eitaa logo
کشکول بصیرت
829 دنبال‌کننده
59.4هزار عکس
53.6هزار ویدیو
657 فایل
فَبَشِّرْ عِبَادِ¤ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ ۚ أُولَٰئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ ۖ وَأُولَٰئِكَ هُمْ أُولُو الْأَلْبَاب (زمر۱۷/۱۸) رویکرد: بصیرت افزایی،روشنگری،تحلیل مسائل روز
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ "یک صف کشی بزرگ برای اصلاحات اساسی در مفاسد شهری‌" ▪️۱.لواسان رسما یک کلونی از رانت و نفوذ آقازاده‌ها شده است. هیچ چیز مثل ویلای #نعمت‌زاده نمی‌توانست لخت بودن شهرداری را عیان فریاد بزند.جلوگیری از تخلف پیش کش، تخلفی که اینهمه رسانه‌ای شد را ۶ ماه است هنوز نتوانسته‌اند تخریب کنند ▪️۲. درخواست هفته پیش #امام_جمعه_معترض از رئیس قوه قضائیه برای رسیدگی به افتضاحات #لواسان کافی بود تا شهردار و رسانه‌های مرتبط رسما حمله برای عزل امام جمعه را کلید بزنند. حالا شهردار، شورای شهر، داماد شمخانی، شبنم نعمت‌زاده و سایر زمین‌خواران، کوهخواران و متخلفین رسما در یک صف‌اند. ▪️۳. امروز #اسماعیل_شریفی جانباز مدافع حرم معترض به فساد شهری در #امیدیه که ورود ماموران به منزلش سر و صدا کرد تماس گرفت. گفت از امیدیه خوزستان خودش را برای حمایت از امام جمعه این هفته به نماز جمعه لواسان میرساند.در اعتراض مفاسد شهرداری‌ها در کشور، صف کشی جالبی دارد شکل می‌گیرد. #وحید_اشتری 💠 رسانه مردمی ثائر 🆔 @saeer_ir
🔴 تکلیف خیس خاطره هامان چه می شود؟ ✍🏻 🔹چهار سالم بود . محرم ها با مادرم می رفتیم روضه خانه خوشروها ؛ یک خانه با معماری قاجاری. منبر وسط قسمت زنانه بود . دور تا دور منبر زن ها می نشستند و همه طبیعتا با چادرهای مشکی . سید می‌رفت روی پله دوم منبر می‌نشست و تمام مدت با چشم بسته حرف می‌زد. من از حرف‌های سید هیچ نمی‌فهمیدم و مدام چشم می گرداندم تا ببینم پیرمرد چای‌گردان کی به ما می‌رسد . به من که می‌رسید می‌نشستم. خم می‌شد یک سینی مربعی برنجی کهنه با یک قندان کوچک که فقط سه حبه قند تویش جا می‌شد و یک غنچه گل محمدی تزئینش بود می‌گذاشت جلویم . قندها را می‌انداختم توی چای و داغی چای حلشان می‌کرد . بعد هم می‌زدم و نوبت مادرم بود که چای را در نعلبکی بریزد و جرعه جرعه به کامم بنشاند. 🔸آقا که می‌رفت توی روضه، همه زن ها چادرهاشان را می‌کشیدند روی صورتشان و پرهیجان‌ترین صحنه چهارسالگی‌ام گر می‌گرفت. یک همهمه غریبی از خیمه خانه خوشروها شروع می‌شد و می‌رفت توی عرش؛ همان جایی که سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است . این صحنه سوررئال ترین صحنه عمرم بود . چهارسالگی من می‌ایستاد و همه زن‌ها نشسته بودند و من زل می‌زدم به این رشته کوه‌های کوچولوی سیاه که گویی متراکم و فشرده از زمین روییده بودند و با زلزله کلمه‌های روضه سید، تکان می‌خوردند و جلو و عقب می‌رفتند. 