*کلاغی که مامور خدا بود*
اقای شیخ حسین انصاریان میفرمود
یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه
دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن
سفره ناهار چیده شد
ماست، سبزی، نوشابه،نون
دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی رو بیارن که...
یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی..
دل همه برد
حالا هرکه دلش میشه بخوره
گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار
خیلی بهمون سخت گذشت.
توکوه
گشنه
همه ماست و سبزی خوردیم
کسی هم نوشابه نخورد
خیلی سخت گذشت
و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی اصلش ناراحت بودن
وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن
یه دفعه ای گفتن رفقاااااااااا
بدویییییین
چی شده؟
دیدیم دیگ که خالی کردن یه عقرب سیاهی ته دیگه.
واگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود.
*اگر آقای انصاریان اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمون گرفت*
*حالت نگرفت، جونت نجات داد*
خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه.
امام عسکری فرمودند:
هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آن که نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است.
الإمامُ العسكريُّ عليه السلام :ما مِن بَلِيّةٍ إلاّ و للّه ِ فيها نِعمَةٌ تُحيطُ بِها .[بحار الأنوار :
بهترین راه برای شکر نعمتهای خداوند عزیز، نماز است.
┄┄┅┄┅┄✪﷽✪┄┅┄┅┄
#بسمربالشهداوالصدیقین🌹
🌹عراقے ها پیڪر شهیدے ڪه تو خاڪشون بودو تحویل دادند
🌹از عراقے ها پرسیدن این شهید ما ڪه چیزے از خود ندارد چطور متوجه شدید ایرانے است؟
🌹عراقی ها گفتن از #سربندیاحسین"این شهید جزو شهداے گمنام است
#روحششادیادشباذڪرصلوات🌹
اَُِلَُِلَُِهَُِمََُُِِصَُِلََُُِِعَُِلَُِیََُُِِمَُِحَُِمَُِدََُُِِوََُُِِآَُِلََُُِِمَُِحَُِمَُِدََُُِِوَُِعَُِجَُِلََُُِِفَُِرَُِجَُِهَُِمَُِ
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_سی_و_چهارم
"کارن"
از اتاقم بیرون اومدم و ناخودآگاه صدای مامان و مادرجون رو شنیدم و حس کنجکاویم تحریک شد.
ایستادم پشت در و گوش دادم به حرفاشون.
مامان گفت:یعنی چی مامان خودتون بریدین و دوختین؟برای چی زنگ زدین به شهروز و گفتین واسه کارن میایم خاستگاری؟چرا منو درجریان نذاشتین؟
مادرجون با عصبانیت گفت:هییسسس من با کارن حرف زدم.اون که مادر به فکری نداره لااقل مادربزرگش به فکرش باشه.
مامان بلندشد وگفت:واقعا که مامان.
اومد بیاد بیرون که مادرجون دستشو گرفت و گفت:وایستا ببینم.مگه دروغ میگم؟دست پسره رو گرفتی اومدی ایران که بدون پدر اینجوری بزرگش کنی؟نه زنی،نه شغلی،نه خونه ای.این کارشم اگه من دنبالشو نمیگرفتم که پیدا نمیکرد.چرا انقدر خودسری شیرین؟یکم به فکر بچه ات باش.اگهنمیخواستیش چرا باخودت آوردیش اینجا آواره اش کردی؟
_مگه میشه من جگرگوشمو نخوام؟
–پس جلو این وصلت رو نگیر.کسی بهتر وخانوم تر از لیدا پیدا نمیشه برای کارن.
مامان با اخم کمی این پا و اون پا کرد و بعدش گفت:من دیگه نمیدونم.توهیچ چیزم دخالت نمیکنم اما میدونم کارن مرد زن گرفتن نیست.
بعد اومد سمت در و منم از در فاصله گرفتم تا نفهمن گوش وایستادم.
مامان که منو دید سری تکون داد و بعد رفت تو اتاقش.
مادرجونم پشت سرش اومد بیرون و منو دید.
فکرکنم فهمید حرفاشون رو شنیدم چون با غم نگاهم کرد.اما برای من هیچکدوم از حرفای مامان مهم نبود.اصلا من چیزی به عنوان مادر وپدر نداشتم.صرفا اسمشون فقط توشناسنامه ام وول میخورد.
