیلی سرد باهام رفتار میکردن و همسرم وقتی یک بچه می دید دلش غش میرفت هر وقت از سرکار میومد خیلی خسته بدون هیچ بچه ای تو خونه شب روز شو سر میکرد. از اون طرف هم خانه پدریش همش میگفتن تا زنده ایم میخوایم نوه مون ببینیم. شرایط برام سخت بود اما به همسرم گفتم اگه میخوای ازدواج کنی تا پدر بشی من مخالف نیستم درسته برام سخته اما نمیتونم اونقد خودخواه باشم که تو رو از نعمت پدر شدن محروم کنم بلاخره تو نباید نسل ریشه خودت بخاطر من قطع کنی یک شب خواب دیدم حرم امام رضا هستم یک کودک شبیه همسرم به من نگاه میکنه میخنده بهم میگه خانم من گم شدم تو حرم، گفتم تو کی هستی اسمت پدر مادرت بگو به خادمین بگم. یهو گفت من پسر محمدم، اما تو نمیذاری من بیام پیش پدرم. یهو از خواب پریدم رفتم حرم آقا گفتم آقا من کی جلوشو گرفتم این چجور خوابی بود! یهو با خودم فکر کردم نکنه قراره این بچه معصوم از زنی دیگه وارد زندگی همسرم بشه اما شیطان حسادت زنانه منو برمی انگیخت که منو از ازدواج همسرم منصرف کنه همسرم مرد مومن، مهربون و نجیبی هست از سادات چرا باید به خاطر خودخواهی های زنانه من اون رو از نسل پاکی مثل خودش محروم کنم. اون دنیا چه جوابی بدم که شوهر من میتونست سرباز برای امام زمان بیاره اما من نذاشتم رفتم خونه گفتم باید ازدواج کنی شاید خواست خدا در اینه که تو از من پدر نشی، برام سخته خیلی اما منطقم نمیذاره احساس زنانه، منو از این کار نهی کنه بستگانم میگفتن با ورود زن دوم دیگه عشقی بین شما نخواهد بود و زن دوم تلاشش میکنه که تو از زندگیش بری و بعد خودت میفهمی چه اشتباهی کردی اما من میگفتم چاره ندارم بلاخره من نمیتونم مادر بشم اما همسرم میتونه پدر بشه پس اونو محروم نمیکنم. یک دختر خاله مومن خوب داشتم که شوهرش رو تو تصادف از دست داده بود جوان و سالم بود و شناخت کاملی در رفتار ایشون داشتم به همسرم گفتم من میرم با دختر خالم برای تو حرف میزنم و اینکار کردم. خدا میدونه چقد برام سخت بود. برای یک زن سختترین کار دنیا همینه که برای شوهرش بره خواستگاری خلاصه به وسوسه های شیطان که حسادت و خودخواهی منو تحریک میکرد توجه نکردم و اینکار رو کردم حالا تو حرم امام رضا شاهد عقد شوهرم با دختر خالم بودم. خودم و زندگیمو به خدا و اهل بیت سپردم چند ماه از زندگی ما گذشت که متوجه شدم هوو من باردار شده، کمی ناراحت شدم که کاش منم این حس مادری رو تجربه میکردم اما خوشحال بودم که یک طفل معصوم شیعه وارد زندگی ما شده هوو من اومد پیشم ماه های اخر بارداری گفت: مریم خانم جهاد شما خیلی بزرگتر از درد زایمان، درد دوران بارداری منه چون اجازه دادی من به عنوان یک زن دیگه شریک زندگی شما و همسرتون باشم و مطئمن باش این بچه قراره به هردو ما بگه مادر همینطور که به همسر هردو ما میگه پدر حالا محمد علی ۳ ساله شده بود و چهره اون شباهت زیادی به اون کودک تو خوابم