♽#موضوع:صلوات
#آیه
إِنَّ اللَّهَ وَمَلَائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِيمًا
ﻫﻤﺎﻧﺎ ﺧﺪﺍﻭﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻧﺶ ﺑﺮ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ صلی الله علیه وآله و سلم،ﺩﺭﻭﺩ ﻭ ﺭﺣﻤﺖ ﻣﻰ ﻓﺮﺳﺘﻨﺪ،ﺍی ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ! ﺑﺮ ﺍﻭ ﺩﺭﻭﺩ ﻓﺮﺳﺘﻴﺪ ﻭ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ،ﺗﺴﻠﻴﻢ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﻴﺪ.
📚سوره مبارکه #احزاب آیه۵۶
#حدیث
پيامبر #اکرم صلّی الله عليه و آله و سلّم
أولَی النّاسِ بِی یَومَ القِیامَۀِ أکْثَرُهُمْ عَلَیَّ صَلاۀً (فِی دارِ الدُّنیا)
نزدیکترین شما به من در روز قیامت،کسانی هستند که در دنیا بیشتر از دیگران بر من صلوات فرستند.
📚بحارالأنوار
پيامبر #اکرم صلّی الله عليه و آله و سلّم
مَنْ صَلّي عَلَيَّ في كتابٍ، لَمْ تَزَل الملائِكَةُ تَستَغفِرُ لَه مادامَ اسمِي في ذلكَ الكتابِِ؛
كسي كه درنوشتهای صلوات بر من را بنویسد،تا زمانی كه نام من در آن نوشته باشد فرشتگان برای او استغفار می كنند.
📚بحار الأنوار
امام #صادق علیه السلام
أثقَلُ ما یوضَعُ فی المیزانِ یَومَ القیامَةِ الصَّلاةُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ اهل بَیتِهِ
سنگین ترین چیزی که روز قیامت در ترازوی اعمال قرار داده می شود صلوات بر محمد و اهل بیت اوست.
📚وسائل الشیعه
امام #رضا عليه السّلام
الصَّلاۀُ علی مُحَمَّدٍ وَآلِهِ تَعْدِلُ عِنْدَ اللهِ عَزَّوَجَلَّ التَّسبیِحَ وَالتَّهلِیلَ وَالتَّکبِیرَ؛
صلوات بر محمد صلی الله علیه وآله وسلم و آل محمد(علیهم السلام)نزد خدای عزوجل برابر است با تسبیح(ذکر سُبحانَ اللهِ)و تهلیل(ذکر لا إلهَ إلاّ اللهُ) و تکبیر(ذکر أللهُ أکبرُ)
📚بحارالأنوار
#داستان
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم درشب معراج چون به آسمان رسید ملکی را دیدکه هزار دست داشت و در هر دستی هزار انگشت و مشغول حساب و شماره کردن با انگشتان بود،به جبرئیل فرمود که این ملک کیست و چه چیزی را حساب می کند؟جبرئیل فرمود:این ملکی است موکل بر دانه های باران،حفظ وحساب می کند که چند قطره از آسمان به زمین نازل شده،پس پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم به آن ملک فرمود:که تو میدانی از زمانیکه حق تعالی دنیا را خلق کرده است چند قطره باران از آسمان به زمین آمده است؟ آن ملک عرض کرد:یا رسول الله قسم به آن خدایی که تو را به حق فرستاده به سوی خلق،غیر از آنکه من می دانم چند قطره باران از آسمان به زمین نازل شده،به تفصیل هم می دانم چند قطره به دریا فرود آمده و چند قطره در بیابان و چند قطره در معموره و چند قطره در بستان و چند قطره در شوره زار و چند قطره در قبرستان
حضرت فرمود:من تعجب کردم از حفظ و تذکر او در حساب خود،سپس آن ملک عرضه داشت یا رسول الله،با این حفظ و تذکر و دستها و انگشتان که دارم حساب کردن یک چیزی را قدرت ندارم..! حضرت فرمود آن چیست؟عرض کرد قومی از امت شما که در جایی حاضر می شوند و اسم شما نزد ایشان برده می شود پس بر شما صلوات می فرستند من قدرت ندارم ثواب آنها را شماره و حساب کنم...