برای ازدواج با لیدا هم خودم موافقت کردم که روش فکر کنم و کارم راه بیفته چون برای خونه دار شدن مجبور بودم ازدواج کنم.نه عشقی به لیدا داشتم نه هیچی اما باید ازدواج میکردم تا بتونم مستقل شم و از مادرم جدابشم.
لیدا دخترخوبی بود.درسته زیادی سیریش بود اما حس بدی هم نسبت بهش نداشتم.
شاید اگه ازدواج کنم ازاینهمه کلافگی و سردرگمی دربیام.
رفتم تو حیاط یکم قدم بزنم که خان سالار اومد پیشم.اصلا حوصله نصیحت هاش رو نداشتم اما اهل بی احترامی هم نبودم.
_صبح لیدا اومده بود به بهونه خبر گرفتن از ما اما میدونستم اومده بود تو رو ببینه.حس میکنم دوست داره، تو نظرت چیه دربارش؟
همونطور که دستامو پشت کمرم قلاب میکردم گفتم:حس خاصی ندارم.فقط بخاطر مستقل شدنم دارم روش فکر میکنم.
خان سالار ایستاد و گفت:میخوای از اینجا بری؟بهت سخت میگذره؟
ساکت شدم و شونه بالا انداختم.
_این جواب من نیست کارن.با من مشکلی داری؟
_با قوانینتون مشکل دارم.
_کدوم قوانین؟
_اینکه تا شما از سر سفره بلندنشی،کسی نباید بلند بشه.اینکه کسی حق نداره موقع غذاخوردن حرف بزنه،اینکه شما تصمیم آخرو میگیری،اینکه...
_خیلخب بسه فهمیدم..تو دیگه تو این خونه آزادی خیالت راحت.
بعد هم رفت.با اعصاب خوردی سنگ جلو پام رو پرت کردم.واقعا اعصابم خورد بود.
آدم گاهی حرفایی میزنه و کارایی میکنه که خودش پشیمون میشه.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💍
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_سی_و_پنجم
کاش میتونستم جلو خودمو بگیرم و اون حرفا رو نزنم.نمیتونستم خودمو کنترل کنم وقتی عصبی میشدم.
به استخر نگاهی کردم و هوس آب تنی به سرم زد.سریع تیشرتمو درآوردم و پریدم تو استخر.سرمو فرو کردم زیر آب و نفسمو حبس کردم.
اومدم رو آب و موهامو عقب فرستادم.انگار بدنم سبک شده بود و حس خوبی داشتم.
یکم دیگه شنا کردم و بعدم نشستم لب استخر.پاهامو گذاشتم تو آب و چشامو بستم.
زود بلندشدم و حوله پیچیدم دور خودم و رفتم تو.
یکم استراحت کردم و شب هم واسه شام بیرون نرفتم.پای لب تابم ایمیلامو چک کردم و سرچ کردم تو اینترنت چیزایی رو که میخواستم بدونم.
نوشتم فلسفه چادر و نوشته هایی که برام اومد باعث شگفتی بود و تعجب.
چیزایی که اصلا نمیدونستم و دونستنش هم واجب بود برام.
" اصولادین اسلام می خواهد مردان و زنان مسلمان با روح آرام و اعصابی سالم و چشم و گوشی پاک به انجام فعالیتهای روزمره بپردازند : آبرو و حرمت و ارزش افراد بخصوص زنان در اجتماعات حفظ گردد و کانون خانواده از استحکام زیادی بر خوردار باشد و انحرافات جنسی و فساد اخلاق در جوامع به حداقل خود برسد . لذا برای دستیابی به چنین اهدافی موضوع حجاب به عنوان یک حکم واجب از سوی خداوند متعال مطرح گردیده است .
