eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
294 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
°•{دانش‌آموز ۱۴ ساله 🍃🌹}•° ◽️خدایا! تو می‌دانی که من در این بیابان سرد و خموش، همچنان می‌گردم و برف‌های نشسته بر زمین را با دست‌هایم کنار می‌زنم تا لاله‌ای که است را پیدا کنم و بتوانم راهی به سوی آن پیدا نموده و پایم را از زنجیر زندگی دنیوی آزاد نمایم وحیات اخروی را برای خود بر گزینم... 🌹
{مدافع حرم 🍃🌹}•° جواد عشق شدید به داشت♥️. همیشه گوشزد می‌کرد کشورهای دیگر به کشور ایران خیلی حسادت می‌کنند چون ولایت فقیه ما مانند چتری بر سر همه گسترده است✨ و همگی اتصال به آن دارند و این سایه اتحاد و همدلی موجب می‌شود آن اتفاقی که در کشور عراق و سوریه می‌باشد و قوم‌های مختلف درگیر هستند در کشور ایران به وجود نیاید.👌 🕊}•°
شهیدی که هرهفته سرقبر مادرش را میزند‼️‼️ 🍃هر سال روز مادر که می شود خواب می بینم سیدمهدی روی سرم گلاب می پاشد، هدیه ای به من می دهد و پیشانی ام را می بوسد.😘 ✨هر هفته پنج شنبه ها بر سر مزارش می روم و هنگامی که قبرش را می شویم، ناگهان از دِل قبر سید مهدی مرا صدا می زند و چند بار می گوید: - مامان!🌹 سه بار این کار را انجام می دهد. سرم را روی قبر می گذارم و با سیدمهدی دردِ دل می کنم.💔 سید مهدی غزالی
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 🔻شهادت مامور نیروی انتظامی در ایرانشهر استواریکم امیرمختار جعفری در درگیری با اشرار شهر فلوجه از توابع شهرستان ایرانشهر به رسید.🕊 شهید جعفری متولد ۱۳۷۰ ساکن ساری و اهل روستای شبکلا منطقه کلیجانرستاق ساری بود 🌹
الهـــــی شکـر 🌹 با عنایت شهید حکیم حسینی و حضرت زهرا (س) ایشون چادری شدن 😍 لازم به ذکر هست که بگیم ایشون سومین نفر از اعضای کانال هستن که به واسطه‌ی شهدا شدن🌸 ان‌شاءلله روز به روز خبرای بیشتری به دستمون برسه
💔👇 راستش ماجرای شهید سیدحکیم حسینی ب قبل برمیگرده ک نمیخواستم وارد جزییات شم اما بخاطر اینکه شاید تاثیرگذار باشه(ان شا۶الله)تعریف میکنم...حدودا ۴سال پیش بود ک خواب آقا امام زمان عج رو دیدم(جزئیاتش بماند) ک باعثه تغییر کلی من از ظلمت ب نور شد الحمدالله...بعد اون دیگه ب ولایت فقیه اعتقاد پیدا کردم و مطیع امر رهبر عزیزمون شدم خداروشکررر...دیگه آرایشم کم شد و حجاب میکردم و مانتو بلند میپوشیدم اما همچنان ب مد میگشتم و تو مهمونیای خونوادگی با تونیک و شلوار گشاد و شال(بماند ک همه تو فامیل ازین تغییر من تعجب کرده بودن!)...تقریبا از خودم راضی بودم ک بفاصله یک سال از خواب اول، خواب دوممو دیدم: خواب دیدم آقا ظهور کرده و عده ای حدودا ۲۰نفر از فرماندهان آقا ک خیلی ساده بودن از نظر پوشش (ببخشید مثل کارگرا و فقرا لباس پوشیده بودن 😔) بدون هیچ تشریفاتی ک برای بررسی و اوضاع مردم کرج وارد شهرمون شدن!بنظر میومد هرکدوم از ی کشورن! شهید سید حکیم حسینی تو ردیف اول با ی کت مشکی چرم(کهنه)با همین قیافه ک تو عکسشون دیدم 😭 همشون وارد منزل ما شدن و من با تونیک شلوار و شال رو صندلی نشسته بودم ک نامه ای بمن دادن ک کل صفحه سفید بود،فقط پایین ص سمت چپ مهر و امضا امام مهدی😢 بود...با اشاره متوجم کردن ک آقا از این مدل حجاب شما راضی نیستن😔😢 و ۲مورد دیگه ک در مورد همسرم و زندگی شخصیم بود! بعد این خواب من دیگه شدم ی آدم دیوونه تو فامیل!دیگه آرایش نکردم و تو مهمونیا هم با مانتو گشاد و بلند و پوشش کامل موها...تا اینکه چنروز پیش تو کانال بطور تصادفی عکس شهید عزیز رو دیدم و ساعتها گریه کردم و قسم خوردم ک باید بهترین شم و طبق وصیت شهید گرانقدر مدافع چادر حضرت زهرا(س)شم...امیدوارم لایق باشم😔...لطفا شمایی ک داری این مطالبو میخونی،اگه میخوای تغییری تو ظاهر و باطنت بدی تا دیر نشده شرو کن ،مطالعه کن تحقیق کن،نماز اول وقت ...شک نکنید ک رهبری بازوی امام زمان عج هستن😢...خواهش میکنم تا دیر نشده توشه جمع کنید ...التماس دعا🙏
ان شاءالله که بتونیم در این ثواب سهیم باشیم
دوستان خودرو دعوت کنید از مطالب ارزشمند شهدایی استفاده کنند در این ثواب عظیم سهیم باشید
التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#پنجشنبه_است_و ياد_درگذشتگان😔 🍃🌼اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌼🍃 🙏التماس دعا 🙏 پنجشنبه و یاد آوری خاطره‌ های به جامانده😔 پنجشنبه و چشم انتظاری عزیزان سفر کرده😔 🍃🌼برای شادی روح مسافران آسمانی هدیه ای به زیبایی #فاتحه_و_صلوات بفرستیم🙏🌼🍃
☁️🌞☁️ ⭕️می‌دونید درحال حاضر بچه علی‌نقی ، کیه؟؟ 🌸علی‌نقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ‌گاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی‌کردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می‌شد. 💢یك عمر جلسات مذهبی در خانه‌ها و تكیه‌ها به راه‌انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود ... 🍃آن‌هایی كه حسودی‌شان می‌شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می‌گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند ..! آخر بعضی‌ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند ..! 🌺علی‌نقی راه پدر را ادامه داده بود اما الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود. به خاطر همین همسایه كینه‌توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ درب را زد. علی‌نقی آمد دم درب ... مردك به او یك گونی داد و گفت: «حالا كه تو بچه نداری، بیا این‌ها مال تو، شاید به كارت بیاید». 💔علی‌نقی در گونی را باز كرد، ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون ..! قهقهه مردك و صدای گریه علی‌نقی قاطی شد ... كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابت‌تان كنم ..! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می‌كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم». ✨خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، ۱۱ فرزند به علی‌نقی داد كه اولین‌شان همین حاج آقا محسن قرائتی است ...
بسم رب الشهدا ؟ به بچه ها نزدیک شدم فرحناز :رقیه پر میبنم که دارم تک تکتون رو مزدوج میکنم -فرحناز😳😳چی میگی؟ فرحناز:برادر حسینی باتو مزدوج میشه -بروبابا دیونه فرحناز:اگه شد چی ؟ -اگه نشد چی؟ فرحناز اگه شد من برات یه انگشتر حدید میخرم -شرط بندی؟😳😳😳 خاک عالم فرحناز:نه خیرم هدیه حسنا:بچه ها بیاید میخایم کار شروع کنیم سیه پوش شدن حسینه تا ساعت ۱ظهر طول کشید آقای حسینی گفت ناهار میخرم همه بخورید بعد برید دیگه تا ما برسیم خونه ساعت ۲/۲۵دقیقه شد تا وارد خونه شدیم مامان:رقیه برات خواستگار زنگ زده -هان ؟ چی؟ خاستگار؟ مامان: بله خاستگار تو ۱۹سالته دیگه باید ازدواج کنی -مامان من قصد ازدواج ندارم 😢😢 مامان: حداقل بپرس کیه شاید نظرت عوض شد -مگه فرقی هم داره مامان:‌بله داره -خوب کیه مامان:سیدمجتبی حسینی -😳😳حسینی مامان:‌حالا داری؟ -اجازه بدید فکرام کنم با پدر مشورت کنم چشم مامان:به حاج خانم گفت ۹شب زنگ بزنه جواب بده -چشم تو هنگ بودم وای خدا مگه میشه ؟🙈 نویسنده:بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا ؟ یه ذره استراحت کردم بعد پاشدم حاضر شدم برم پیش بابا یه مانتو آبی کاربونی پوشیدم و یه روسری فیروزه ای سرکردم بازم مثل همیشه چادرم همدم همیشگیموسر کردم این بار با ماشین خودمون رفتم درب ورودی مزار یه شیشه گلاب خریدم به سمت مزار بابا حرکت کردم درب گلابو باز کردم سلام بابایی دلم برات تنگ شده بابا ببین دخترت بزرگ شده براش خواستگار میاد بابا من آقامجتبی خیلی وقته میشناسم پسر خوبیه اگه واقعا عالیه من باهش خدایی میشم بیا بهم بگو بهش جواب مثبت بدم بابا چرا سفره عقد باید من از حسین اجازه بگیرم نه از تو بـــــــ😭😭ـــــــابـــــــ😭😭ـــــا تا ساعت ۶پیش بابا بودم بعدش رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم ساعت ۷:۳۰بود رسیدم خونه -سلام مامان جونم ++سلام دخترم بهشون چی بگم؟ خندم گرفت از سوال مامانم _اخه مادره من بزار وارد شم بعد بپرس چقدر حولی آخه _باشه دختر خوشگلم حالا بگو -بگو بیان ++مبارک باشه برق شادی تو چشمای مهربون مامانی موج میزد نویسنده بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا ؟ رواے سید مجتبے حسینے مادرم میگفت ساعت ۹شب بیاد زنگ بزنه منزل خانم جمالی اینا دوباره بپرسه چیکار کنیم این چند ساعت به من بیچاره چندسال گذشت ساعت ۸شب بود که دیگه طاقتم تموم شد مادر ساعت ۸میشه زنگ بزنید🙈🙈 مادر ،در حالی که میخندید گفت:باشه عزیزم چقدر حولی😂 خجالت زده سرمو انداختم پایین مادر تلفن قطع کرد -مادر چی شد مادر:گفتن فردا ساعت ۹شب بیاید -😍😍🙈🙈 ساعت ۸:۳۰شبه داریم میریم خواستگاری یه دست گل مریم و نرگس خریدیم ضربان ❤️ بالای صدهزار میزنه بالاخره رسیدیم خونه خانم جمالی اینا فقط حسین و حاج خانم بودن بعد از سلام علیک وارد خونه شدیم حاج خانمـ :رقیه جان چای بیار خانم جمالی چای آوردن روم نمیشد سرمو بالا بگیرم راستش هیچ وقت چهرشونو درست ندیدم چند دقیقه بود نشسته بودیم همش درباره چیزای مختلف حرف میزدن حسین چند دفعه اومد باهام حرف بزنه که انقدر حول بودم هی میگفتم چی ؟هان؟😁 حسین نگاهم میکرد خندش میگرفت بالاخره رفتیم سر اصل مطلب😍 که مادر گفت حاج خانم با اجازه شما و حسین آقا بچه ها برن حرف بزنن حاج خانم :رقیه جان آقاسید راهنمایی کن یه ربع سکوت خانم جمالی حرفی ندارید -آقای حسینی اجازه عقد من با پدرمه اگه تاییدکنن من بهتون خبر میدم مونده بودم هاج و واج اگه شهید منو قبول نکنه چی واای خدایا خودت کمک کن😔 نویسنده :بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا ؟ روای رقیه به آقای حسینی گفتم که شرط من برای شنیدن و صحبت اصلی یا نه اصلا شرط ازدواجم با پدرمه و پدرم باید تاییدش کنه از اتاق خارج شدیم مادرآقای حسینی گفت که دهنمون شیرین کنیم ؟ -حاج خانم من ب آقاحسینی گفتم شرط ازدواجم رضایت پدرمه همین خونه تو سکوتی طولانی فرو رفت بعد از چند دقیقه آقای حسینی و خانوادشون رفتن بعد از رفتنشون مامان رو به سمتم کردو گفت: رقیه این چه حرفی بود یعنی چی رضایت پدرم -خانم رضایی محترم اون آقای که تو مزارشهدا خوابیده پدرمه پدری حتی مثل حسین و زینب یه بارهم آغوشش لمس نکردم حسرت آغوش پدر میدونی یعنی چی مامان اصلا پدر یعنی چی حالا حقمه باید بیاد مجتبی رو تایید کنه واگرنه به خود حضرت زهرا هیچوقت ازدواج نمیکنم فهمیدید با گریه دویدم سمت اتاقم عکس پدرمو برداشتم شروع کردم با حق حق باهاش صحبت کردن _ به خدا اگه برای ازدواجم نیای ازدواج نمیکنم 😭😭😭 با گریه خوابم برد خواب دیدم وسط مزارشهدا سفرعقدپهنه خودمم عروسم پدرم با لباس خاکی بسیج اومد سمتم دستم گرفت گذاشت تو دست سیدمجتبی بعد سرم بوسید گفت کوتاهی بابارو میبخشی رقیه جان دخترم هیچوقت پیشت نبودم اما ببین برای عقدت اومد من سیدمجتبی تایید کردم مبارکت باشه گریه میکردم آغوشش باز کرد رفتم تو آغوشش اشکای من و بابا هردو روان بود 😭😭😭😭😭 بابا خیلی دوست دارم سرمو بوسید منم دوست دارم بابا جان با گریه بلندشدم ساعت اذان صبح بود بابا فدات بشم عاشقتم رفتم پایین حسین و مامان با دیدن چشمای قرمز و پف کرده ای من متعجب شدن مادرم بانگرانی گفت: رقیه چی شده؟ بریده بریده گفتم مـــــ😭😭ا مان _جانم عزیزم _بابا بابا اومد خوابم سید مجتبی تایید کرد مامانم بابام تو عقدم بود مامان آغوشش باز کرد سکوت مادر و گریه های من نویسنده :بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🔰شهیدی که برای رفتنش به سوریه کرد لب به آب نزند❌ 🔸اهل نماز اول وقت و امر به معروف بود، با جذبه، خوشرو🙂 و کم حرف بود و در رشته های هاپکیدو و جودو و کونگ فو فعالیت داشت و هم بود، چندین بار مقام اول کشوری را بدست آورد. 🔹از ۲۱سالگی مشتاق دفاع از حرم و اعزام به سوریه بود، ولی بدلیل اینکه بود و پدرش جانباز ۸ سال دفاع مقدس بود اعزامش نمیکردند🚫 بعد از ۳ سال تلاش، در سفرش به کربلا، با و مددگرفتن از امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) نذر کرده بود تا زمانی که پایش به حرم حضرت زینب (ع) نرسد به لبانش نزند. 🔸نذرش هم قبول شد✅ فردای روزی که از کربلای برگشت پدرش او را همراه خود برای به پادگان برد، بعد از یک ماه در تاریخ ۱۲دی ماه ۹٤🗓 ساعت ۱۱ ظهر تماس گرفتند که سریع به محل گفته شده برود، سریع کرد و راه افتاد. 🔹سرانجام در۱۳ دی ماه ۹٤ به اعزام شد. همیشه آرزو داشت روی شناسنامه اش مهر 🌷 بخورد که درتاریخ ۲۱دی ماه ۹۴به آرزویش رسید. 🌹
بسم رب الشهدا ؟ امروز قراره ساعت ۱۱همرزم شهیدبابایی مهمون ماباشند ساعت ۹هم من و آقای حسینی هنوز روم نمیشه بگم سیدمجتبی خدایا 😂😂🙈🙈🙈 وارد معراج الشهدا به نشان تو دستم نگاه کردم یعنی متاهل وارد اتاق مصاحبه شدم إه آقای حسینی اومده -سلام خوب هستید سید:ممنون خانم گل شما خوبی؟ -ممنونم آقای حسینی سید:خانمم آقای حسینی چیه آخه من و شما محرمیم ۱۰روز دیگه عقدمونه حالا سیدجان پیشکش حداقل بگو آقاسید -🙈🙈خب من خجالت میکشم سید:من فدای خجالتت بشم از شما آقاسیدم مقبوله سرلشگر محمدی ب گوشی آقاسید زنگ زد که نزدیکه بعداز یه ربع سرلشگر محمدی وارد معراج الشهدا شد ضبط صوت و دوربین آماده کردیم قرار شد آقاسید سوالات بپرسه من یاداشت کنم سرهنگ محمدی:خب من درخدمتم اول خودمون بهم معرفی کنیم سید: من سیدمجتبی حسینی ام سرلشگر پاسدار ایشونم خانم جمالی همسرم هستن سرلشگر:سلامت باشید بسم الله شروع کنیم بسم الله سید:آقای محمدی خودتون معرفی کنید سرلشگر:من سرلشگر بازنشسته ارتش سعید محمدی هستم از همرزان شهیدبابایی سید:سرلشگر از شهید بابایی برامون بگید سرلشگر: زندگینامه: عباس بابایی (۱۳۲۹ - ۱۳۶۶) عباس بابایی، در سال ۱۳۲۹ در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. وی دوره ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال ۱۳۴۸، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد. بابایی در سال ۱۳۴۹، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت و پس از بازگشت با ورود هواپیماهای پیشرفته اف - ۱۴ به نیروی هوایی، وی که جزء خلبان‌های تیزهوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری اف - ۵ بود، به همراه تعداد دیگری از همکاران برای پرواز با هواپیمای اف - ۱۴ انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد. با اوج‌گیری مبارزات علیه نظام ستمشاهی، بابایی به عنوان یکی از پرسنل انقلابی نیروی هوایی، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزمره، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه، به پاسداری از دستاوردهای پرشکوه انقلاب اسلامی پرداخت. بابایی با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت اسلامی چنان درخشید که شایستگی فرماندهی وی محرز و در تاریخ 1360/5/7، فرماندهی پایگاه هشتم هوایی بر عهده او گذاشته شد. به هنگام فرماندهی پایگاه با استفاده از امکانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعف نشین حومه پایگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تامین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا، گذشته از تقویت خط سازندگی انقلاب اسلامی، در روند هر چه مردمی کردن ارتش و پیوند هر چه بیشتر ارتش با مردم خدمات شایان توجهی را انجام داد. بابایی، با کفایت، لیاقت و تعهد بی پایانی که در زمان تصدی فرماندهی پایگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاریخ 1362/9/9 با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی منصوب و به تهران منتقل گردید. او با روحیه شهادت طلبی به همراه شجاعت و ایثاری که در طول سال‌ها، در جبهه‌های نور و شرف به نمایش گذاشت، صفحات نوین و زرینی به تاریخ دفاع مقدس و نیروهای هوایی ارتش نگاشت و با بیش از ۳۰۰۰ ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خویش را در پرواز های عملیاتی و یا قرارگاه‌ها و جبهه‌های جنگ در غرب و جنوب کشور سپری کرد و به همین ترتیب چهره آشنای «بسیجیان» و یار وفادار فرماندهان قرارگاه‌های عملیاتی بود و تنها از سال ۱۳۶۴ تا هنگام شهادت، بیش از ۶۰ مأموریت جنگی را با موفقیت کامل به انجام رسانید. وی برای پیشرفت سریع عملیات‌ها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اکتفا نمی‌کرد، بلکه شخصاً پیشگام می‌شد و در جمیع مأموریت‌های جنگی طراحی شده، برای آگاهی از مشکلات و خطرات احتمالی، اولین خلبان بود که شرکت می‌کرد. بابایی به علت لیاقت و رشادت‌هایی که در دفاع از نظام، سرکوبی و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاریخ 1362/2/8 به درجه سرتیپی مفتخر گردید. تیمسار عباس بابایی صبح روز پانزدهم مرداد ماه سال 1366 مصادف با روز عید قربان همراه یکی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ نادری) به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای آموزشی اف-۵ از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد. وی پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلوله‌های تیربار ضد هوایی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و بلافاصله به شهادت رسید. یکی از راویان مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ درباره این واقعه نوشته است: « به دنبال اصابت گلوله به هواپیمای تیمسار بابایی نویسنده :بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