داشت. روزی باهاش رفتم حرم بهم گفت به امام رضا گفتم بهتون یک نی نی بده که باهاش بازی کنم. انگار دعا این بچه تمام دنیا پزشکی رو بی جواب گذاشت یک ماه بعد حالات بارداری تو خودم حس کردم باورم نمیشد و تمام تنم میلرزید رفتم آزمایشگاه اونجا بهم گفت خانم شما بارداری خدایا دارم دیوونه میشم یعنی من تو سن ۴۲ سالگی دارم مادر میشم یعنی الان یک بچه دارم نمیدونستم باید چکار کنم اومدم خونه سجده شکر کردم شوهرمم هم گریه کرد سجده شکر پسرم محمد حسن الان دو ساله شده شاید خدا بخاطر این از خودگذشتگی, منو به آزروم رسوند که طعم مادری رو بچشم حالا منو همسرمو هووم چهار پسر داریم یک پسر از من و سه پسر از هووم که خداروشکر با خوبی و عشق اهل بیت کنار هم زندگی میکنیم و پسرامون کنار هم سرباز آقا تربیت میکنیم الان خیلی ها بهم میگن پشیمان نیستی هوو آوردی سرت میگم کار حرامی نکردم که پشیمان باشم اینکه سه پسر مودب سادات به نسل شیعه با از خودگذشتگی من اضافه شد کجاش پشیمانی داره اونا هم پسرای منن و دوسشون دارم «دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
متولد ۵۶ هستم و سال ۷۹ ازدواج کردم و سال ٨١ رفتم سر خونه و زندگیم... سال ۸۵ اولین فرزند نازم رو بدنیا آوردم. اینکه چرا دیر بچه دار شدیم، باخجالت باید عرض کنم😓 چون خانه و ماشین نداشتیم، قصد بچه دار شدن هم نداشتیم😓😓 ولی الحمدالله به توصیه و نصیحت و اصرار دوستان خوب، اقدام کردیم. خودمون هم دیدیم چندسالی گذشت و نه خانه دار شدیم، نه ماشین قسمتمون شد!😔 تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم.😊 اولین پسرم که بدنیا اومد همسرم به لطف خدا در بهترین رشته کاری قبول و ادامه تحصیل دادن😍 و خیلی زود هم خانه دار و سپس ماشین دار شدیم🥰 البته ما در شهری دورتر از خانواده و در غریبی زندگی میکردیم😔🥺 بواسطه ی شغل همسر نازم به شهر دیگه ای مهاجرت کاری کردیم😊 بعد از مهاجرت، الحمدالله دختر اولم رو باردار شدم 😍 به فاصله ی تقریبا ۷ سال با پسر اولم😊 بعد فرزند سوم رو(پسر نازم) به فاصله ی تقریبا ۳ سال با دخترم، باردار شدم🥰 حدودا ۳۹ ساله بودم.😅 دیگه نگم که چقدر بواسطه ی این سه تا فرشته خدای مهربونم برای خانواده خیر و برکت بارید😘🤩🥰😍 بعد جانم براتون بگه، مجدد برای فرزند ۴ اقدام کردیم😅 البته بخاطر بیماری کرونا فاصله افتاد😷😬 ولی الحمدالله دختر دومم رو که فرزندچهارم خانواده میشه، در سن ۴۳ سالگی بدنیا آوردم 🥰 الان فرشته ی بهشتیم، یک سالش شده😍😘 اونقدررررررر خیر و برکت و رزق و روزی باخودش آورده که فقط خدا میدونه که خودش به ما هدیه داده😘😘 واقعا خدای مهربونم خیلییییییی برکت و خیرکثیر عطا میکنه به خانواده های پرفرزند🤗به تجربه عرض میکنم🥰 همیشه در هر محفلی سعی میکنم از مزایای فرزندآوری و فرزند زیاااااد داشتن صحبت کنم😍کلی تبلیغ و تبیین و نصیحت و سفارش و صحبت میکنم تا واقعا تا دیر نشده خانواده ها فرزنددار بشن و فرزند زیااااد داشته باشن😃خلاصه هر کسی که منو رو میشناسه و میبینه میدونه که گل صحبت هام فرزند زیاااااد داشتنه😄😃😀 ناگفته نماند که سر فرزند سوم و خصوصا چهارم از دوست و آشنا و فامیل کلی حرف و حدیث شنیدم ولی قاطعانه جواب همشون رو میدادم💪 به همه از تجربیات خودم میگم، و اینکه هر کدوم از فرزندان چه حسی رو متفاوت از هم به مادر و خانواده منتقل میکنن🤗 یه نکته ی طلایی بگم😊تازه سر بچه ی سوم معنای مادر بودن رو فهمیدم🥰 و سر بچه ی چهارم ،تازه فهمیدم...ای وای! چرا اینقدرررر کم بچه آوردم.😢 حالا تصمیم دارم اگر خدا بخواد حداقل یکی دیگه به کمک خدای مهربونم مجدد بیارم. البته اینم خدمت دوستان عزیز عرض کنم، متاسفانه متاسفانه ویارهای بسیااااار بسیااااار شدیدی دارم تا حدود ۴ماهگی، بشدت بشدت حالم بد میشه، بستری و مراقبت و ....🤮🤕🤒🥺 اما خدا روشکر ، زودی فراموش میکنم و مجدد دوست دارم خدای مهربونم یه فرشته ی بهشتیِ دیگه مهمانم کنه😍🥰🤩☺️ خیلی بچه ی زیاد، دوست دارم، اعتقاد و باورم اینه که فرزند زیاد و بارداری زیاد برای مادران، سلامت و جوانی و زیبایی و پوست خوب و سعادت و قدرت و شوکت و عظمت و بزرگی و امید به ارمغان میاره😍🤗 راستی اینو یادم رقت خدمت عزیزان عرض کنم، برای ۳فرزند اولم مدام تحت مراقبت های پزشکی ماهانه بودم. ولی سر فرزند ۴، تصمیم گرفتم کمتر به دکتر مراجعه کنم و اصلا غربالگری رو هم به جز یک مرحله(اونم به اصرار و خواهش و تقاضای مکرر دکترم) نرفتم....و الحمدالله فرزند چهارم از سه فرزند اولم بسیاااار بسیااااار باهوش تر و زیباتر و بدون کوچکترین نقصی بدنیا اومد😍 البته خدای مهربونم ،الحمدالله واقعا ۴تا فرشته ی بهشتی نصیبم کرده هر کدام زیبایی خاص خودشون دارن🤩😍 تا یادم نرفته اینو خدمت نازنینتون عرض کنم که:دوتا فرزند آخرم رو به فرمان و دستور رهبری نازنین آوردیم😘🥰 واقعا واقعا ممنون و سپاسگزارشون هستم از دل و جان که ما رو آگاه کردن در فرزندآوری و فرزند زیادد داشتن😘 اگر دوست دارید جوان و سالم و شاداب بمانید☺️ بهترین و زیباترین راهش، بچه دار شدن و فرزند زیاااد داشتنه😊🥰 از سن بالا هم نترسید اصلا👋 اتفاقا بچه ها باهوشتر و زیباتر هم میشن🤩 تا دیر نشده اقدام کنید.😊 چون واقعا فرزند کم ظلم بسیار بزرگی اول به خود و سپس به جامعه که قابل جبران نیست، از بس خسارت عظیمی هست.😢 دوستانی دارم که متاسفانه یکی و یادوتا فرزند دارن و بسیااار زود یائسه شدن و ..😔 الان سخت پشیمان و نادم از عدم بارداری و داشتن فرزند کم😔 یه دوستی دارم دوتا فرزند داشت فرزند بزرگش که دختر بسیار نازی بود(۱۹ساله) سال گذشته براثر سرطان از دست داد😭 و حالا یک پسر داره و دیگه هم نمیتونه بچه دار بشه😔 و بسیااااار پشیمان و نادم از فرزند کم داشتن... همیشه جوان و شاداب بمانید به حق ظهور حضرتش ان شاءالله😘🤗 التماس دعای فرج🤲 یاعلی @farzands