بسم رب الصابرین
#قسمت_شصت_دوم
#ازدواج_صوری
امروز بعد از سه هفته دارم میرم دانشگاه
از دوروز پیش که حوزه علمیه رفتم بعد از این همه مدت به صورت مجازآسایی آروم شدم
الان منتظرم آقاصادق بیاد دنبالم بریم دانشگاه
خیلی باهاش راحت شدم چندروزیه که به اصرارخودش اقاصادق صداش میزنم
راست میگه ماباید جلوی بقیه خوب وانمود کنیم
وارد دانشگاه شدیم
باهم
اما هنوز دست هم نگرفتیم
وارد بسیج دانشگاه شدم
ماهورا(نیروی انسانی):إه فرماندمون اومده دانشگاه
-خخخخخخ
ماهورا:فرمانده میای بریم شمال
آقاتون میاد😍😍😍
-صادق میاد؟
ماهورا :اوهوم
با خودم گفتم چرا نگفت به من
باز شروع کرد
-آره میام فقط اسمم تو لیست ننویسید که آقا صادق نفهمه
ماهورا:باز شروع شد کل کل این دو نفر نکن خواهرمن
الان شوهرتها
-ماهورا آقاصادق نفهمها 😁
ماهورا:چشم🙈
نام نویسنده:بانو...ش
آیدی نویسنده :
@Sarifi1372
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
بامــــاهمـــراه باشــید🌹🌹
بسم رب الصابرین
#قسمت_شصت_چهارم
#ازدواج_صوری
حدود یک ماهی از عقدمون میگذره
کمـ کم محبت صادق تو دلم افتاده بود
داشتم تو اتاق تو گوگل دنبال عکسها و صوتها و مداحی های شهید حجت اسدی
عاشق این شهید بودم
گوشیم زنگ خورد
آقا صادق بود
-الو سلام
صادق:سلام خانم گلم خوبی؟
-ممنون
کارداشتی؟
صادق:حاضر باش عصر میام دنبالت
خاله خانم دعوتمون کرده پاگشا
-برای چی؟
صادق:نمیدونم والا
ولی گویا تو شهرما رسمه
-ههه بانمک
صادق:فدای خانمم بشم
پریا جان
-بله
صادق:میشه روسری روشن سر نکنی؟
-وا چرا؟😳😳😳😡😡😡
صادق:خوب چرا میزنی خانمی
آخه خیلی بهت میاد
اون جاهم جوان زیاده خب 😢😢
میشه سرنکنی؟😕😕😕
-باشه
صادق:من فدای خانمم بشم
-خدانکنه
رفتم سمت کمد لباس
یه روسری بنفش کمرنگ درآوردم
با یه مانتوی طلایی درآوردم
گفتم متضادهمن قشنگ میشن
صدای زنگ در اومد
مامان:بیا پریا آقاصادق اومده
-بله چشم
چادرم تو راهرو سر کردم
سوار ماشین شدم
-سلام
صادق:سلام خانم گل
سرش آورد نزدیک گوشم چه این رنگی به خانمم میاد
-مرسی 🙈🙈🙈
صادق:بریم خانمی؟
-اوهوم اوهوم😊
نام نویسنده: بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الصابرین
#قسمت_شصت_سوم
#ازدواج_صوری
انقدر حرص خوردم
منو مسخره خودش کرده
منم بهش نمیگم میرم شمال
اتوبوس اونا ساعت ۷ صبح میرفت
و ما ۹ صبح
قرار بود بریم بندر انزلی
ساعت ۱بود رسیدیم
