داعش بابت تحویل پیکر شهید پول خواست 😔، خانواده هم قبول نكردن و پيكر مطهرش دست داعش ماند💔
نمازش هيچ وقت قضا نميشد ☝️
هميشه نماز رو به جماعت میخوند🌸
سه توصيه هم داشت در وصيت نامه اش
• نماز اول وقت❤️
• صبر و تحمل❤️
• ياد امام زمان ❤️
در كار خير پيش قدم بود و يك خيريه هم در مسجد محلشون راه اندازي كرده بودن كه بعد از شهادتش گسترش پيدا كرد✨
#شهیدمهدی_ثامنی_راد
#سالروزشهادت
#یادش_باصلوات
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_نود
چند روزی گذشت و کم کم محدثه به من عادت کرد.یک شب که یک لباس قشنگ پوشیده بودم و با دخترم ست کرده بودم، کارن اومد خونه با دست پر.
_بیا خانم برات سورپرایز دارم.
با ذوق رفتم سمتش و گفتم:چی؟چی؟
_اول چایی..
با ناز، محدثه رو دادم بغلش و گفتم:چشم آقا.
رفتم دو تا فنجون چای ریختم با بیسکوییت و آب نبات گل محمدی بردم برای آقامون.
_بفرمایین همسری.
نشستم کنارش که دستش دور کمرم حلقه شد.
_ممنون خانمم. خب خدمتت عرض شود که چمدون ببند میخوایم بریم مسافرت.
با ذوق از جا پریدم و گفتم:وای آخ جون کجاااا؟
لبخندی گوشه لبش نشست و گفت:زیارت آقا. میریم مشهد من قول دادم اگه خوب شب نذرمو ادا کنم خانمی.
شوکه شده بودم. من همیشه آرزوی دیدن صحن و سرای حرم آقا رو داشتم حالا قراره با همسرم و دخترم عازم مشهد بشیم.
پریدم بغلش و گونشو بوسیدم.
_وای ممنون آقایی. خیلی خوشحالم کردی نمیدونم چجوری تشکر کنم.
_لازم به تشکر نیست عزیزم همینکه تو زندگیمی کافیه. بودنت برام یه دنیا ارزش داره.
خیلی خوشحال بودم. زندگیم طبق روالم بود و این خوشحالم میکرد.
محدثه رو بغل کردم و با خوشحالی چرخوندمش دور خودم.
_عاشقتونم عشقای من.
کارن هم گفت:ما هم عاشقتیم خانومی.
شب خیلی خوبی بود. با خوشحالی و خنده و شوخی گذشت و صبح روز بعدش، بعد از رفتن کارن شروع کردم به جمع کردن چمدون.
پروازمون فردا صبح ساعت۸بود.
به مامان و مادرجون زنگ زدم خبر دادم. کلی خوشحال شدن. اما عمه مثل همیشه خودشو پنهون کرد و باهام حرف نزد.
منم با خودم گفتم عیب نداره شب میریم دیدنشون.
شب کارن اومد و راهیش کردم بریم به مامانش سر بزنیم. خودش اصلا دوست نداشت اما راضیش کردم بالاخره.
عمه برخورد خوبی باهامون نداشت اما اومد پیشمون نشست و از اول تا آخر جز چند تا کلمه معمولی حرفی نزد.
آخرم موقع رفتن فقط گفت سفرتون بی خطر.
ما هم تشکر کردیم و رفتیم.
شب زود خوابیدیم تا صبح موقع رفتن کسل نباشیم.
میدونستم کارن هنوز مسلمون نشده برای همین واسه نماز بیدارش نکردم و خودم به تنهایی نماز خوندم.
تو نماز کلی از خدا تشکر کردم بخاطر اینکه سلامتیم رو دوباره به دست آوردم و دعا کردم تا کارن هم به زودی زود به راه راست برگرده.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_نود_و_یک
ساعت۶ونیم صبح بود که اول محدثه رو حاضر کردم و بعدش کارن رو بیدار کردم.
_کارن جان؟ عزیزم بیدار شو ساعت یک ربع هفته.
آروم چشماشو باز کرد و لبخند زد.
_خوشا آن صبحی که چشمم در چشمانت باز شود.
با ناز خندیدم و گفتم:سر صبحی شاعرم شدیا. پاشو دیر شد آقا.
دستشو گذاشت رو چشمش و گفت:چشم بانو.
رفتم مسواک و خمیر دندون و شامپو هم برداشتم و گذاشتم تو چمدونا.