مسلما جوامعی که این اصل را رعایت نکرده و نمی کنند , افراد آن دچار بسیار از فسادهای اخلاقی به اشکال گوناگون می باشند, اساس خانواده سست و آمارطلاق بسیار بالااست . چرا که گسترش فساد و فحشاو طلاق و بی بند و باری از آثار شوم بی حجابی و بد حجابی است . هنگامی که زن با آراستگی تمام زیبائیها و زینتها پنهان خویش را آشکار کند و آن را رایگان در معرض دید نامحرمان قرار دهد , مسلما روز به روز تقاضای خود نمایی و آرایش و مد پرستی در میان زنان شایع تر و گسترده خواهد شد و چه سرمایه هاکه از این طریق به هدر نخواهد رفت ."
عکس هایی که درباره چادر وحجاب هم بود کلی منو شگفت زده کرد.عکس دختران و زنان باحجابی که منو بیشتر مجذوب خودش کرد.متن های قشنگی از چادر و حجاب.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💍
در آرزوی شهادت:
✴️💠 خاطرات شهدا 💠✴️
🍂در عملیات رمضان
صحنه هاے سخت و تلخ زیاد بود.
⏪عده اے رفتند مجروح هاے شب قبل را بیاورند.
وقتے برگشتند گریہ مے کردند.
مے گفتند همه شـــــہید شده اند. 😔
پرسیدیم تیـــــرخلاص بهشان زده بودند؟
گفتنـــــد: نـــــہ، از تشنگی شـــــہید شده بودند.
طبق دستور بر می گشتیم عقب.
بعضی از بچه هایے را که روی زمین افتاده بودند می شناختم.
رفتم بالاے سرشان.
زخمے نبودند.
تکان هم نمے خوردند.
سرم را روے سینہ شان که گذاشتم مے شنیدم که قلب❤️ شان آرام می زند.
لب هایشان هم خشکـــ خشکـــــ بود.
در گرمای بالای 50 درجه که مے جنگے، تیر و ترکش لازم نیســـــت.
چند ساعت بہ تو آب نرسد کارت تمام است."🍂
🌷شهدا شرمنده ایم...🌷
🌷🌷🌷🌷🌷
🕊🕊🕊🕊🕊
رفقا خبر دارید...
🔸 هنوز که هنوز است حمید باکری از عملیات فاتحانه خیبر بر نگشته...
🔸 خبر دارید که غلامحسین توسلی آن دلیرمرد خطه جنوب مهمان نهنگ های خلیج فارس شد و برنگشت...
🔸 از ابراهیم هادی خبری دارید...
بعد از اینکه یارانش را از کانال کمیل به عقب بازگرداند دیگر کسی او را ندید...
🔸 از جوانانی که خوراک کوسه های اروند شدند خبری دارید...
هنوز از شلمچه صدای اذان بچه ها می آید
🔸 هنوز صدای مناجات رزمندگان از حسینیه حاج همت به گوش می رسد...
🔸 هنوز وصیت نامه شهدا خشک نشده؛
خواهرم حجابت برادرم نگاهت ...
🔸 هنوز که هنوز است شهدا می ترسند
از اینکه رهبر رو تنها بگذاریم...
🔸 و هنوز که هنوز است شهدا بند پوتین هایشان را باز نکرده اند و منتظر منتقم حسین علیه السلام هستند تا دوباره در رکابش شهید شوند...
و هنوز که هنوز است مادرانی چشم انتظار جـــــــــــــگرگوشه هایشان هستند ....
#یادشهداصلوات
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش احمد هست✋
#شهیدی_ازشهدای_اربعه_حلب
شهید احمد عطایی🌹
تاریخ تولد : ۷ شهریور ۱۳۶۴
تاریخ شهادت: ۲۱ آبان ۹۴
محل تولد:آذربایجان/تهران
محل شهادت:سوریه
🌹از زبان همسر
خیلی سخت بود از کسی که دوستش داری دل بکنی و او را راهی کنی.دفعه آخر به احمد آقا گفتم «من هر دفعه شما را راهی میکنم و گریه میکنم، نمیروید» هنگام بدرقه ایشان را از زیر قرآن رد کردم و وقتی میخواستم پشت سرش آب بریزم گفت: نمیخواهد آب بریزی همانطور که گریه میکردم دستش را روی سرم گذاشت و گفت: آروم باش. بعد از آن سریع سوار موتور شد و رفت عاشق رفتن بود و رفت🖤
وقتی که شهید شد فرزندانش محمد علی ۴ سال و محمد حسین تنها ۱۵ ماه که بعد از رفتن پدرش بابا گفتن را یاد گرفت🖤
همیشه میگفت کسی که آقا را قبول ندارد مدیون است که نان من را بخورد. آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت(ع) و همه اینها به هم وصل هستند
او به همراه شهیدان عسگری، موسوی و دهقان امیری باهم شهید شدند و به شهدای اربعه حلب معروف شدند و احمد به پهلویش تیر و تمام بدنش زخمی و به ملکوت اعلی پرواز میکند🕊🕋
شهید احمد عطایی
شادی روحش صلوات💙🌹
➖🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼🍃
🍃
#کلیپ 🎞
چـه زیبـا گفـت: #شهید_بیضایی🕊
ڪه #آرزوی شهـادت داشتـن بـا آمـاده #شهـادت بـودن فـرق میڪند
🌹#شهید_محمودرضا_بیضایی🕊
#سالروز_شهادت🍃🌼🍃
کاش میشد ...
تا خدا پـــرواز کرد
پای دل از بند دنیا باز کرد
کاش میشد از تعلق شد رها
بال زد همچون ڪبوتـــر در هوا ...
درون خودش کلنجاری داشت با خودش ؛ برای کسی آشکار نمیکرد اما گاهی توی حرفهایش، میزد بیرون؛ هر بار که بر میگشت و مینشستیم به حرف زدن، حرفهایش بیشتر بوی رفتن میداد و اگر توی حرفهایش دقیق میشدی میتوانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل میکند.
آن اوایل یڪبار که از معرکه برگشته بود وسط حرفهایش خیلی محکم گفت: «جانفشانـی اصلاً کار آسـانی نیست» بعد تعریف ڪرد که آنجا در نقطه ای باید فاصلهای چند متری را در تیررس تکفیریها میدوید و توی همین چند متر ، دختـرش آمده جلوی چشمش ...
بعد توضیح داد که تعلقات چطور مانع شهادت شهید است… تمرینهای زیادی توی یکی دو سال گذشته برای بریدن رشته تعلقاتش انجام داده بود و همه را هم برید؛ این بار که میرفت به کسی گفته بود « این دفعه از کوثرم بریدم »
✍ به نقل از : احمدرضا بیضایی
( برادر بزرگوار شهید )
#پاسدار_مدافـع_حـرم
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#سالـروز_شهـادت
@katrat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #شیر_پاستوریزه #سم / شیر پاستوریزه مصرف نکنید / در شیرهای پاستوریزه سم وجود دارد
ارجان نیوز، 1398/10/29
🔶*بهادر حاجی محمدی، بازررس انجمن بهداشت و ایمنی مواد غذایی، در برنامه «سلام، صبح بخیر» شبکه سه*:
🔹درباره وایتکس جای نگرانی نمی بینم.
🔹جای روغن پالم و وایتکس ، باید نگران سم های کشنده دیگر داخل شیر پاستوریزه باشیم.
#اطلاع_رسانی_کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪسی کہ
از دنیا با وضو بمیرد
#شهیــــد است ...
#نماز_اول_وقت
عاشقان وقت نماز است
📢 اذان میگویند
🍃 🍃 🍃 🍃
📸از عشق شما نفس میگیرم....
🔸 هنوز از شلمچه صدای اذان بچه ها می آید
🔸 هنوز وصیت نامه شهدا خشک نشده؛
خواهرم حجابت ...
برادرم نگاهت ...
🔸 هنوز که هنوز است #شهدا می ترسند
از اینکه #رهبر رو تنها بگذاریم...
🔸 و هنوز که هنوز است #شهدا بند پوتین هایشان را باز نکرده اند و منتظر منتقم حسین علیه السلام هستند تا دوباره در رکابش #شهید شوند...
و هنوز که هنوز است مادرانی چشم انتظار جـــــــــــــگرگوشه هایشان هستند ....
#یادشهداصلوات
تصویری از #شهیدسردارحاجقاسمسلیمانی و #شهیدحاجمهدیقرهمحمدی
🌹شهدا گاهی نگاهی🌹