صداهای خنده های صادق درحالیکه داشت سوار قایق میشد
به گوشم میرسید
دقیقا رفتم روبروش ایستادم
تا وقتی اومد منو ببینه
بعداز یه ربع بیست دقیقه اومد
درحال پیاده شدن از قایق خشک زد
اومد سمتم بازوم گرفت و گفت :تو اینجا چه غلطی میکنی؟😡😡😡
دستم بردم رو دستش تا اومدم بگم همون غلطی که تو میکنی
یادمون رفت عصبی شدیم
اولین برخودمون
تو اوج عصبانیت بود
دستش برد به سمت موهاش فرو کرد
صادق:ببخشید یه لحظه عصبانی شدم
پریا توروخدا ببخش
-دستو بکش
میخوام برم
عظیمی:پریا همه آشنان اینجا توروامام کوتاه بیا
-😔😔😔باشه
عظیمی :من فدات بشم بخدا خیلی خانمی
-هه 😔😔😔
عظیمی:خانمون به ما افتخار میده بریم سوار قایق بشیم باهم ؟
دوباره شدم همون دختر سرتق
-اوووم
بریم
به شرطی که برام از اون لواشک ترشا بخری 🙈🙈
نمیدونم چرا دلم نمیادناراحتش کنم خب واقعا پسرخوبیه 😊
عظیمی:چشم چشم مهربونم 😍
نام نویسنده:بانو...ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┄┅┄┅┄✪﷽✪┄┅┄┅┄
یــــــادمانباشدراهدرازاستومقصدبلنــــد
یـــــادمانباشداینجادهراهچراغخونشهدا
روشـــــننگہداشتـــہتامابہسلامتبگذریم
یـــادمانباشدکہشهـــــداتاوانفراموشــے
خــاکرابہقیمــتنفسهایشانپرداخـــتند
تاامروزمنوتــــــوبرهمنهیــبنزنیمکہدارد
دیــــرمےشود
بایــدبرخواستوصــدایهمیشـہجاري
شهیـــــدانرادریافتکہاز #مصدرعاشورا
مارابہحضوریپررونقفرامیخوانند
#خـــدایابہردپاهایشـــــــان🕊
#بہقطرهقطرهخونشــــــان🌹
#بہقلبپراضطرابشـــــــان🕊
#بہاشتیـــــاققلبشــــــــان🌹
قســــــممےدهمعاقبتماراختــــــم
بہشهـــادتکن
🌹
#یادشهــــــــداباصــــلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینطور باید از دنیا دل کند.
پ.ن: فقط اونجایی که رفت و برگشت دلم از جا کنده شد.
#شهید #حسین_حریری
تمثال زیبای رهبر از کنار هم گذاشتن عکس سه هزار شهید....
یعنی حواست باشه
پشتیبان ولایت فقیه باشید تا آسیبی به مملکت نرسد را از #شهدا یاد بگیریم.
شهدا اعتقاد داشتند ولایت فقیه
امتداد راه انبیاست ....
و اگر من و تو اعتقاد داشته باشیم:
خط سرخ شهادت خط آل محمد و علی علیهم السلام
است؛ پس: با جان و دل پشتیبان ولایت فقیه باید باشیم.
#ولایت_فقیه
4_6046245622602794437.mp3
15.03M
.
🌱کاری کَردی دیگه هیچکے
به چِشماۍ خَستهۍ مَن نِمیاد..
کارۍ کَردۍ دلِ مَن میخاد هَرجوریه
به چِشم تو بیاد..🌸
.