همه وسایلمون شد دو تا چمدون و یک ساک دستی کوچیک.
حاضر که شدیم چراغای خونه رو خاموش کردم و همراه کارن و دخترم از خونه رفتیم بیرون.
تا فرودگاه با ماشین رفتیم و ماشین رو تو پارکینگش پارک کردیم.
پروازمون بدون تاخیر پرید و منم با ذوق فقط لحظه شماری میکردم برای رسیدن به مشهد.
دل تو دلم نبود که حرم آقا رو ببینم. خیلی خیلی خوشحال بودم و این حال خوبم رو مدیون کارن بودم.
وقتی هواپیما نشست اولین نفرایی بودیم که پیاده شدیم و با تاکسی خودمون رو به هتل رسوندیم.
_کارن بریم حرم.
_بزار خستگیمونو در کنیم خانمی. شب میریم کار دارم.
رو حرفش حرف نزدم و تا شب با دل بی قرارم سر کردم.
ساعت۸بود که سه نفری پای پیاده راه افتادیم سمت حرم.
گنبد آقا که به چشمم خورد اشک تو چشمام جمع شد و بغض گلومو گرفت.
وارد حرم که شدیم اشکهام بی هوا جاری شد رو گونه هام.
دستمو به نشونه ادب رو سینه ام گذاشتم و با چشمای تر زل زدم به ضریح طلایی آقا.
زیر لب زمزمه کردم:السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا. السلام علیک یا غریب الغربا یا معین الضعفا و الفقرا.. یا امام رضا قربونت برم که طلبیدی بیایم حرمت. از ته ته قلبم خوشحالم. ممنونم که منو برگردوندی به زندگی و یک عمر دوباره بهم دادی. پیش تو و خدا حسابی شرمنده و خجالت زده ام.
سلام که دادم برگشتم سمت کارن دیدم صورت اونم خیسه.
رفتیم جلوتر و تو صحن جمهوری وقتی نشستیم، کارن رفت یک روحانی آورد و نشستن کنارمون.
_سلام خواهر.
_سلام حاج آقا. خوب هستین؟
_ممنونم شکر خدا.
محدثه رو پام خوابش برده بود. با تعجب کارن رو نگاه کردم و گفتم:برای چی ایشون رو آوردی؟
دستشو گذاشت رو بینیش گفت:هیس الان میفهمی.
_حاج آقا شروع کنین.
_آقا کارن مطمئنی؟
_بله.
_تحقیقاتو کردی؟
_بله حاج آقا یک ذره هم شک ندارم.
حاج آقا دو زانو نشست و گفت:بسیار خب. اعوذ باالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. هرچی که من میگم تکرار کنین لطفا.
مات و مبهوت نگاهشون میکردم. صحنه قشنگی بود. کارن دوزانو نشسته بود رو به ضریح و دست گذاشته بود رو سینه اش.
_الله اکبر
اشهد ان لا
الٰه الا الله
اشهد ان محمدً رسول الله
اشهد ان علیاً ولی الله
اشهد ان علیاً حجة الله
کارن دستشو بالا برد و تکرار کرد همشو.
حاج آقا لبخندی زد و گفت:مبارکه کارن جان. مسلمون شدنت مبارک
بعد بهم دست دادن. حاج آقا که رفت، برگشت طرفم و با چشمای خیس از اشکش گفت:تبریک نمیگی خانمی؟
دستشو گرفتم و با خوشحالی و اشک گفتم:مبارکه عزیزم.. تولد دوباره ات مبارک
عشقم تو شب تولدش مسلمون شده بود.
شبی که انگار تازه متولد شده بود و من چقدر از این بابت راضی و خوشحال بودم.
خدایا شکرت...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_نود_و_دو
مسلمون شدن کارن خیلی خوب و خوشحال کننده بود برام. خیلی خوشحال بودم که خدا دعوتش کرده و به جمع ما پیوسته.
خیلی خوشحال بودم که مرد زندگیم، واقعا مرده و دوسم داره.
با هم یک زیارت درست حسابی کردیم و رفتیم هتل.
خیلی اصرار داشت بریم رستوران شام بخوریم اما گفتم میخوام به مناسبت تولدت شام درست کنم.
یک کیک کوچیک گرفتم و رفتیم خونه یک جشن دونفره گرفتیم.
کلی دور هم خوش گذروندیم و شام هم قرمه سبزی درست کردم که خوردیم.
شب هر سه نفر پیش هم خوابیدیم .
صبح موقع نماز هر دو با هم قامت بستیم و من برای اولین بار کنار مرد زندگیم نماز خوندم.
صبح هم با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.
_بله؟
_کوفت و بله. کدوم گوری تو؟
_سلام علیکم آتنا خانم عصبانی. چطوری؟
_سلامت بخوره تو سرت. بدون حبر پاشدی رفتی مشهد. ایشالله که کوفتت بشه.
بلند بلند خندیدم که یکهو کارن بیدار شد.
_چه خبره زهرا جان اول صبحی؟
خندیدم و گفتم:هیچی عزیزم بخواب تو. آتنا دیوونه است.
رفتم بیرون تا باهاش راحت حرف بزنم.
_چته تو شوهرمو بیدار کردی؟!
_به منچه تو خندتو کنترل کن.
_چشم خانم. حالا خوب هستین؟
_نخیر دلم میخواد خفه ات کنم چرا نگفتی من و علیرضا هم بیایم باهاتون؟
_چون این اولین سفر متاهلیمونه و خیلی خاصه.
_ایش دختره لوس. خیلخب خسیس مزاحم نمیشم.
_مراحمی عشقم. دیگه چه خبر؟
_به من نگو عشقم. عشقت کارن جونته.
_آتنا کارن مسلمون شد..دیشب تو حرم.
لحظه ای سکوت کرد.
_الو آتی؟
_مسلمون شد؟ مگه نبود موقعی که باهات ازدواج کرد؟مگه شرط نذاشتی؟
_نه نشده بود. موقعی که من تو بیمارستان بودم نذر کرده بود اگر خوب بشم مسلمون و شیعه بشه که شد.
_وای چه عالی بهش تبریک بگو عزیزم.
_حتما آتی جون. شما هم سلام به اقاتون و خانوادت برسون.
_چشم حتما بزرگیتو میرسونم گلی. برو بهت خوش بگذره التماس دعای مخصوص. محدثه رو ببوس از طرفم عزیزم
_حتما چشم. فعلا خداحافظ.
_خدانگهدار دوست جونم.
تلفن رو که قطع کردم دیدم کارن اومده بیرون و محدثه هم گیج تو بغلشه.
خنده ام گرفت هر دوتاشون خنده دار و بامزه شده بودن.
_چرا گیج میزنین جفتتون؟
کارن سرشو خاروند و گفت:هـــوم؟
بازم خندیدم که گفت:از دست شما خانم پر سر و صدا. کله صبحی ما رو بیدار کردی. دخملمم بیدار شد.
_برین دست و صورتتون رو بشورین بیاین صبحانه.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
❤️🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
قـــرار صـــبـــحــگـــاهــی
سلام بر شما منتظران بقیه الله (ارواحنا فداه)
قرار تجدید بیعت روزانه با امام زمان (عج)،
به نیت فرج مولا ان شاءالله...
•
دعـٰـــــــای عـَــــــهـْــــــد
•
بــســمِ اللّٰه اَلرَحــمٰنِ اَلرَحیم
•
اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفِيعِ وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ وَ مُنْزِلَ التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّلِّ وَ الْحَرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ [الْفُرْقَانِ] الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ وَ الْأَنْبِيَاءِ [وَ] الْمُرْسَلِينَ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِوَجْهِكَ [بِاسْمِكَ] الْكَرِيمِ وَ بِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنِيرِ وَ مُلْكِكَ الْقَدِيمِ يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذِي أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرَضُونَ وَ بِاسْمِكَ الَّذِي يَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ يَا حَيّا قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا حِينَ لا حَيَّ يَا مُحْيِيَ الْمَوْتَى وَ مُمِيتَ الْأَحْيَاءِ يَا حَيُّ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ،
•
اللَّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمَامَ الْهَادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقَائِمَ بِأَمْرِكَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ عَلَى آبَائِهِ الطَّاهِرِينَ عَنْ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا وَ عَنِّي وَ عَنْ وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَوَاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ وَ مَا أَحْصَاهُ عِلْمُهُ [كِتَابُهُ] وَ أَحَاطَ بِهِ كِتَابُهُ [عِلْمُهُ] اللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْدا وَ عَقْدا وَ بَيْعَةً لَهُ فِي عُنُقِي لا أَحُولُ عَنْهَا وَ لا أَزُولُ أَبَدا اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ وَ الْمُسَارِعِينَ إِلَيْهِ فِي قَضَاءِ حَوَائِجِهِ [وَ الْمُمْتَثِلِينَ لِأَوَامِرِهِ] وَ الْمُحَامِينَ عَنْهُ وَ السَّابِقِينَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ اللَّهُمَّ إِنْ حَالَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِي جَعَلْتَهُ عَلَى عِبَادِكَ حَتْما مَقْضِيّا،
•
فَأَخْرِجْنِي مِنْ قَبْرِي مُؤْتَزِرا كَفَنِي شَاهِرا سَيْفِي مُجَرِّدا قَنَاتِي مُلَبِّيا دَعْوَةَ الدَّاعِي فِي الْحَاضِرِ وَ الْبَادِي اللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ وَ اكْحُلْ نَاظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُكْ بِي مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ وَ اعْمُرِ اللَّهُمَّ بِهِ بِلادَكَ وَ أَحْيِ بِهِ عِبَادَكَ فَإِنَّكَ قُلْتَ وَ قَوْلُكَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِيَّكَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمَّى بِاسْمِ رَسُولِكَ،
•
حَتَّى لا يَظْفَرَ بِشَيْءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إِلا مَزَّقَهُ وَ يُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُحَقِّقَهُ وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مَفْزَعا لِمَظْلُومِ عِبَادِكَ وَ نَاصِرا لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ نَاصِرا غَيْرَكَ وَ مُجَدِّدا لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْكَامِ كِتَابِكَ وَ مُشَيِّدا لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِينِكَ وَ سُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِينَ اللَّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّدا صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَى دَعْوَتِهِ وَ ارْحَمِ اسْتِكَانَتَنَا بَعْدَهُ اللَّهُمَّ اكْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيدا وَ نَرَاهُ قَرِيبا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ
آنگاه سه بار بر ران خود دست میزنى،
و در هر مرتبه میگويی:
الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا مَوْلايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ
4_401644107203608591.mp3
1.22M
#دعای_عهد
🎤 محسن فرهمند
📝عهد بستم همه ی نوکری و اشکم را
💥نذر تعجیل فرج،هدیه به ارباب کنم
قرائت دعای فرج به نیت تعجیل در #ظهور_مولا (عج )هر روز صبح
#مهمانی_شهدا
سلام دوستان
مهمون امروزمون حاج جواد هست✋
#شهیدی_که_مکان_وزمان_شهادتش_رامیدانست
شهید سید جواد اسدی🌹
تاریخ تولد: ۱۸ / ۷ / ۱۳۵۹
تاریخ شهادت: ۱۶ / ۲ / ۱۳۹۵
محل تولد: روستای امره ساری
محل شهادت: خان طومان/ سوریه
🌹او تعزیه خوان امام حسین بود.
از او یک فرزند به نام سید جواد به یادگار مانده 🌺 برادرش سید خیرالله اسدی نیز در سال ۶۷ به شهادت رسیده🕊
جواد دومین شهید این خانواده است که با زبان نوحه سرایی و عمل جهادی در راه خدا، وارد صحنۀ نبرد با تکفیریها شد..
مادرش خواب حضرت زهرا (س)را میبیند و میگوید پسرت را به من هدیه بده و از شهادت فرزند دیگرش بعد از ۲۰ سال دیگر میگوید..
دوستش میگوید:
با هم نشسته بودیم که سید جواد گفت خواب دیدم روحم به سمت آسمان بالا آمد از بالای جنازه ام به پیکر بی جانم نگاه کردم،میخندم و لذت میبرم بعد گفت من در منطقه خان طومان شهید میشوم و دومین شهید خانواده میشوم بهش گفتم سید تو برادر شهیدی شهادت برای تو ممنوع هست مواظب خودت باش و بعد خداحافظی کردیم
چن روز بعد طبق خوابی که دیده بودند سید جواد و محمود رادمهر در کنار هم با ۱۱ تن دیگر در خان طومان به شهادت رسیدند🕊🕋 و پیکر سید جواد بعد از ۲ سال مفقودی به وطن بازگشت 🖤و مادرش پیکر کوچکی که از فرزندش مانده بود را در آغوش گرفت🕊
بیمار و پراکنده و بیخواب شدم🖤
رفتی و خودم پشت سرت آب شدم🖤🕊
شهید حاج سید جواد اسدی
شادی روحش صلوات💙🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥
👌دو عضـــو بدن
زود #ســرما میخورند.
🔺اين كليپ را انتشار دهید تا به
هموطنامون خدمتی كرده باشيم🔻
📚:حڪیم ضیایی
#برای_دیگران_ارسال_ڪنید
🌺 نشر پیام صــدقه جاریه است