📚منازل الاخره،حاج شیخ عباس قمی
#صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به امام رضا بگو من شفا نمیخوام...
🎙 صابر خراسانی...
#داستان
✅بسیار زیبا...گوش کنید
#داستان خیلۍقشنگه خیلۍ بخونید🙏
دوستان قبلش عذر میخوام بہ خاطر طولانۍبودن متن اما ارزش خوندش خیلۍ بالاس😊
حاج آقا باید برقصه!!!
چند سال قبل اتوبوسۍ🚌 از دانشجویان دختر👩🎓يڪۍ از دانشگاههاۍبزرگ ڪشور آمده بودند جنوب.
چشمتان روز بد نبیند...
آنقدر سانتۍمانتال و عجیب و غریب بودند ڪه هیچ ڪدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند.
وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود.
آرایش آنچنانۍ💄👄💅، مانتوۍتنگ و روسرۍهم ڪه دیگر روسرۍنبود، شال گردن شده بود.
اخلاقشان را هم ڪه نپرس…😡 حتۍاجازه یڪ ڪلمه حرف زدن بہ راوی را نمیدادند،فقط مۍخندیدند😁😂 و مسخره مۍڪردند😜😝 و آوازهاۍ آنچنانۍ بود ڪه...
از هر درۍخواستم وارد شوم،نشد ڪه نشد؛ یعنۍنگذاشتند ڪه بشود...
دیدم فایدهای ندارد!
گوش این جماعت اناث، بدهڪار خاطره و روایت نیست ڪه نیست...
باید از راه دیگری وارد مۍشدم… ناگهان فڪری بہ ذهنم رسید…🤔اما…
سخت بود و فقط از شهدا برمۍآمد...
سپردم به خودشان و شروع ڪردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند😁و گفتند: اِاِاِ … حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!گفتند: حالا چه شرطی؟🤔
گفتم: من شما را به یڪۍاز مناطق جنگۍمۍبرم و معجزهاۍ نشانتان مۍدهم، اگر بہ معجزه بودنش اطمینان پیدا ڪردید،قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل ڪنید.
گفتند: اگر نتوانستۍمعجزه ڪنۍ،چه؟
گفتم: هرچہ شما بگویید.
گفتند: با همین چفیہ اۍ ڪه به گردنت انداختہ اۍ، میایۍوسط اتوبوس و شروع مۍڪنۍ بہ رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگۍ شده باشم، شوڪه شدم، امّا چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره ڪار را بہ آنها سپردم و قبول ڪردم
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! 😁😁😆حاج آقا با چفیہ بیاد وسط این همہ دختر و...
در طول مسیر هم از جلف بازیهاۍ این جماعت حرص مۍخوردم و هم نگران بودم ڪه نڪند شهداحرفم را زمین بیندازند؟ نڪند مجبور شوم…!
دائم در ذڪر و توسل بودم و از شهدا ڪمڪ مۍخواستم...🙏🏻🙏🏻
مۍدانستم در اثر یڪ حادثہ، یادمان شهداۍ طلائیہ سوخته 🔥و قبرهاۍ آنها بۍحفاظ است…
از طرفۍمیدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا مۍڪنند،چہ رسد به معجزه!!!
بہ طلائیہ ڪه رسیدیم، همہ شان را جمع ڪردم و راه افتادیم …
اما آنها ڪه دستبردار نبودند! حتی یڪ لحظہ هم از شوخۍهاۍ جلف😁😆😜😝😎😂 و سبڪ و خواندن اشعار مبتذل و خندههاۍ بلند دست برنمۍداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.ڪنار قبور مطهر شهداۍ طلائیہ ڪه رسیدیم، یڪ نفر از بین جمعیت گفت: پس ڪواین معجزه حاج آقا!
به دنبال حرف او بقیہ هم شروع ڪردند: حاج آقا باید برقصہ...👏👏
براۍ آخرین بار دل سپردم.
یا اباالفضل گفتم و از یڪی از بچه ها خواستم یڪ لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...
💧💦💧
تمام فضاۍطلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد…عطرۍڪه هیچ جاۍ دنیامثل آن پیدا نمۍشود!
همہ اون دختراۍبۍحجاب و قرتۍ مست شده بودند از شمیم عطرۍڪه طلائیه را پر ڪرده بود😳😳.
طلائیہ آن روز بوۍبهشت مۍداد...
همهشان روۍ خاڪ افتادند و غرق اشڪ شدند😭😢😩😫😔
سر روۍ قبرها گذاشتہ بودند و مثل مادرهاۍفرزند از دست داده ضجہ میزدند … 😭😭شهدا خودۍنشان داده بودند و دست همه شان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفتہ بود و صداۍمحزونشان بہ سختۍشنیده مۍشد. هرچہ ڪردم نتوانستم آنها را از روۍقبرها بلند ڪنم.
قصد ڪرده بودند آنجا بمانند.
بالاخره با ڪلی اصرار و التماس آنها را ازبهشتۍترین خاڪ دنیابلند ڪردم...
به اتوبوس ڪه رسیدیم،خواستم بگویم: من بہ قولم عمل ڪردم، حالا نوبت شماست، ڪه دیدم روسرۍها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روۍ گردنشان خودنمایی مۍڪند.
هنوز بۍقرار بودند… چند دقیقهاۍ گذشت… همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میڪردند...پرسیدم: به ڪجا رسیدید؟ 🤔
چیزی نگفتند.سال بعد ڪه برای رفتن بہ اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها ڪردهاند و به جامعةالزهراۍقم رفتہ اند …
آرۍآنان سر قولشان به شهدا مانده بودند..👏👏
اگر دلت لرزید یہ صلوات برا سلامتۍ آقا امام زمان بفرست😊
🌷🌷
https://eitaa.com/katrat
#داستان-تحول
#من و شهدا
#فدایی امام رضا
#قسمت سوم
ی روز 5 شنبه حسابی خسته و کوفته خونه بودم
مامانم و بابام رفتن گلستان شهدا منم ی لحظه هوای اموات زد بسرم پاشدم و لباس پوشیدم به اجیمم گفتم دارم میرم گلستان.گفت چ خبره؟ گفتم منم میرم باخبر بشم(آخه تا حالا سابقه نداشت ی سر برم گلستان)
راه افتادم،تا رسیدم ی راست رفتم پیش شهدا
دور تا دورشون چرخیدم یکی یکی براشون فاتحه خوندم و نگاه قبر مقدسشون میکردم
تا اینکه چشمم به جمال یکی از شهدا روشن شد چادرمو جمع کردمو نشستم بالا سرش ی دستی رو مزار مطهرش کشیدم ، گرد و غبار روی قبرشون رو پاک کردم و به صورتم کشیدم
تا اونیکه شهیدم میخاد رو ببینم و چشمام هرگز به بدیا بینا نشه...
خنده هاش خنده رو رو لبام نشوند دلم لرزید نگاش کردم ی جورایی عاشقش شدم
و باهاش قرار گزاشتم دردامو بهش بگم حرفامو بزارم گوشه قلبم بمونه تا هر 5شنبه برم پیشش و عقده هامو براش باز کنم
هرچی دلم میخاست از خدا میخاستم موسی واسطه بشه و ارزوهام برآورده
باورتون نمیشه هیچ آرزویی برام آرزو نموند هیچ خواسته ای نداشتم ک هنوز رو دلم مونده باشه
هر چی میخاستم یا همون میشد یا بهتر از اون
ی دل ن صد دل عاشقش شدم،شهید موسی کاظمی دره بیدی شد تموم دنیام شد واسطه ی منو خدای خوبم
اولا 5 شنبه ها قرار بی قراریمون بود اما کم کم اضافه تر شد و هروقت دلم میگرفت میرفتم کنارش
تا مینشستم بالا سر داداش موسام دلم آروم میگرفت، تا درسم دبیرستان تموم شد کنکور دادم و دانشگاه....قبول شدم اما نرفتم بخاطر مخالفتای خانواده
از داداشم خاستم ی راه جلوم بزاره و بهم راهو نشون بده
یکی از 5 شنبه های هفته بود که وقتی پیش داداشم نشسته بودم دیدم ی کاغذ رو زمین افتاده ک روش نوشته بود؛
ثبت نام حوزه علمیه حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها یزدانشهر ....
تصمیم گرفتم برم ثبت نام کنم و مصاحبه بدم هرچه باداباد، خداروشکر قبول شدم و پام به خونه ی مادر مهربون مهدی موعود عج الله تعالی فرجه الشریف باز شد
راستی یادم رفت بگم من فقط ی آرزو گوشه دلم داشتم ک هرگز برآورده نشد اونم مشهدی شدنم بود
از موسای ماهم خواستم بفرستم مشهد، اما هربار ی اتفاق می افتاد و نمیشد تا اینکه دیگه ناامید شدم
همه بچه های دبیرستان میدونستن ارزوم دیدن صحن و سرای آقا علی بن موسی الرضاست
بچه ها هربار تابستون تو کوچه و بازار میدیدنم بهم تیکه مینداختن، میگفتن مشهد رفتی؟ منم میگفتم ن، اوناهم میگفتن خب دیگه هم نمیری😂
منم از ته دل اهی میکشیدم ک دل سنگ به لرزه در میومد
ی روز معلم ریاضیمون بهم زنگ زد و گفت هنوزم دوست داری بری مشهد؟
منم گفتم از خدامه، به خانواده ک گفتم قبول نکردن و بعد مدتها گریه و زاری و نذر ونیاز راضی شدن ک با مامانم برم مشهد
ی سال از مشهد اولم گذشت دوباره سال بعد آقا دعوتم کرد اینم شد خداروشکر ی قرار هرسال دهه کرامت من تولد اقام کنارش بودم
شده بودم نظر کرده موسی و امام رضا، سه سال پشت سر هم تو سرنوشتم مشهد نوشته شد و سال چهارم به لطف آقا کربلایی هم شدم بعد دوباره برای تشکر خدمت آقا رسیدم و ازشون قدردانی ناچیزی کردم درخور مرام و معرفتش نبود اما چیزی بود که ازم برمیومد
خاسته هامو یکی یکی تو گوش موسام میگفتم و اونم همه رو باهم براورده میکرد
بعد مشهدی و کربلایی شدنم ازش ی زندگی مطمئن و وخوشبختی خواستم ک بازم بهم داد
دم موسای من ،و تموم داداشای شهیدم گرم، شادی داداش ادریس، غلامرضا،سید نبی( شهدای هم جوار و دیوار به دیوار داداش موسام و محسنم تموم شهدا صلوات)
من تموم خاسته هامو از خدا خواستم داداش موسام واسطه بود که بهتر و زودتر بهشون برسم و صدقه سر مبارک ایشون بود ک من الان همه چی دارم و بخاطر ایشون بودند که خدا هم برام سنگ تموم گذاشت❤️
#داستان
خیانت در نماز اول وقت
یک مهندس تعدادی کارگر را برای کار استخدام کرده بود.
کارگران بنا به وظیفه شرعی، وقت اذان که میشد برای خواندن نماز دست از کار میکشیدند.
یک روز مهندس به آنان اخطار داد که اگر هنگام کار نماز بخوانند، آخر ماه از حقوقشان کسر میشود.
کسانی که ایمان ضعیف و سست داشتند، از ترس کمشدن حقوقشان، نماز را به آخر وقت میگذاشتند، امّا عدهای بدون ترس از کمشدن حقوقشان، همچنان در اول وقت، نماز ظهر و عصرشان را میخواندند.
آخر ماه، مهندس به کارگرانی که همچنان نمازشان را اول وقت خوانده بودند، بیشتر از حقوق عادی ماهیانه پرداخت کرد.
کسانی که نماز خود را برای بعد از کار گذاشته بودند، به مهندس اعتراض کردند که چرا حقوق آن کارگرها را برخلاف انتظارشان زیاد داده است.
مهندس میگوید: اهمیّتدادن این کارگرها به نماز و صرفنظر کردن از کسر حقوق، نشانگر آن است که ایمانشان بیشتر از شماست و این قبیل آدمها هرگز در کار خیانت نمیکنند، همچنان که به نماز خود خیانت نکردند.