eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷
294 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا ؟ رواے سید مجتبے حسینے وقتی وارد هئیت شدم دیدم خواهر رضا (محمدی) داره با خانم جمالی حرف میزنه یاامام حسین خودت کمکم کن بعد نیم ساعت رضا با چهره که توش ناراحتی موج میزد وارد حسینه شد شنیدم عباس یکی از دوستامون بهش میگه :حتما قسمت نبود آقا مخلصتم خخخخ🙈🙈 یعنی خانم جمالی گفته نه شب که رفتم خونه بعد از شام رفتم مزار شهدا قصد مزار شهید خودم هاشم صمدی بود اما قلبم و پاهام منو به سوی مزار شهید خانم جمالی برد ابوالفضل ململی گوشیم از جیبم درآوردم و روی مداحی سپر حامد زمانی پلی کردم آقا ابوالفضل به خدا عشقم پاکه واقعا واسه ازدواج میخامش تو مرام ما بچه هئیتی ها نیست بی دلیل با نامحرم هم صحبت بشیم کمک کن بعداز یه ربع به سمت مزار پدر خانم جمالی راه افتادم شهید محمد جمالی سلام حاج آقا فردا مادرم زنگ میزنه منزلتون برای امرخیر اما قبلش میخاستم دخترخانمتون از شما خواستگاری کنم تا ساعت ۱۲شب مزارشهدا بودم وارد خونه شدم فهمیدم همه خوابم دیروز صبح بعداز ماجرای سلام و علیک محمدی با خانم جمالی به هزار یک مصیبت تونستم به خواهرم بگم که برای ازدواج به خواهر حسین فکر میکنم زنگ بزنن خونشون زمانی که داشتم با خواهرم حرف میزدم فکر کنم از خجالت ده بار مردم و زنده شدم آخرسرم خواهرم گفت حتما به مامان میگه امروز سر شام مامان یهو گفت مجتبی جان فردا زنگ میزنم خونه خانم جمالی اینا غذا پرید گلوم از خجالت پیش پدرم آب شدم بعد از شام واقعا روم نمیشد تو خونه بمونم هم اینکه دلم آرامش میخاست برای همین راهی مزار شهدا شدم الانم که ساعت یک نصف شبه واقعا خوابم نمیبره پاشدم وضو گرفت زیارت عاشورا خوندم بعدش حدود ساعت ۱/۳۰بود قامت برای نماز شب بستم ساعت ۲:۴۵دقیقه است بخوابم که صبح باید بریم معراج الشهدا سیاه پوش کنیم باید حتما باخانم جمالی هم صحبت کنم نویسنده :بانو.....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الشهدا ؟ رواے سید مجتبے حسینے وقتی وارد هئیت شدم دیدم خواهر رضا (محمدی) داره با خانم جمالی حرف میزنه یاامام حسین خودت کمکم کن بعد نیم ساعت رضا با چهره که توش ناراحتی موج میزد وارد حسینه شد شنیدم عباس یکی از دوستامون بهش میگه :حتما قسمت نبود آقا مخلصتم خخخخ🙈🙈 یعنی خانم جمالی گفته نه شب که رفتم خونه بعد از شام رفتم مزار شهدا قصد مزار شهید خودم هاشم صمدی بود اما قلبم و پاهام منو به سوی مزار شهید خانم جمالی برد ابوالفضل ململی گوشیم از جیبم درآوردم و روی مداحی سپر حامد زمانی پلی کردم آقا ابوالفضل به خدا عشقم پاکه واقعا واسه ازدواج میخامش تو مرام ما بچه هئیتی ها نیست بی دلیل با نامحرم هم صحبت بشیم کمک کن بعداز یه ربع به سمت مزار پدر خانم جمالی راه افتادم شهید محمد جمالی سلام حاج آقا فردا مادرم زنگ میزنه منزلتون برای امرخیر اما قبلش میخاستم دخترخانمتون از شما خواستگاری کنم تا ساعت ۱۲شب مزارشهدا بودم وارد خونه شدم