🔹یک وقت‌هایی هم در خانه خوشروها خوابم می‌برد و چادرم می‌شد خیمه‌ای که سایه‌اش روی شیطنت به خواب رفته‌ام می‌افتاد . یک وقت‌هایی پلک وا می‌کردم و می‌دیدم روی شانه مادرم در تاریکی زیر چادر ، انگار عقب عقب راه می‌‌رفتم و همه چیز از پشت سرم در می‌آمد و در پرسپکتیو مقابلم کوچک می شد . کاشوب در تمامی ذرات عالم است ... هشت سالم بود . هر صبح اول بوی نفت می خزید زیر پره بینی ام و مغزم هشیار می شد که نیم ساعت دیگر باید بیدار شوی . بعد صدای سوت و جوش سماور نفتی صوراسرافیل بود برای من و برادر و خواهرهایم برای شروع یک روز دیگر مدرسه . من معمولا با همان بوی نفت بیدار می‌شدم ؛ ولی دوست داشتم مادرم دست روی صورتم بکشد و یک حامدجان بگوید و دلم ضعف برود و بعد بگویم چشم بیدارم. یک لقمه نان و پنیر یا نیمروی خشک و برشته شده جلویم بخزاند و بعد راهی مدرسه ام کند. 🔺آن روزها بم ما جولانگاه کاروان های قاچاق مواد مخدر بود. ماشین لخت می‌کردند، بچه می‌دزدیدند، آدم گروگان میبردند و هزار ذنب لایغفر دیگر... یک وقت‌هایی که سوز هوا زیاد بود یا خبر نا امنی‌ای چیزی در بم می‌پیچید، صبح‌ها می‌آمد مرا برساند مدرسه. تا مدرسه‌مان راهی نبود که تاکسی و سرویس بخواهد . پیاده می‌رفتیم. بال چادرش را وا می کرد من می‌رفتم زیر چادرش و راه می‌افتادیم سمت مدرسه و وای که چه تجربه مهیبی بود. 🔹یک لایه چادر مشکی می شد امن‌ترین اتاق ضد گلوله جهان و آرامشی نجیب می خزید زیر پوست هشت سالگی ام. گاهی چادرش ضخیم بود و هیچ نمی دیدم و با کلماتش هدایت می شدم ؛ فقط می گفت جوی آب است یا سنگ است یا جدول است، تا مدرسه صدا می شنیدم و بوی مادرم که توی مشامم هوریز می‌کرد . گاهی هم چادر نازک تری انتخاب می کرد و می‌شد سایه‌هایی گنگ و مواج را دید و فکر را به هزار سمت و سو برد . زن حواسش به غرورم بود . صد دویست متری مدرسه که می‌رسیدیم، به مردانگی‌ام احترام می‌گذاشت، بال چادرش را وا می‌کرد و من دوباره پلک می‌گشودم به دنیای ترسناک و کیف میکردم از این که این قدر من را بلد است. من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم... . 🔸37ساله‌ام . سی‌و هفت سالگی‌ام توی روزنامه کار می‌کند . عینک می زند. کتاب می خواند. قسط دارد و شلوغی مترو رنجش می‌دهد. سی و هفت سالگی‌ام از شما چه پنهان یک چادر مادر از سالهای هشت سالگی‌ام را آورده تهران یک وقت‌هایی که خیلی دلش بگیرد، شمد می‌کند رویش و می‌خزد زیر گل‌های حالا بور شده اش و آرام اشک می ریزد. 🔺برای منی که چادر مادرش دژ محکم و استواری بوده که پناه همه دلشوره‌هایش بوده، حالا سختش است در همین روزهای سی و هفت سالگی ببیند زنی(تو بخوان دختر یک وزیر که 30 سال است وزیر است) که تا پیش از این به دوربین (بی چادر و البته با حجاب)لبخندهالیوودی می‌زده، به دلیل چنگ زدن به بیت المال و فساد مالی و ربا و ... به چنگ قانون افتاده و حالا که در جلوی دوربین ها و دادگاه و قاضی باید راجع به این 185 میلیارد تومان به مردم توضیح بدهد، چادر مشکی سر کرده و رویش را گرفته مثل همان زن های نجیب و عاشق خانه خوشروها... 💢 شما که همه چیز دارید! شما که در ناز و شده اید ! ما دلمان به همین خاطرات خوش است. خاطرات ما را مسخره نکنید خانم. ✅ به افسران بپیوندید: