eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷🌷
297 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┄┅┄┅┄✪﷽✪┄┅┄┅┄ ... . 🌹🍃 مثل حاج‌احمد‌متوسلیان‌سی و دو سال نا معلوم باشی... . 🌹🍃.... . 🌹🍃 ۳تا داداش مثل باکری ها‌که‌هیچ‌کدوم‌جنازه‌شون برنگشت ... 🌹🍃 روزنامه نویسی به شهدای مظلوم ما بگوید :« !!!» 🌹🍃 بدن نیمه جان بچه های هویزه که زیر شنیِ تانکها له شوند و وحسرت یک را بر دل دشمن بگذارند ... 🌹🍃 بدن های نازنینی که درکوه های کردستان منجمد شدند ... . 🌹🍃 شبانه به فقرا نان و خرما بدهی و نفرین و ناسزا تحویلت دهند ... 🌹🍃 "به فرزند جانباز ۷۰ درصد بگن با رفت دانشگاه... 🌹🍃 نه تنها که و را نیز فدای حضرت دوست نمایی.. شهداےگمنام شبتون منور به نور خدا
یک واژه و راهِ ... است ... و آنقدر دست یافتنی است که هرکس می تواند، آرزویش را داشته باشد و امیدش را هم به دل، که حتما به آن دست خواهد یافت ... و اما...هر آرزویی ... بهایی دارد ...✨ بعضی ها با پول 💵به آرزوهایشان می رسند و ما با ...♥️ و جان دادن، می‌خواهد خالص و مخلص شدن می‌خواهد ...💫 سختی و درد کشیدن می خواهد! و همه ی اینها ... خلاصه می شود در شهیدانه زندگی کردن... شهیدانه زندگی کنیم تا شهید شویم... و شهدا این گونه زیستند...🕊
بسمـ رب الشهدا♥️ 🦋 💟 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💟 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💟 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💟 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💟 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💟 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💟 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💟 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 💟 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 💟 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 💟 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 💟 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 💟 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ادامــــــه دارد.... ✍🏻نویسنده:
‍ ♡هوالعشق♡ یاد باد آنکه زما وقت سفر یاد نکرد به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد* وهب* را که میشناسی؟ از او که می خواندم، پیش از خودش همسرش را می ستودم‌. را، را، عمق عشقش را. مگر نه اینکه ، خلاصه می شود در رضای معشوق آنگاه که دل ، می تپید برای ، برای لبیک و برای وصال، دختری دلداده، بندهای دلبستگی را از روحش می شکافت و مردش را به آغوش پر ارج دلدار حقیقی می‌سپرد. و من در این اندیشه ام که چه بسیار وهب ها و ها*، در فراسوی مرزهای عشق، روح هایشان را به یکدیگر پیوند می زنند و جان‌نثاری می کنند بهر حق. و من در این اندیشه ام که بانو*، آنگاه که به پیشواز مردش می رفت، قلبش حامل چه احساسی بود؟ آنگاه که با رزهای سرخی که عشق از آنها می چکید و معجری سپید که از سرور سپیدبختی یارش به سر داشت، به پیشواز مالک قلبش می رفت، به چه می اندیشید؟ آنگاه که برای آخرین بار، انگشتان لرزانش را روی پوست تهی از گرمای "او" میکشید، چه از ما می خواست؟ چیزی جز تداوم راهی سرخ که سرشار از خون وهب ها و ها* است؟ بیا هر گونه که می توانیم، با و مال و و قلم، جهان را مهیای آمدن گردانیم. بیا برخیزیم و گوییم پ.ن: *جناب حافظ *وهب بن وهب که در برخی منابع از او به وهب بن عبدالله کلبی یاد شده‌است، جوانی (مسیحی) مذهب بود که در مسیر حرکت (ع) به سوی کربلا به دست وی آورد و در روز عاشورا در کربلا  شد. *همسر وهب که همچون او در مسیر کربلا به اسلام گروید. *بانو سمیه یل هیکل همسر شهید فرهنگی والا *شهید وحید فرهنگی والا 🕊به منا
. وقتی حاجتت را به تاخیر می اندازد، دارد چیز بزرگتری به تو می دهد...:)) منتها تو حواست به خواسته‌ی خودت هست و متوجه نمیشوی... تو میخواهی، او به تو می دهد :) . -میرزااسماعیل‌دولابی🌱