فهمیدم همه خوابم دیروز صبح بعداز ماجرای سلام و علیک محمدی با خانم جمالی به هزار یک مصیبت تونستم به خواهرم بگم که برای ازدواج به خواهر حسین فکر میکنم زنگ بزنن خونشون زمانی که داشتم با خواهرم حرف میزدم فکر کنم از خجالت ده بار مردم و زنده شدم آخرسرم خواهرم گفت حتما به مامان میگه امروز سر شام مامان یهو گفت مجتبی جان فردا زنگ میزنم خونه خانم جمالی اینا غذا پرید گلوم از خجالت پیش پدرم آب شدم بعد از شام واقعا روم نمیشد تو خونه بمونم هم اینکه دلم آرامش میخاست برای همین راهی مزار شهدا شدم الانم که ساعت یک نصف شبه واقعا خوابم نمیبره پاشدم وضو گرفت زیارت عاشورا خوندم بعدش حدود ساعت ۱/۳۰بود قامت برای نماز شب بستم ساعت ۲:۴۵دقیقه است بخوابم که صبح باید بریم معراج الشهدا سیاه پوش کنیم باید حتما باخانم جمالی هم صحبت کنم نویسنده :بانو.....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
‍ ‍ ناهار که تموم شد،کارن گفت:غذای خوشمزه ای بود تاحالا انقدر غذای خوبی تو ایران نخورده بودم. جمله بندی هاش هنوز یکم مشکل داشت اما لهجه قشنگش و صدای مردونه اش دل هر شنونده ای رو میبرد. مادرجون لبخندی زد وگفت:نوش جونت مادر. آناهید خودشیرینی کرد وگفت:غداهای ایران محشره آقاکارن. کارن بایک نگاه گذرا به آناهید،حرفش رو بدون جواب گذاشت.چنان ذوقی کردم که خدامیدونه. بالاخره همه بلندشدیم و حرکت کردیم سمت پایین کوه.به زهرا زنگ زدم و گفت من تا ده دقیقه دیگه میرسم. تاموقعی که زهرابیاد ماهم رسیدیم پایین.اوف این دختر دست از سر چادرش برنمیداره همه جا میپوشه آبرو مارو میبره‌‌. اومد جلو و به هممون سلام کرد و بعدم همه سوار ماشینا شدیم راه افتادیم سمت قهوه خونه قدیمی اقاجون. اونجا تقریبا نزدیک دربند بود.نمای چوبی قشنگی داشت با آب نمای خوشگلی که به فضای قهوه خونه زیبایی منحصر به فردی بخشیده بود‌. تخت های بزرگ و کوچیکی،قهوه خونه رو پر کرده بودند و صدای موسیقی سنتی روحتو تازه میکرد.البته اینا توضیحات ادبیه من به شخصه از موسیقی سنتی متنفرم. رو یکدمیز بزرگ نشستیم و آقاجون مرد جوونی رو صدا زد که لباس سنتی قشنگی پوشیده بود. اومد جلو و گفت:خوش اومدین خان سالار.چی بیارم براتون؟ _۱۳تا چای دبش برامون بیار با خرما و پولکی. مردجوون تعظیم کوتاهی کرد و رفت.نه تنها اینجا بلکه همه مردم تهران،آقاجون رو میشناختن و عذت و احترام سرش میزاشتن. مشغول گوش دادن به صحبتای بقیه شدم. بابا به کارن گفت:خب دایی جان چیکار کردی تو این مدت؟ _راستش خیلی دنبال خونه بودم اما متاسفانه تو ایران به پسر مجرد خونه نمیدن. عموگفت:چرا مجرد کارن؟مگه شیرین باهات نمیاد؟ کارن شانه بالا انداخت و حرفی نزد. عمو رو کرد به عمه و گفت:آره شیرین؟نمیری باهاش مگه؟قرارن جداشین؟ _چی بگم والا داداش خودسر برای خودش تصمیم میگیره و منم دیگه کاری به کارش ندارم.من بعد مدتها برگشتم دوست دارم پیش مامان بابام زندگی کنم.نمیخوام ازشون دور بشم. همگی ساکت شدند تا چای ها رو آوردند. زهرا ذوق زده ظرف پولکی ها رو برداشت وگفت:وای عاشق پولکیم. دم گوشش گفتم:ادای نخورده ها رو درنیار زشته. بااخم نگاهم کرد وگفت:دختری که شور و ذوقشو نشون نده دختر نیست شلغمه آجی. باتعجب نگاهش کردم و متوجه نگاه بی پروا کارن هم شدم.انگاری بعید میدونست همچین حرفیو از یک دختر چادری. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 💍
