⚘﷽⚘
🌷سلام بر شهیدو برفرهنگ نورانیش
🌷 سلام بر شهیدو رسالت جاودانه اش
🌷سلام بر شهید که ایستاده و با عزت پر می کشد
🌷سلام بر شهید که به ارباب بی سرش اقتدا می کند
🌷سلام بر شهید که با خونش درخت اسلام را آبیاری میکند
🌷سلام بر فریاد شهید که ریشه در فریاد "هل من ناصر" سید الشهدا دارد
🌷و سلام بر شهادت که بزرگترین نتیجه حرکت در راه خداست
و تو چه مقدسی ای شهید و چه دور و دست نیافتنی برای ما و چه مظلومی تو ، که نشناختیمت و حقت را به جای نیاوردیم وحرمتت را پاس نداشتیم.
#سـلام_برشــهدا
#یا_صاحب_الزمان 💞
شعری که آیت الله #بهجت(ره) در اواخر عمرشان زمزمه میکردند....
با کدام آبرو، روز شمارش باشیم؟
عصرها #منتظر صبح بهارش باشیم؟
سال ها منتظر سیصد و اندی مرد است
آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم...
گیرم امروز به ما اذن ملاقاتی داد
مرکبی نیست که راهی دیارش باشیم
سال ها در پی کار دل ما افتاده
یادمان رفت کمی در پی کارش باشیم
ما چرا؟ خوبترین ها به فدای قدمش
حیف او نیست که ما #میثم دارش باشیم؟
اگر آمد خبر رفتن ما را بدهید
به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آقا_بیا
#العجل_آقا
#شاید_این_جمعه_بیاید🌸🍃
#مهمانی_شهدا
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمد هست✋
#فرمانده_شیرازی_گردان_هاومعاونت_تیم_مستقل_امام_حسن(ع)
شهید محمد غیبی🌹
تاریخ تولد: ۱ /۳ / ۱۳۴۰
تاریخ شهادت:۲۵/ ۱۰ / ۱۳۶۵
محل تولد: شیراز
محل شهادت: شلمچه/عملیات کربلای 5
🌹عاشق امام حسین بود پسرش که دنیا آمد اسمش را گذاشت محمد حسین✨گفتیم محمد که نام خودت است خندید و گفت من رفتنی ام, این محمد جای من..✨
دوران و بعد از انقلاب محمد یک انقلابی به تمام معنا بود و سر نترسی داشت.
در عملیات کربلای 4 ، سه شبانه روز خواب
نداشت دقایقی که یارانش را از رودخانه عبور می داده چنان بیهوش می شود که با پاشیدن آب بر صورتش او رابیدار کردند🖤
آخرین بار که به مرخصی آمده بود
درست قبل از شهادتش
به خواهرش گفته عکسی از خود گرفتم و بزرگ کرده ام،بعد از شهادتم مادر را دلداری بدهید🖤✨
شب شهادت باچند تن از دوستانش به حمام می روند دوستانش زودتر بیرون می آیند و به او می گویند که زودتر بیرون بیا محمد میگوید: دارم غسل شهادت می کنم که خدا دلش نیاید مرا شهید نکند !!🕊
چهره اش نورانی شده بود✨
شب شهادت حضرت زهرا (س) بود محمد زیارت نامه حضرت زهرا را خواند و در جیب سمت چپش گذاشت چه در دلش گفت خدا میداند
در همان لحظه تیر دشمن به قلبش میخورد🖤و زیارت نامه ای که در جیب چیپش بود سوراخ و خونی میشود🖤 و به ملکوت اعلیٰ پرواز میکند🕊🕋
سردار شهید محمد غیبی
شادی روحش صلوات💙
#ثواب_نشر_مطالب_هدیه_به_امام_زمان_عج
#طنز_جبهه
می روم حلیم بخرم😎😴
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید. هر چی به بابا ننه ام می گفتم می خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی گذاشتند. حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که الّا و بالله باید بروم جبهه. آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می شود. آخر تو نیم وجبی می خواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی، بیا این را ببر صحرا و تا مخورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید!»
قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت!
نورعلی حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم. 😂😭
به خاطر این که تو ده، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم و سرتق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.
روزی که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برمی گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد. رفتم که رفتم.
درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!»😂😂😂 خنده ام گرفت.
داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی بیا که احمد آمده!» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جاماند!😂🤣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎"فاذا رکبوا فی الفلک دعوا الله مخلصین له الدین فلما نجاهم الی البر اذا هم یشرکون"
💙حتما باید خرت تو گل گیر کنه تا یاد خدا بیوفتی؟؟
💙حتما باید به گناه بیوفتی تا دوباره برگردی پیش خدا و توبه کنی؟؟؟
💙چرا الان که پاکی شکرش نمیکنی؟؟
💎میدونی...
گاهی وقتا دلیل به گناه افتادنت اینه که خدا میخواد برگردی و باهاش حرف بزنی... خدا بخاطر جاودانگی خودت و قوی تر شدنت میخواد برگردی و دوباره صداش کنی🦋💙
💎معنی آیه: پس زمانیکه سوار کشتی شوند، خدا را با #اخلاص میخوانند، اما وقتی خدا آنها را به خشکی رساند و نجات داد، باز مشرک میشوند...
عنکبوت/۶۵
#لحظه_عاشقی ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 راه میانبر
❤️ راهی که خدا برای رسیدن به خودش پیشنهاد میدهد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
👈لحظات #سانسور شده از روضهخوانی "حاج #مهدی_رسولی" و گریههای رهبر معظم انقلاب در بیت رهبری که برای اولین بار منتشر میشود.
آقاجان، جان مادرتان شما #بغض نکنید😭
مداحی آنلاین - عزیز زهرا بقیة الله کجایی آقا - مجتبی رمضانی.mp3
5.11M
⏯ #زمینه جدید #امام_زمان(عج)
🍃عزیز زهرا بقیة الله کجایی آقا
🍃خدا میدونه که دلها خونه
🎤 #مجتبی_رمضانی
👌 #پیشنهاد_ویژه
💔 #غروب_جمعه
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#پیام_آسمانی
┄═❁๑🍃๑♥๑🍃๑❁═┄
انسانى که به نماز مى ایستد،
تکبیر مى گوید، خدا را از همه
چیز برتر و بالاتر مى شمرد، به
یاد نعمتهاى او مى افتد، حمد
و سپاس او مى گوید، او را به
رحمانیت و رحیمیت مى ستاید،
به یاد روز جزاى او مى افتد،
اعتراف به بندگى او مى کند،
از او یارى مى جوید صراط
مستقیم از او مى طلبد، و از
راه کسانى که غضب بر آنها شده
و گمراهان به خدا پناه مى برد
┄═❁๑🍃๑♥๑🍃๑❁═┄
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تصویری
🎥 درسهایی که شهید مدافع حرم "محسن حججی" با حضور در اردوی جهادی یاد گرفت.
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_پنجاه_و_هفت
"کارن"
وقتی زهرا نبود انگار هیچکس نبود.سردرد بود،حالش خوب نبود،نیومد بیرون...
فکرم کلی مشغولش بود برای همین نفهمیدم جواب لیدا رو چی دادم.
از خونه دایی ک بیرون اومدم باز چشمم خورد به پنجره زهرا.
همه جا تاریک بود فقط یک ثانیه پرده تکون خورد.حس کردم نگاهم میکنه.
اروم گفتم:کاش میفهمیدم این حس احمقانه چیه که دارم بهت؟
سریع سوار ماشین شدم و تا خونه با سرعت روندم.
کسی بیدار نبود،منم با احتیاط رفتم تو اتاقم و خوابیدم.
اما قبلش یکپیام دادم به زهرا چون دلم آروم نمیگرفت.
"سلام زهراخوبی؟لیدا گفت سردردی و حالت خوب نیست امیدوارم بهتر بشی.مراقب خودت باش"
پیام رو فرستادم و خوابیدم.
این یک ماه مثل برق و باد گذشت و روز عروسیمون رسید.
اصلا ذوق و شوق نداشتم و فقط دلم میخواست زود بگذره.
چون به نظرم این مراسمهمش چرت بود.
تو این مدت عقدمون نه من شب پیش لیدا موندمنه اونپیش من.
نمیخواستموابستگی بیشتر بشه.
صبح رفتم دنبال لیدا و گذاشتمش ارایشگاه.خیلی خوشحال بود و ذوق داشت.
اما نمیدونم چرا تو دل من آشوب بود.
بعد از اینکه گذاشتمش رفتم ماشینی رو که خودم خریده بودم با وام شرکت،گذاشتم گل فروشی و خودمم رفتم خونه اول حمام کردم و بعد ناهار خوردم.
مامان و مادرجونم آرایشگاه بودن.
فقط خان سالار بود خونه.اومد پیشم و گفت:مبارکه پسرم خوشحالم داری سر و سامون میگیری.ببخش که بهت بدگذشت تو این مدت.من همه تلاشمو کردم که بهت خوش بگذره.
دست کشید به صورتش و گفت:اما انگار نشد.
دستشو گرفتم و گفتم:شما منو ببخشید که رفتار خوبی نداشتم.خودم میخواستم تو یک موقعیت خوب ازتون عذرخواهی کنم ولی نشد.شرمنده ام
خان سالار اومد جلو و پیشونیمو بوسید
_خوشبخت بشی باباجان.
یکم استراحت کردم و رفتم آرایشگاه و گفتم مدل موهامو خیلی خاص بزنه چون عروسیمه
خداییش هم عالی درست کرد موهامو.
کت شلوارمو خونه پوشیدم و ساعت۴رفتم دنبال لیدا.
بعدم رفتیم آتلیه و کلی عکس گرفتیم.
وقتی میخواستم بغلش کنم یا دستشو بگیرم حس خوبی نداشتم اما از روی اجبار انجام دادم.
دیدنشم تو لباس عروس با آرایش اصلا برام جذاب نبود.چون قبلا با آرایش دیده بودمش و برام عادی شده بود.
فقط برای تظاهر لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوشگل شدی.
رسیدیم تالار و برعکس خواسته من زنونه مردونه جدا کرده بودن.
میگفتن اینجا خارج نیست و این حرفا.
اما نمیدونستن من محتاج یک لحظه نگاه زهرام.کاش میتونستم ببینمش.
اون شبم با همه قر و فراش تموم شد و من زهرا رو ندیدم.
رفتیم خونه خودمون و زندگی متاهلی من از همون لحظه که پامو گذاشتم تو خونه آغاز شد.
خودمو برای خیلی از مشکلات آماده کرده بودم و میدونستم که باید چه رفتاری داشته باشم اما بازم دلشوره داشتم و این دست خودم نبود.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_پنجاه_و_هشت
روز ها به تندی میگذشت و من روز به روز بیشتر درگیر کار و دلتنگ زهرا میشدم.
میدونستم اینکارم خیانت به همسرمه حتی اگه فکر به زهرا بکنم اما دست خودم نبود.
زهرا و رفتارش رو ضمیر ناخوداگاه من حک شده بود.
یک روز از شرکت رفتم سمت دانشگاهش.
حساب کلاساشو داشتم.
ساعت کلاسش که تموم شد از دانشگاه اومد بیرون اما تنها نبود..با یک پسر قد بلند بود.
خونم به جوش اومده بود.
تاحالا انقدر روی کسی حساس نشده بودم.
فکر کنم اگه لیدا رو با کسی میدیدم اینهمه حالم بد نمیشد.
دستامو مشت کردم و به لبخند زهرا نگاه کردم که سخاوارانه به روی پسر پاشیده میشد.
دلم میخواست برم جلو و پسره رو بکوبونم به دیوار تا دیگه چشم به ناموس مردم نداشته باشه.
آره دخترداییمه،خواهرزنمه..
نمیتونم ساده بگذرم ازش.خیلی جلو خودمو گرفتم که جلو نرم و آبرو ریزی نکنم.
پسره که رفت،زهرا هم راه افتاد سمت ایستگاه اتوبوس.
اتوبوس رو دنبال کردم تا رسید به کوچه خونه دایی.
وقتی زهرا رفت تو دلم آروم گرفت و برگشتم خونه.
زهرا رو بعد مدت ها دیده بودم اما تو بد شرایطی دیدمش.
با یک پسر..اونم از پسرای دانشگاهشون
یعنی با زهرا چیکار داشت؟بهش چی می گفت؟
رسیدم خونه و بعد ناهاری که با لیدا خوردم رفتم استراحت کنم.
از لحاظ جسمی و فکری واقعا خسته بودم.
رو تخت نرم دونفرمون دراز کشیدم و بازومو رو چشمام گذاشتم.
انقدر به زهرا فکر کردم که خوابم برد.
بیداریم با زنگ گوشیم یکی شد
با خواب آلودگی جواب دادم.
_بله؟
_سلام داداش چطوری؟
_سلام مرتضی بگو کاری داری؟
_ببخش مزاحمت شدم خواستم بگم فردا جلسه داریم زودتر بیا شرکت.
_مگه حضور من لازمه؟
_صد درصد داداش شما برنامه ریز طرحمونی.
_باشه میام
_فدات عزیزی..یاعلی
_خدافظ
این یا علی چی بود موقع خداحافظی میگفتن؟
انگار باید قبل هرچیزی اسم ده تا امام و پیغمبر و ببرن تا کارشون ردیف شه.
پوزخندی زدم و رو تختی رو از خودم کنار زدم.
رفتم بیرون اما لیدا نبود.یادداشتی گذاشته بود که میره خونه مامانش.
لبخند کوچیکی رو لبم اومد.موقعیت جور شد که زهرا رو ببینم.
سریع به لیدا زنگ زدم و گفتم شب میرم دنبالش.
پای تلویزیون نشستم تا وقت بگذره اما انگار هر دقیقه اش مثل ثانیه بود.
چقدر حس بدیه زن داشته باشی اما همه فکر و ذکرت پیش کسی دیگه باشه.
لیدا دختر خیلی خوب و مهربونی بود اما نمیتونستم اونطور که باید و شاید دوسش داشته باشم.
کاش زمان برگرده عقب و من یک تصمیم دیگه ای برای زندگیم بگیرم
هرچند از زندگیم ناراضی نیستم فقط کمبود عشق رو توی قلبم حس میکنم.
ساعت۸ لیدا پیام داد برم دنبالش.
به سرعت حاضر شدم و تا خونه دایی با استرس روندم.
وقتی رسیدم زنگ درو زدم و در باز شد.
رفتم تو..همه تو حیاط نشسته بودن..اما بازم بدون زهرا
این دختر چرا خودشو ازم قایم میکرد.
آره دیگه معلومه خودش عشق داره چرا بخواد به یک مرد متاهل فکر کنه؟
اون پسر امله امروز بدجور بهش چسبیده بود.
فقط خدا کنه دیگه نبینمت مگرنه بلایی سرش میارم که پرنده ها به حالش گریه کنن
رفتم میون جمعشون و سلام کردم.
همه با گرمی سلامم رو جواب دادن.
دایی عارف کرد بشینم و زندایی برام وای ریخت.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_پنجاه_و_نه
با دایی یکم از این در و اون در حرف زدیم تا لیدا رفت حاضر شد و اومد.
نگاهم به دایی بود اما حواسم به لیدا که به مامانش گفت:مامان،زهرا کارتون داره.
زن دایی ازم خداحافظی کرد و رفت تو خونه.
وای زهرا توروخدا بیا فقط ببینمت لعنتی.
این دل تنگم داره نصفه میشه از نبودنت.
انقدر خودتو ازم مخفی نکن من به دیدنتم راضیم.
اه کارن خجالت بکش اون خواهر زنته نه عشقت که اینطوری دربارش فکر میکنی.
خیلی زود دست لیدا رو گرفتم و رفتیم.
تو راه خیلی ساکت بود.
پرسیدم:خانممون چرا ساکته؟
_از دست زهرا ناراحتم.
آره همینه موضوعی که میخواستم بحث رو بکشونم بهش.
_چرا؟چیشده؟
_نمیدونم چه مرگشه هرموقع تو میای میره تو اتاقش مثل موش قایم میشه.هرچی بهش میگم زشته بیا بیرون میگه نه راحت ترم اینجوری حوصله چادر سر کردن ندارم.
خب بگو دختر حسابی تو که تنبلیت میشه چادرسرت کنی پس چرا میندازی رو سرت؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا چرا ناراحتی؟
_عه آخه زشته عزیزمن.تو با خودت نمیگی این دختره چرا انقدر خودشو میگیره و نمیاد بیرون موقعی که من میام؟
راستش آره لیدا کنم محتاج یک بار نگاهشم بخدا اما نمیتونم حرفی بزنم.
چون اولین کسی که متهم میشه خود منم.
_بیخیال عزیزمن.فکرشو نکن.
دیگه تا خونه حرفی نزدیم.شبم بدون شام خوابیدم.اینجوری راحت تر بودم.
تقریبا دوماه گذشت و من برای دیدن زهرا هی باید میرفتم دم دانشگاهشون تا یک ثانیه نگاهش کنم.چند بار دیگه هم با همون پسره دیدمش که بدتر اعصابم خورد شد و سر لیدای بیچاره خالی کردم.
یک بارم پسره با یک دختری دیگه اومد پیش زهرا و براش دسته گل آورد.
کاش میدونستم اون دسته گلو تو سرش خراب کنم عوضی.
هربار که عصبی میشدم از دست زهرا و پسره نکبت،سر لیدا یا کارمندای شرکت خالی میکردم اونام طفلیا صداشون درنمیومد مخصوصا لیدا.
منو خیلی دوست داشت وصبوری میکرد.
منم تاجایی که میتونستم بهش احترام میگذاشتم و خوب باهاش رفتار میکردم.یک روز که همه خونه مادرجون دعوت بودیم سر میز شام،لیدا یکهو حالش بدشد و دوید طرف دستشویی.
اون شب بازم زهرا نبود و درس رو بهونه کرده بود.
رفتم پیش لیدا،بقیه هم نگران شدن و اومدن.
_چرا اومدین چیزی نشده که خوبم.
مادرجون رفت جلو و آروم لپشو بوسید.
_قربون نوم و بچه خوشگلش بشم؟
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
😴اعمال وقت خوابیدن 😴
خواندن دعای زیر برابر با هزار رکعت نماز، به گفته مولاء علی(ع)
✨ يَفْعَلُ اللّه ما يَشاءُ بِقُدْرَتِه، وَ يَحْكُمُ ما يُريدُ بِعِزَّتِه ❣سه مرتبه❣
سوره ى تكاثر به سفارش امام صادق (ع)، هرکس سوره تکاثر را قبل هنگام خوابیدن بخواند از عذاب قبر در امان باشد.
💫بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم💫
⚜أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ. حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ. كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ. كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ. لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ. ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ. ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ⚜
هدیه پیامبر (ص) به حضرت فاطمه (س) در روز تولدش در هنگام خواب این بود که حضرت فاطمه (س) فرمودند این بهترین هدیه تمام عمرم بود.
👈خواندن سوره توحید ✨(قل هو الله احد... ) برابر با ختم قرآن است. ❣سه مرتبه❣
👈 صلوات بر من و پیامبران پیش از من سبب شفاعت خواهد شد ✨(اللهم صل علی محمد و آل محمد و علی جمیع الانبیاء و المرسلین) ❣یک مرتبه❣
👈 استغفار برای مومنین سبب خشنودی آنها از تو خواهد شد✨ اللهم اغفرللمومنین والمومنات ❣یک مرتبه❣
👈 ذکر سبحان الله والحمدلله ولااله الاالله والله اکبر ✨ (ثواب حج و عمره را دارد.) ❣یک مرتبه❣
👈وضو گرفتن. (ثواب شب زنده داری