بسم رب الصابرین
#قسمت_شصت_پنجم
#ازدواج_صوری
بعدازنیم ساعت رسیدیم خونه خاله جون
سرراهمون یه جعبه شیرینی خریدیم
صادق زنگ زد
خاله در باز کرد
باهم سلام و علیک کردیم رفتیم تو
مادرجون و زهرااینا هم دعوت کرده بودن
-خاله جون بیاید بشینید
والا خیلی زحمت میکشید،
خاله رو به مادر گفت :آجی ماشاالله عروست خیلی خانمه
مادرجون:آره ان شاالله یکی مثل پریا قسمت بشه آجی
خاله:ان شاالله
یکی دو ساعتی موقعه شام شد
منو زهرا رفتیم کمک خاله
سفره چیدیم
منو آقاصادق پیش هم نشستیم خم شدیم یهو باهم دیس برنج برداشتیم
دستم گرفت نوازش کرد یهو
هول شدم دیس از دستم افتاد وسط سفره 🙈🙈🙈
آبروم رفت 😐😐
یعنی تا بریم خونه من داشتم از خجالت آب میشدم
شب من رفتم خونه مادرجون
صبح که از خواب بیدار شدم
مادر گفت صادق رفته جایی عصری میاد
پریا توهم برو استراحت کن
روی میز تحریر یه کاغذ بود
رمز لب تاپش بود
رمز زدم عکس صفحه اش خیلی جالب بود
عکس شهیدقاریان پور و عکس مزارشهید
مای کامپیوتر باز کردم
پوشه شهید قاریان پور منو جذب کرد
زندگی نامه شهید بود
نام:علی
نام خانوادگی:قاریان پور
نام پدر:یوسف
نام مادر:طاهره
محل تولد:قزوین
محل شهادت:شلمچه
تاریخ تولد:۱۳۴۳/۵/۱۳
تاریخ شهادت:۱۳۶۵/۱۲/۱۰
مشتی خاک تقدیم به پیشگاه خداوند
در وصیت نامش از خانوادش خواسته شبانه مثل حضرت زهرا (س)دفنش کنن
و از خواهران و مادرش خواسته در مراسم تشیع اش همگی چادر سفید سر کنن
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الصابرین
#قسمت_شصت_ششم
#ازدواج_صوری
دم دمای عصر بود صادق اومد
منم رفتم پایین براش شربت زعفران بردم
چون بردارشوهرم بودنب ا حجاب رفتم پایین
پیش صادق نشستم
دستش انداخت دور شونه ام
و گفت :خوبی عزیزم ؟
-ممنونم توخوبی آقا؟
خسته نباشی
صادق:ممنونم خانم گلم
توهمین حین بود که گوشیم زنگ خورد
صادق: خانم گوشیت خودش کشت بالا
نمیخوای بری جواب بدی
پله ها بدو بدو رفتم
***************************
روای صادق
پریا رفت گوشیش جواب بده
۵دقیقه نشد که صدای گریش به گوش رسید
با وحشت رفتم طبقه دوم
چندبار نزدیک بود با سربخورم به پله ها
درباز کردم نشستم کنارش
پریا داشت هق هق گریه میکرد
-خانمم چی شده عزیزم
پریا فقط گریه میکرد
-مامان زهرا یه لیوان آب بیارید
آب بزور به خوردش دادم
بعداز۵دقیقه
خودش پرت کرد تو بغلم
پریا:صادق
صادق
از جامعة الزهرا قم بود
گفتن سفر افتاده عقب
این جواب دورغمونه
-پریا حاضر شو بریم تپه نورالشهدا
پریا:تپه نورالشهدا چرا؟
-پاشو میفهمی
نام نویسنده:بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الصابرین
#قسمت_شصت_هفتم
#ازدواج_صوری
رواے صادق
بس بود این شنکجه برای پریا
میبرمش تپه نورالشهدا بهش میگم دوسش دارم
تمام طول مسیر پریا سرش به شیشه بود و گریه میکرد
رسیدیم تپه
-پریا رسیدیم
رفتم در باز کردم دستش گرفتم تو دستم
پریا هق هق گریش بلند شد
دستش گرفتم تو دستمو فشار دادم
-پریا
پریا:جانم
-خیلی دوستت دارم
دیگه صوری نیست
غصه نخوریا
میخوام عروسیمون برای سالروز ازدواج آقا امیرالمومنین باشه
-ها 😳😳😳😳
پاشدم جلوش زانو زدم گفتم
پریا عاشقتم
****************************
روای پریا
از حرفاش شکه شدم اما خیلی عجیب نبود چون منم حالا عاشقش شدم
دوست داشتم منم مثل صادق بگم عاشقتم
اما گذاشتم برای جایی که مرکز عاشقیه
بعداز یه ساعت سوار ماشین شدیم دستم بردم دست سمت صادق که روی دنده بود
دستم گذاشتم روی دستش
اونم دستم گرفت
#چه_قشنگه_این_رانندگی_های_دونفره_
#مرکز_عاشقی_کجاست؟
نام نویسنده:بانو...ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
بامــــاهمـــراه باشــید🌹