بسم رب العشاق
#قسمت_بیست_چهارم
#حق_الناس
با تمام توهین های مادر موندم
محمد بعداز ۳-۴روزچشماش باز کرد
رفتم پیشش
نمیتونست حرف بزنه یک کاغذخواست
روش نوشته بود ادامه صیغه بخشیدم
اومدم از در برم بیرون صدای جیغ دستگاه هایی که به محدوصل بود برگردوندمنو
محمدمن تموم کرد
😭😭😭😭😭😭
دنیا جلوشمام سیاه شد جیغ میزدم و صداش میکردم
_محمد پاشو پاشو ببین ببین دارم دق میکنم
محمدجون یسنا پاشو محمد پاشو تورو خدا
😭😭😭😭
مادر:یسنا برو خونه تون تو کمد محمد برات یه نامه هست
با فاطمه علی رفتیم خونه
کمدش باز کردم
با گریه
یه نامه دیدم
نامه باز کردم و شروع کردم به خوندن
به نام خدا
یسنای عزیزم سلام
دلم برات تنگ شده خانمم
زمانی که این نامه رو میخونی که من در دنیای خاکی نیستم
یسنای من اولین باری که من فهمیدم عاشقتم و دوست دارم
تو ۱۵سالت بود
من ۲۱
ایام ولادت امام رضا بود
دلم میخواست بعداز آذین بندی حیاط مسجد باهات صحبت کنم
اما سرم گیج رفت
تنهایی رفتم دکتر
بعداز ام ار آی متوجه شدم تو سرم توموری هست
۵-۶ساله منو از بین میبره
یسنا خیلی بودا عاشقت بودم
اما بهت میگفتم آجی کوچولو
یسنا با بزرگتر شدن خواستگارهات زیاد میشدن
و بند دل منم پاره میشد
یسنا ۲-۳سال گذشت تا تو خودت اومدی از علاقت گفتی
داشتم دیونه میشدم
اما بالاخره اومدم خواستگاریت
قبل از اون یه چکاپ کامل دادم فقط ۷-۸ ماه وقت داشتم
یسنا چشمای عاشقت
عشق پنهان خودم
منو لو داد
اما ۷-۸ماه هم بازکمتر شد برای همین طلاقت دادم
یسنا نمیخواستم اشکت ببینم
دوست دارم
محمد
کاغذاز اشکاهام خیس خیس شده بود چشمامو بستم و محکم کاغذوچسبوندم به قلبم
انقدر زجه زدم که از حال رفتم
نام نویسنده:بانو....ش
ادامه دارد🚶🌹
رمان های زیبای مذهبی
#برای خواندن قسمت های قبلی و بعدی رمان با ما باشید👆
بسم رب العشاق
#قسمت_بیست_پنجم
#حق_الناس
رواے فاطمه
داشتم لباسهای یسنارو جمع میکردم تا ببرمش خونه خودم
یهو از جیغ های یسنا رفتم پیشش
بچم تو شوک رفت
بعداز ۵ساعت به هوش اومد
اما ساکت
کلامی با کسی حرف نمیزد
تا بعداز ۴-۵ روز بردمش مزار محمد اما بازم ساکت بود
دکترا براش بستری شدن تو بیمارستان اعصاب روان نوشت
هرروز با مادرش بهش سر میزدیم
آلبوم عروسیم یا عروسیش
اما یسنا ساکت
انگار لال به دنیا اومده
روزها به ماه ها تبدیل شد
اما یسنا همچنان ساکت بود
تو همین حین پدرش سکته کرد
😞😞
نام نویسنده:بانو......ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامه دارد🚶
رمان های زیبای مذهبی
بسم رب الصابرین
#قسمت_بیست_چهارم
#ازدواج_صوری
بالاخره شب تاسوعا شد
داشتیم غذاها رو میکشیدیم تو ظرف ها که
وحید صدام زد :خانم احمدی
-بله
برنامه شبت هست
-آره صددرصد
وحید :باشه
بعدش شروع کرد به صدا کردن برادر عظیمی
صادق جان
صادق داداش
یه لحظه بیا اینجا
۲۰۰-۲۵۰ظرف غذا بذارید کنار
ساعت ۸:۳۰-۹ بذارید تو ماشین خانم احمدی
برادرعظیمی:چشم
اون طرف من به سارا :سارا لطفا کش بنداز دور غذاها
سارا:پریا کار آسونتر نیست
-😂😂😂😂نه نیست
سارا:کوفت
وحید:پریا خانم بریم دختر خاله ؟
-بله
قراربود این غذاها رو ببریم یکی از روستاهای اطراف قزوین
شماره سحر دوستم رو گرفتم الو سلام سحرجان خوبی؟
ما داریم میایم روستا یه ربع -بیست دیگه اونجایم
سحر:باشه عزیزم
منو وحید به سمت روستا رفتیم
دیدیم سحر و همسرش آقاسجاد منتظر ما هستن
وحید کمک آقاسجاد کرد غذاها رو خالی کردن
-سحرجان بیا خواهر
سحر:جانم پریا
خم شدم از تو داشبورد یه پاکت دادم دستش
سحر این ده میلیون برای جهیزیه اون دخترخانم
سحر ببین هزارتومن از این پول هم برای من نیست
همش خیّرا دادن
راستی سحر دکترت چی گفت؟
-جوابم کرد
پریا برای اربعین میرم کربلا
اگه آقاهم جوابم کرد
دیگه به بچه دارشدن فکرنمیکنم
سحر وهمسرش ۷سال بود ازدواج کردن
اما نمیتونن بچه داربشن
حالا که میگه میخاد بره کربلا 😔😔😔😔😔
نویسنده :بانو......ش
آیدی
ادامه دارد
بسمـ رب الشهدا♥️
#تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_چهارم🦋
💟 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💟 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💟 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💟 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💟 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💟 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💟 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💟 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💟 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💟 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💟 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟>...
ادامــــــه دارد....
✍🏻نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد