eitaa logo
منابع جامع و کامل استخدامی
74.6هزار دنبال‌کننده
756 عکس
514 ویدیو
3.2هزار فایل
https://eitaa.com/joinchat/4263117762Ca99759cd9e کانال مصاحبه👆👆👆 https://eitaa.com/joinchat/821690724Cfdf9a158f0 کانال اخبار ومنابع👆👆👆 کانال تبلیغات کشکول https://eitaa.com/joinchat/3878158695Ce0ee3123c6 ادمین تبادلات رزو هتل در مشهد @alina6868
مشاهده در ایتا
دانلود
✍امام صادق عليه السلام: رسول خدا صلى الله عليه و آله هرگاه با مردى دست مى داد، هرگز دست خود را از دست او نمى كشيد تا اين كه او دستش را از دست حضرت بكشد 📚ميزان الحكمه جلد6 صفحه260 ⏳امروز یکشنبه 25 دی ماه 1401 22جمادی الثانی 1444 15 ژانویه 2023 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🔜🔴@kashkoolali🔴🔙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅اگر در حین نماز خواندن ، کودکی مهر را برداشت نماز چگونه است و چه باید کرد..!؟ ✍️پاسخ: طبق نظر آیت الله خامنه‌ای ،اگر چیزی که سجده بر آن صحیح است (مانند خاک، سنگ، چوب) در دسترس باشد، باید بر همان سجده کند، در غیر این صورت، اگر وقت وسعت دارد، باید نماز را بشکند و دوباره با چیزی که می توان بر آن سجده کرد نماز بخواند. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🔜🔴@kashkoolali🔴🔙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه‌ها را دیده‌ای چقدر دوست دارند و دنبال فرصت اند تا جلوی پدر و مادر یا بزرگ‌ترها و یا معلم‌ها و هم کلاسی ها شعر و متنی بخوانند و شیرین کاری کنند!؟ چه ذوقی می‌کنند😍 و چه برقی در چشمان‌شان می‌بینی 🤩وقتی همان معلم‌ها و بزرگ‌ترها دست زده و تشویق شان می‌کنند👏🏼 سنّمان که بالا می‌رود و بزرگتر می‌شویم باز هم برای‌مان خیلی مهم است که کجا و نزد چه کسی یا کسانی حرف می‌زنیم و بازخورد آن چیست؟ وقتی قرار است در جایی و جمعی سخن بگوییم که همه بزرگ و عزیز و دانشمندند و مشتاق و سراپا گوش خیلی دقت و مراقبت می‌کنیم چندین بار، متن صحبت و نحوه ارایه را نوشته و مرور کرده و در ذهن مان می‌چرخانیم و مرتب می‌کنیم!! جان برادر! ما، روزی پنج بار چه بخواهیم یا که نه برای سخنرانی و خودی نشان دادن برای مطالبه و چیزی خواستن در جمع بزرگان عالم دعوت شده‌ایم همه مشتاقانه منتظرند و سراپاگوش فرشتگان هستند و مهم تر آن که خدا نیز❣️ به تماشا نشسته است!!! دریغا! گاه به هر دلیل به مراسم نمی‌رسیم!!! 😔 گاه با تاخیر گاه خواب و بی رغبت و در طول این سال‌ها اما آنان، خسته نشده و هر بار سر وقت می‌آیند و می نشینند و..... خدایا! سلام🥰 ✋ حرفی برای گفتن ندارم جایی برای دفاع نگذاشتم😓 دریغ و شرمنده که در این همه فرصت‌های پر تکرار غفلت‌هایم بی پایان بود و حتی برای یک بار فرشتگان مشتاق را به وجد نیاوردم 😞 به درستی ندرخشیده و سنگ تمام نگذاشتم!! اما از امروز حواسم را جمع می‌کنم😘 آبروداری کرده و جبران می‌کنم کلمات«نماز» را شمرده، شمرده و با حضور قلب می‌خوانم دیر آمدم اما وقت نماز فرشتگانت را زین پس به اعجاب و تحسین وامی‌دارم مرا بپذیر ... همین💓💞❤️ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🔜🔴@kashkoolali🔴🔙
✍مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که بر می گرداند 20 پنی اضافه تر می دهد! می گفت: «چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.» گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا از شما ممنونم.» پرسیدم: «بابت چی؟» گفت: «می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنی را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!» 🔴تعریف می کرد: «تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم!» 💠مضمون روایتی از امام صادق علیه السلام هست که میفرمایند مردم رو با اعمال خودتون به دین دعوت کنین. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🔜🔴@kashkoolali🔴🔙
نوشته 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🔜🔴@kashkoolali🔴🔙
درسی که مرحوم حاج آقای کافی به زن بی حجاب دادند... مرحوم حضرت حجت الاسلام و المسلمین شهید حاج شیخ احمد کافی_رضوان الله تعالی علیه_ نقل می کردند: داشتم می رفتم قم،ماشین🚍 نبود،ماشین های شیراز رو سوار شدیم.یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود👩. هی دقیقه ای یک بار موهاشو تکون می داد(لازم به ذکر است قضیه برای قبل از انقلاب اسلامی می باشد و  لذا زنان بدون روسری و پوشش فراوان بودند) و سرشو تکون می داد و موهاش می خورد تو صورت من! هی بلند می شد می نشست، هی سر و صدا می کرد.می خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه.😳 برگشت،یه مرتبه نگاه کرد به منو و خانمم که کنار دست من نشسته(خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش) گفت:آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت❓ بردار یکی بشینه!! نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه! گفتم:این خانم ماست. گفت:پس چرا این طوری پیچیدیش❓ همه خندیدند😃. گفتم:خدایا کمکمون کن نذار مضحکه اینا بشیم🤲. یهو یه چیزی به ذهنم رسید.بلند گفتم:آقای راننده! زد رو ترمز.گفتم:این چیه بغل ماشینت؟گفت:آقا جون ماشینه!ماشین هم ندیدی تو آخوند❓ گفتم:چرا دیدم ولی این چیه روش کشیدن؟گفت:چادره روش کشیدن دیگه گفتم:خب چرا چادر روش کشیده❓گفت:من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم،چه می دونم چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنن،خط نندازن روشو.. گفتم:خب چرا شما نمی کشی رو ماشینت؟گفت:حاجی جون بشین تو رو قرآن! این ماشین عمومیه کسی چادر روش نمی کشه..اون خصوصیه روش چادر کشیدن.. من هم زدم رو شونه شوهر این زنه و گفتم:این خصوصیه،ما روش چادر کشیدیم.... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🔜🔴@kashkoolali🔴🔙
قسمت اول 🌹 مخصوص مدارس🌹 «دهکده ی نور» دهکده کوچکی در پایین کوه بلندی خود نمایی می کرد که نامش «سیه کده» بود مردم آنجا سالیان سال بود که در تاریکی زندگی می کردند آنان هیچ وقت نور خورشید را نمی دیدند. در این دهکده دخترکی به دنیا آمد که نامش را «عالِمه» گذاشتند، وقتی عالمه کمی بزرگتر شد از مادرش پرسید: مادر جون، چرا اسم من رو عالمه گذاشتید؟ مادر گفت :دخترم میدونی چرا اینجا همیشه تاریکه؟ عالمه:مادرجونم من فقط اسم نور و روشنایی رو شنیدم ولی هیچ وقت دهکدمون رو پر از نور ندیدم و نمی دونم چرا اینجا همیشه تاریکه مادر: خیلی ساله که تاریکی سهم مردم اینجا شده، دلیلش رو هم کسی نمیدونه، مگه یه عالم. عالمه: یه عالم؟؟ مادر :بله یه عالم، که خیلی سال پیش از این دهکده گذشت. عالمه: یعنی اون اینجا رو تاریک کرد؟ خواست اون بود که ما توی تاریکی زندگی کنیم؟ مادر :نه عزیزم، وقتی از اینجا گذشت، به مردم گفت: «من میدونم چرا شما توی تاریکی زندگی میکنید، میخواید به شما بگم تا روشنایی رو ببینید و آسمونتون پر از نور بشه؟» ولی مردم همه گفتند، اون دروغگوس آخه تا حالا کسی نتونسته اینجا رو روشن کنه. اونا مقابل عالم ایستادن و اونم بر خلاف میل خودش از این جا رفت. بعدها مردم ناراحت و پشیمون شدن که چرا به حرفاش گوش نکردن، ولی هیچ کسم دنبالش نرفت تا راه چاره رو از اون بپرسه. مادر نفس عمیقی، همراه با غم کشید و ادامه داد: اما من وقتی تو رو به دنیا آوردم به یاد اون عالم نام تو رو «عالمه» گذاشتم تا یا برای ما راه چاره پیدا کنی یا بگردی و عالم رو پیدا کنی،. عالمه ساعتها به این اتفاق، به تاریکی شهر به عالم، امید مادرش فکر کرد و بعد از آن بقچه ی کوچکی برداشت و آذوقه سفر را آماده کرد و به مادر گفت: من سراغ اون عالم میرم و تا اونو پیدا نکردم برنمیگردم، فقط مادر جون بهم بگو ظاهر اون چطوری بود تا وقتی اون رو دیدم از مشخصاتش بشناسمش؟ مادر : صورت نورانی داشت و لباس سفیدی هم به تن. خیلی آروم و مهربون بود همیشه توی دستش قرآنی با پوست چرمی بود و هر جا که می رفت قرآن را با خودش می برد و هر چی میگفت از میون صفحات اون قران میگفت، نه کوتاه قد بود و نه خیلی بلند. عالمه :میرم و برمیگردم یا با اون یا با جواب، مادر جون، به من اعتماد کن، قول میدم. سپس روسری گلدار بزرگی به سر انداخت، بقچه برداشت و خداحافظی کرد و به راه افتاد. روزها و روزها رفت و رفت تا اینکه در مسیر عبورش به آهویی رسید، به اون گفت: ببخشید، آهوی زیبا، شما عالمی رو ندیدی که از اینجا عبور کنه؟ آهو: من ندیدم ولی پدرم میگه سالها پیش از اینجا عالمی گذشت و این برکه ی پر آب رو برای حیوونای اینجا ساخت. و جلوی مردن خیلی هاشون رو گرفت عالمه :پدرت نمیدونه این عالم از کدوم طرف رفت و به کجا رفت؟ آهو سریع پیش پدر رفت و برگشت و گفت : پدر میگه از میون اون دو کوه رفته. عالمه از آهو تشکر کرد و به راهش ادامه داد... 👇👇👇 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🔜🔴@kashkoolali🔴🔙
🌹مخصوص مدارس🌹 عالمه روزها و روزها رفت تا به کشتزاری رسید که گوسفندان زیادی در آن چرا می کردند. عالمه صدا زد و گفت‌‌‌: ببخشید، ببخشید یه سوالی داشتم. گوسفند سیاه و سفیدی جلو آمد و در حالی که داشت علوفه میخورد گفت:چیه خانوم کوچولو؟ عالمه: ببخشید، در این مسیر عالمی ندیدید که صورت نورانی، لباس سفید... هنوز حرفش تمام نشده بود که گوسفند گفت :بله که دیدم، این کشتزار هدیه ی اون عالم به ماس. یادمه دونه می پاشید و میگفت، خدا به هر دانه اش هزاران دانه به من عطا کن روزی که فقیر و ذلیل پیشت اومدم. گوسفند آهی کشید و ادامه داد: اون از این جاده باریک به سمت کلبه کوچکی رفت که میگن ته این جاده است. عالمه، تشکر کرد و به راهش ادامه داد و روزها و شبها رفت تا به کلبه کوچکی رسید بر سر در کلبه نوشته شده بود «بسم الله الرحمن الرحیم» عالمه با دیدن سر در خانه مطمئن شد که اینجا خانه ی عالم است. پس با دستهای کوچکش به در زد تق تق تق ناگهان صدایی شنید‌: کیه؟ عالمه: منم عالمه، از دهکده ی سیه کده در باز شد و عالم در چارچوب در قرار گرفت. عالمه با لحنی آرام و مهربان گفت: سلام. عالم :علیک سلام، دختر نازنینم، خوش آمدی عالمه: ممنونم عالم: کوله‌باری داری و آذوقه ای، حتما از راهی دور اومدی، داخل بیا و کمی استراحت کن. عالمه با کمال میل وارد خانه شد خانه ای آرام و بسیار دلنشین. عالم از او پذیرایی کرد و گفت: دخترم بگو چی شده که این همه راه اومدی؟ عالمه: من سوالی از شما داشتم و این باعث شد رنج سفر رو به جون بخرم. عالم: بپرس عالمه: چرا دهکده ما تاریکه و هیچ نوری توی اون نیس؟ عالم لبخندی زد و گفت: در دهکده شما فرزندان به پدر و مادر ها احترام نمی گذارن و این هم گناه بزرگیه. آخه خدا بعد از خودش و پیامبر و فرستاده هاش هیچکس رو اندازه پدر و مادر عزیز نکرده و بالوالدین احسانا. ولی مردم شما به پدر و مادر ها احترام نکردن و احسانشون رو دریغ کردن و همین باعث میشه پدر و مادر ها برای روشنایی دلاشون و شهرشون دست به دعا برندارن عالمه شاید برای اینه که بعضی پدر و مادرها خوب و مهربون نیستن؟ عالم: حتی اگر پدر و مادر ها بدترین آدما باشن، بازم خدا میگه تنبیه اونا با من! شما حق ندارید اونارو برنجونید. دخترم بدون با دعای اونا به اوج میرسی و با غضبشون زمین میخوری این یه قانونه که مردم شما از این قانون سرپیچی کردن. عالمه: حالا باید چیکار کرد؟ عالم : باید همه مردم شهر رو یک جا جمع کنید و بگید همه باهم جلوی پدر و مادر ها زانو بزنن و دست و پای اونارو رو ببوسن و به خدا قول بدن که هیچ پدر و مادری رو اذیت نکن عالمه :بعد حتماً نور رو می‌بینیم؟ عالم :بله، اون روز قشنگ ترین طلوع و پر نور ترین درخشش خورشید رو می بینید عالمه تشکر کرد و به سیه کده برگشت، و کاری که عالم گفته بود را به مردم اعلام کرد. مردم همه در میدان شهر جمع شدند و خالص ترین بوسه ها را به دست پدر و مادرها زدند. تا صدای بوسه هایشان به آسمان رسید خورشید خنده کنان از پشت کوه بیرون آمد و تمام دهکده را پر از نور و زیبایی کرد. بعد از آن در دهکده سرسبز ترین درخت ها رویید و بهترین جویبارها جاری شد و اسم دهکده را هم «دهکده ی نور» گذاشتند. عالمه، روی سَردر دهکده، بر روی تخته سنگی نوشت :این دهکده ی زیبا، زیباییش از دعای پدر و مادر هاست قدرشان را بدانید تا در نور زندگی کنید به دهکده نور خوش آمدید🌹 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🔜🔴@kashkoolali🔴🔙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا