#تلنگرانه
🔘 #داستان کوتاه
🤴یک روز پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند.
😒هوا خيلی گرم بود وتشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در می آورد. بعد ازساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند.
🤴پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت، و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب بنوشد ،اما شاهين به جام زد و آب بر روی زمين ريخت.
😡برای بار دوم هم همين اتفاق افتاد، پادشاه خيلی عصبانی شد و فكر كرد ، اگر جلوی شاهين را نگيرم ، درباريان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهين برآيد ؛ پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه ای زد.
😩 پس از مرگ شاهين پادشاه مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماری بسيار سمی در آب مرده و آب مسموم است.
او از كشتن #شاهين بسيار متاثر گشت.
مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت.
👌بر یکی از بالهايش نوشتند :
«یک دوست هميشه #دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.»
👌روی بال ديگرش نوشتند :
«هر عملی كه از روی #خشم باشد محكوم به #شكست است.»
🆔 @kashkul_zendegi