🌹
#رمان_عاشقانه_مذهبی_قسمت 17
#هوالعشـق❤
🌹
نفسهایم به شماره مےافتد.فقط ڪمـےدیگر مانده که تڪانےمیخوری و چشمهایت راباز میڪنے...
قلبم به یڪباره میریزد!بهت زده به صورتم خیره میشوی وسریع ازجایت بلند میشوی...
_ چیکار میکردی!
مِن مِن میکنم....
_من....دا...داش...داشتم...چ...
میپری بین نفسهای بشماره افتاده ام:
_ میخواستم برم پایین گفتم مامان شک میکنه...تو اخه چرا!...نمیفهمم ریحانه این چه کاریه!چیو میخوای ثابت کنی ؟چیو!؟
ازترس تمام تنم میلرزد،دهانم قفل شده...
_ اخه چرا!...چرا اذیت میکنی...
بغض به گلویم میدودوبےاراده یڪ قطره اشک گونه ام راترمیڪند..
_ چون...چون دوست دارم!
بغضم میترکد و مثل ابربهاری شروع میکنم به گریه کردن.خدایا من چم شده.چرااینقدر ضعیف شدم.یکدفعه مچ دستم رامیگیرد و فشار میدهد.
_ گریه نکن..
توجهی نمیکنم بیشتر فشار میدهد
_ گفتم گریه نکن اعصابم بهم میریزه..
یک لحظه نگاهش میکنم..
_ برات مهمه؟...اشکای من!؟
_ درسته دوست ندارم ...ولی ..آدمم دل دارم!...طاقت ندارم...حالا بس کن..
زیر لب تکرار میکنم.
_ دوسم نداری..
و هجوم اشکها هرلحظه بیشترمیشود.
_ میشه بس کنی..صدات میره پایین!
دستم رااز دستت بیرون میکشم
_ مهم نیست.بزاربشنون!
پشتم را بهت میکنم و روی تختت مینشینم.دست بردار نیستم ...حالا میبینی! میخوای جونمو بگیری مهم نیست تاتهش هستم.می آیـےسمتم که چند تقه به در میخورد:
_ چه خبره!؟..علی؟ریحان ؟ چی شده؟
نگرانی را میشد از صدای فاطمه فهمید
هل میکنی،پشت درمیروی و ارام میگویـے..
_ چیزی نیست...یکم ریحان سردرد داره!
_مطعنید!؟ میخواید بیام تو؟
_ نه!...توبروبخواب.من مراقبشم!
🌹
بامــــاهمـــراه باشـید
🌹
#رمان_عاشقانه_مذهبی_قسمت18
#هوالعشـــق❤
🌹
همانطورڪه باقدمهای بلند سمتت می آیم زیر لب ریز میخندم.می ایستےوسوار موتور میشوی... هنوزمتوجه حضور من نشده ای.من هم بی معطلی و باسرعت روی ترڪ موتورت میپرم و دستهایم را روی شانه هایت میگذارم.شوڪه میشوی و به جلو میپری.سر میگردانی و بمن نگاه میکنے!سرڪج میکنم و لبخند بزرگی تحویلت میدهم!
_ سلام اقا!..چرا راه نمیفتی!؟
_ چی!!!...تو!...کجا برم!
_ اول خانوم رو برسون کلاس بعد خودت برو حوزه
_ برسونمت؟؟؟
_ چیه خب!تنها برم؟
_ لطفا پیاده شو...قبلشم بگو بازی بعدیت چیه.!
_ چراپیاده شم؟...یعنی تن...
_ اره این موقع صبح کلاس داری مگه؟
_ بعله!
پوزخندی میزنی
_ کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشے..
عصبـے پیاده میشوم.
_ نه!تصمیمم چیز دیگس علےاڪبر!
این رامیگویم و بحالت دو ازت دور میشوم.
خیابان هنوز خلوت است و من پایین چادرم را گرفته ام و میدوم.نفس هایم به شماره مےافتد نمیخواهم پشت سرم رانگاه کنم.گرچه میدانم دنبالم نمےآیـے...
به یڪ ڪوچه باریڪ میرسم و داخل میروم...
به دیوار تڪیه میدهم و ازعمق دل قطرات اشڪم رارها میڪنم.
دستهایم را روی صورتم میگذارم،صدای هق هق درکوچه میپیچد.
چنددقیقه ای بهمان حال گذشت که صدایـےمنوخطاب کرد:
_ خانومی چی شده نبینم اشکاتو!
دستم رااز روی صورتم برمیدارم،پلک هایم رااز اشک پاک و بسمت راست نگاه میکنم.پسرغریبه قد بلند و هیکلے باتیپ اسپرت که دستهایش رادرجیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم میکند.
_ این وقت صبح؟؟..تنها!؟...قضیه چیه ها!
و بعد چشمک میزند!
گنگ نگاهش میکنم.هنوز سرم سنگین است.چندقدم نزدیکم می آید...
_ خیلےنمیخوره چادری باشی!
و به سرم اشاره میکند.دستم رابی اراده بالا میبرم.روسری ام عقب رفته بود و موهایم پیدا بود.بسرعت روسری را جلو میکشم ،برمیگردم ازکوچه بیرون بروم که ازپشت کیفم رامیگردومیکشد.ترس به جانم مےافتد...
_ اقا ول کن!
_ ول کنم کجا بری خوشگله!؟
سعی میکنم نگاهم رااز نگاهش بدزدم.قلبم درسینه میکوبد.کیفم رامیکشم اما او محکم نگهش میدارد....
#ادامه_دارد...
.
غروری داری ازجنس سیاسیون آمریکا
ولی من اهل ایرانم/ مقاوم /سخت وپابرجا
.
نویسنده این متن👆:
#میم_سادات_هاشمی👉
🌹
🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