بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی؟
#قسمت_سی_چهارم
شب اول خادمی انقدر خسته بودم که ساعت ۹-۱۰خوابیدم
اما روز دوم بعداز اینکه تایم استراحت شروع شد
سید بهم زنگ
-جانم
سید:جانت بی بلا
میگم اگه بیداری بیا تا جاده اصلی هویزه محل شهادت شهید علم الهدی بریم
-اووووم الان حاضر میشم
پاشدم چفیه عربی که شبیه چفیه مجتبی باشه از چمدون آوردم بیرون
و بعنوان روسری،سرش کردم
چادر لبنانی
بیرون که اومدم چون سرباز و همکارای مجتبی زیاد بودن از لفظ آقای حسینی استفاده کردم
وقتی از خوابگاه دور شدیم
سید دستمو فشار داد و گفت عاشقتم رقیه ❤️❤️
مردمن الان منتظر شنیدن اون جمله ای دو طرفه بود
سرم زیر انداختم و گفتم منم دوست دارم
سید:رقیه چی گفتی؟
همچنان سربه زیر گفتم همونی که شنیدی خخخخ
دیگه سکوت کردیم
شهید علم الهدی از دانشجوهای پیرو خط امام بوده
مثل همه دانشجوها اون زمان با آغاز جنگ به ندای امام خمینی لبیک گفت وارد جبهه شد،
یه بار که اومدیم جنوب روای میگفت
شهید علم الهدی و ۷۲تن از یارانشون
مثل امام حسین شهید شدن
تشنه لب
تو محاصره بودن
گوشیم از تو جیب مانتوم درآوردم و مداحی شهدا شرمنده ایم با سید گوش دادیم
خبر آمد خبری در راه است
دل خوشا دل که از آن آگاه است
نویسنده :بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب العشاق
#قسمت_سی_سوم
#حق_الناس
دوروز تمام درگیری و به زانو دراومدن حرومزاده ها طول کشید
با علی جان حرف میزدیم
-علی جان قدم نو رسیده مبارک
علی:داداش دیگه نورسیده نیست
ماشالله ۳ماهه ۱۷روزشه
و منتظر عمو
-علی توکه میدونی من نمیتونم بیام ایرانـ
علی:داداش بیا برگرد خیلی چیزا شده
شما بیخبری
-چی ؟
علی:شوهر یسنا فوت کرده
یسنا ۳ماهه تو سکوت محضه
داداش به کمکت احتیاج داره
-شوهر یسنا منظورت محمد ستوده است دیگه ؟
علی:شما از کجا میدونی
-یسنا به من گفت کسی دوست داره و ازدواج بامن حق الناسی گردنش
منم دنبال ماموریت خارجی افتادم
اما روز عقد فهمیدم محمده اون پسر ه
حالا چرا فوت کرد؟
علی: تو سرش تومور داشت
داداش شما شبیه محمدی بیا برگرد شاید یسنا با دیدنت حرف زد
-بذار این دوره تمام بشه
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامه دارد📝
🚫کپی فقط با آیدی و اسم مجاز است 🚫
بسم رب العشاق
#قسمت_سی_چهارم
#حق_الناس
روای فاطمه
الان حدود یک ماهه علی سوریه هست دیروز که باهش حرف میزدم
گفت داداش هم تصمیم گرفته باهش برگرده
خیلی خوشحال شدیم هم من هم مادر
الان یک سال وخورده ای بود داداش ندیده بودیم
دلم برای علی تنگ شده
دیروز محمد بردم واکسن بزنه
ماشاالله این پسر یک دقیقه آرام نشد
فقط ونگ زد
کاش علی بود آرومش میکرد
علی واقعا شانس بزرگ زندگیم هست
خیلی عالیه
☺️☺️
مادر در اتاق زد فاطمه جان من دارم میرم خونه خانم ستوده اینا میای ؟
-آره مادر میشه منتظر بمونید تا حاضر بشم
مادر:آره عزیزم
از خونه مادر تا خونه خانم ستوده اینا یه ربع راه بود
مادر محمدآقا بعداز فوتش خیلی افتاده بود
بنده خدا محمدمنو که دید گرفت بغلش یه عالمه گریه کرد
وقتی بهش گفتیم تا ۱۵روز دیگه آقا مرتضی با علی برمیگردن خیلی خوشحال شد
علی میگفت با داداش حرف زده برگرده
تا یسنا ببینه
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده :
@Sarifi1372
ادامه دارد📝
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است🚫
رمان های زیبای شهدایی مذهبی
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
#برای خواندن قسمت های قبلی و بعدی رمان با ماباشید👆👆👆
بسم رب الصابرین
#قسمت_سی_چهارم
#ازدواج_صوری
روای صادق عظیمی
ما راهی مشهدیم
پایتخت دلها
اما دلم داغون بود
داشتم میرفتم پیش آقا شکایت
تو اتوبوس وحید دستش زد سرشونه ام گفت:
صادق کشتی هات غرق شده
-وحید خودم غرق شدم
وحید:ناراحت نباش واگذارکن به خود بی بی
حتما دل پدرت نرم میکنه
-ای بابا وحید
من واقعا پدرمو نمیتونم درک کنم
اون موقعه ک جنگ ایران-بعث بود با اونکه تازه یه سال بود ازدواج کرده بود و یه بچه چندماه توراهی داشته رفته جنگ
اما الان منو اجازه نمیده
😔😔😔😔😔
وحید:غصه نخور داداش
بعداز ۱۵-۱۶ ساعت رسیدیم مشهد
بعداز غسل زیارت چفیه سبز لبنانیم و جانمازم برداشتم برم حرم
ورودی باب الجواد چفیه انداختم رو شونه هام
داخل صحن شدم
بعداز زیارت تو صحن جامع رضوی قامت بستم نماز خوندم
سلام که دادم یه گوشه صحن یه خواهری دیدم که چفیه سبزلبنانی روی چادرش بود
سریع زیر لب ذکر استغفرالله ..... گفتم
اما همین که اون خواهر چهرش برگشت سمت من متعجب شدم 😳
نام نویسنده:بانو.......ش
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹
بسم رب الصابرین
#قسمت_سی_چهارم
#ازدواج_صوری
روای صادق عظیمی
ما راهی مشهدیم
پایتخت دلها
اما دلم داغون بود
داشتم میرفتم پیش آقا شکایت
تو اتوبوس وحید دستش زد سرشونه ام گفت:
صادق کشتی هات غرق شده
-وحید خودم غرق شدم
وحید:ناراحت نباش واگذارکن به خود بی بی
حتما دل پدرت نرم میکنه
-ای بابا وحید
من واقعا پدرمو نمیتونم درک کنم
اون موقعه ک جنگ ایران-بعث بود با اونکه تازه یه سال بود ازدواج کرده بود و یه بچه چندماه توراهی داشته رفته جنگ
اما الان منو اجازه نمیده
😔😔😔😔😔
وحید:غصه نخور داداش
بعداز ۱۵-۱۶ ساعت رسیدیم مشهد
بعداز غسل زیارت چفیه سبز لبنانیم و جانمازم برداشتم برم حرم
ورودی باب الجواد چفیه انداختم رو شونه هام
داخل صحن شدم
بعداز زیارت تو صحن جامع رضوی قامت بستم نماز خوندم
سلام که دادم یه گوشه صحن یه خواهری دیدم که چفیه سبزلبنانی روی چادرش بود
سریع زیر لب ذکر استغفرالله ..... گفتم
اما همین که اون خواهر چهرش برگشت سمت من متعجب شدم 😳
نام نویسنده:بانو.......ش
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