یه حس خاصی بهم دست داد نمیدونم دلیلش چی بود. امیرعلی_ اینجا مزار شهداس . _ اون خوشگله هم اینجاست. امیرعلی خندید و گفت : امیرعلی _ اون خوشگله لبنانه. من میشینم تو ماشین حوصله ندارم. امیرعلی_ حوصلت سر میره ها. _ اومممم. خیلی خب بریم . وارد اون قطعه شدیم. برام جالب بود. یه خانم محجبه که داشت ریسه گل درست میکرد برای قبر یکی از شهیدا. یکی دیگه داشت حلوا پخش میکرد. یه پیر زن هم نشسته بود سر قبر یه شهید و داشت گریه میکرد. نمیدونم چرا ولی بدجور دلم براش سوخت . و کمی اونور تر..... نمیتونستم چیزی رو که میبینم باور کنم. یه دختر بچه 4.5 ساله سرشو گذاشته بود رو یه قبر و گریه میکرد و میگفت: بابایی. بابا پاشو دیگه. بابا دلم برات تنگ شده. یعنی باباش شهید شده بود ؟ نه مگه میشه ؟ الهی بمیرم. با حس خیسی گونم متوجه شدم حسی که به اون دختر کوچولو داشتم فراتر از یه دل سوزیه ساده بود و پاشو گذاشته بود تو مرحله بعد ؛ اشک ریختن برای کسی که اصلا نمیشناختمش. برگشتم ببینم امیرعلی چه عکس العملی نشون میده که همزمان با برگشتن من یه قطره اشک از چشمش ریخت. میدونستم که امیرعلی ارادت خاصی به شهدا داره ولی فکر نمیکردم ارادتش در حدی باشه که اشک یه مرد رو در بیاره. دل از نگاه کردن به امیرعلی و اون دختر کوچولو کندم و رفتم یه گوشه وایسادم ؛ واقعا نمیتونستم اشک های اون بچه معصوم رو تحمل کنم. امیر علی هم چند دقیقه بعد اومد ؛ امیرعلی_ خواهری من میخوام برم سمت مدافعان حرم ،مامان ایناهم فکر کنم رفتن اونجا. میای؟ اول اومدم بگم نه. ولی یاد اون پسر خوشگله افتادم امیر میگفت اونم مدافع حرم بوده. تو یه تصمیم آنی گفتم خیلی خب بریم. وای چقدر شلوغ بود. همه چشماشون خیس بود حتی مردا. و اکثرا هم از اون تیپ آدمایی که من اصلا خوشم نمیومد ازشون آدمایی مثله مهدی. البته نمیدونم چرا انگار چهره های اینا خیلی معصوم تر از اون گودزیلا بود. یادآوری امیرعلی و برخورداش برام یادآور شد که همه آدما مثله هم نیستن. همچنین برخوردی که از فاطمه و زهراسادات و ملیکا سادات دیده بودم خیلی با برخوردای اون دختر محجبه های دانشگاه و حتی مدرسه فرق داشت. با صدای امیرعلی برگشتم سمتش امیرعلی_ سلام حاج آقا. حال شما؟ روحانیه_سلام امیرعلی جان. خوبی؟ کم پیدایی از شلمچه که برگشتیم دیگه....... گفتم شاید امیرعلی دوست نداشته باشه اون حاج آقاعه منو با این تیپ ببینه به خاطر همین رفتم اونور و دیگه حرفاشونو نشنیدم . 💍💍 _ مامان ، من دارم میرم امیرعلی_ ببخشید بانو. میتونم بپرسم کجا تشریف میبرید؟ البته اگه فضولی نیستاااااا _ اختیار دارید حاج آقا. دارم تشریف میبرم مسجد راز و نیاز کنم دعا کنم یه عقلی به تو بده . وای کاش مسجدو نمیگفتم الان میفهمه مسخرش کردم ناراحت میشه یه وقت. امیرعلی_ مچکرم خواهر. مارو هم از دعای خیرتون محروم نفرمایید. بله طبق معمول خان داداش ما از مسخره شدن توسط دیگران ناراحت نشد. اوووووف البته خوبه ها. _ باشه. افتخار میدم که بدونی کجا تشریف میبرم . داریم با بر و بچ میریم دربند. امیرعلی_ خواهری دربند محیطش خوب نیست به خصوص برای چندتا دختر تنها. کاش هماهنگ میکردی باهم میرفتیم یه سری. _ امیر داداش اولا که ضد حال نزن. بعدشم دوستای من همه آشنان ؛ یاسی و شقایق و نجمه. الان بیا بریم. امیرعلی_ الان که نمیتونم قرار دارم. _ پس بابای امیرعلی_ حانیه _ تانیا هستم. امیرعلی_ خواهری مواظب خودت باش. این دل نگرانی های برادرانشو دوست داشتم ؛ اما ارزو به دلم موند یه بار تانیا صدام کنه. کلا تو فامیل همه حانیه صدام میکردن ، اسمی که ازش متنفر بودم....
💑 ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌 📚 🎬 نزدیک عملیات بدر، عراق اعلام کرد دزفول رو میزنه. دزفولیها می رفتن بیرون از شهر. می گفتن: "وقتی میگه، میزنه...". دو سه روز بعد که موشک بارون تموم میشد برمیگشتن. بچه هاي لشکر می خواستن خانماشونو بفرستن شهر هاي خودشون، اما کسی دلش نمیومد بره... دستواره گفت: "همه برون خونه ما، اندیمشک." من نرفتم... به منوچهر هم گفتم، ادعا داشتم قوي هستم و تا آخرش می مونم... هرچی بهم گفتن، نرفتم... پاي علی میخچه زده بود نمیتونست راه بره... بردمش بیمارستان نزدیک بیمارستان رو زده بودن. همه شیشه ها ریخته بود. به دکتر پای علی رو نشون دادم... گفت"خانم تو این وضعیت براي میخچه پای بچت اومدي؟ برو خونت". ! برگشتم خونه... موج انفجار زده بود در خونه رو باز کرده بود. هیچ کس نبود، توي خونه چیزي براي خوردن نداشتیم... تلفن قطع بود... از شیر آب گل میومد... برق رفته بود... باعلی دم در خونه نشستیم یه تویوتا داشت رد می شد آرم سپاه داشت، براش دست تکون دادم. از بچه هاي لشکر بودن. گفتم: "به برادر صالحی بگید ما اینجا هستیم، برامون آب و نون بیارید". آقاي صالحی مسئول خونواده ها بود. هرچی می خواستیم به اون می گفتیم. یکی دو ساعت بعد اومد. نذاشت بمونیم. ما رو برد خونه ي دستواره... 《با چند تا از خانم ها رفته بود بیمارستان براي کمک به مجروح ها، که گفتند منوچهر آمده. پله ها را دو تا یکی دوید. از وقتی آمده بود دزفول، یک هفته ندیدن منوچهر برایش یک عمر بود. منوچهر کنار محوطه ي گل کاری بیمارستان منتظر ایستاده بود. فرشته را که دید، نتوانست جلوي اشکهایش را بگیرد... گفت: "نمیدانی چه حالی داشتم. فکر میکردم مانده اید زیر آوار. پیش خودم می گفتم حالا جواب خدا را چه بدهم" فرشته دستش را دور گردن منوچهر حلقه کرد و گفت: "واي منوچهر، آن وقت تو می شدي همسر شهید ."!!! اما منوچهر از چشمهاي پف کرده اش فقط اشک می آمد...》 ... 📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق ✍نویسنده:مریم برادران 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج