eitaa logo
کانال خاطرات شهدایی.🌷🌷🌷
297 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
شهدا را به خاک نسپارید به یاد بسپارید شهادت چشمه آب حیات است که شهید ازآن می نوشد و جاودانه می ماند با معرفی کردن کانال مارو دراین راه یاری کنید.....🌷🌷 https://eitaa.com/katrat👈ایدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا ؟ روای رقیه خیلی از رفتار آقای حسینی ناراحت شدم چرا اونطوری رفتار کرد رسیدم خونه -مامان مامان حسنا:سلام خواهرشوهر جان مامان خونه نیست -إه عروس گلی خوبی؟ حسنا: مرسی معراج چه خبر؟ -سلامتی شب بریم هئیت ؟ حسنا:بله بریم حاج آقای من مداحه -من فدای حاج آقای شما بشم 😍😍😍😍 حسنا:شوهرمنه 😂😂😂 -داداش منها 😁😁😁😁 حسنا:رقیه مامان رفته پیش پدر ناهار نمیاد حسین آقاهم گفت سپاهه تا ساعت ۴ بعدش میره هئیت بیا ما ناهار بخوریم استراحت کنیم بعد میریم هئیت -باشه ناهار خوردیم من رفتم تو اتاقم استراحت حسناهم رفت تو اتاق حسین همه فکرم درگیر آقای محمدی و آقای حسینی بود ساعت ۵:۳۰بود با صدای آلارم گوشی بلند شدم -حسنـــــــــــــــــــــا عــــــــــــــــــــروس گلی پاشو حسنا درحالی که خمیرازه میکشید باشه بریم ‌-بچه تو هنوز خوابی برو حاضر شو وارد حیاط هئیت شدیم بچه هارو از دور دیدم یه خانمی به سمتم اومد خانم:ببخشید خانم جمالی -بله خودم هستم شما خانم:خواهر آقای محمدیم - بفرمایید خانم محمدی:حقیقتش میخاستم ازتون برای برادرم خاستگاری کنم همون موقعه آقای حسینی واردحیاط شد دستش مشت کرد و گذر کرد -خانم محمدی شرمنده من قصد ازدواج ندارم یاعلی نویسنده بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹نشانی عاشقی🌹 درو بازمیکنم.لیلی روی کاناپه خوابیده.باعصبانیت به سمتش میرم.کمی بهش خیره میشم و بعد بلند جیغ میکشم. لیلی سریع ازسرجاش میپره ــ چیــ...شده.... کیفم رو به گوشه ای پرت میکنم وبا قاطعیت به سمتش میرم ــ میدونی چیشده...؟من امروز بزرگترین اشتباه عمرم روکردم با چرخیدن من لیلی هم میچرخه ــ من احمق به تو بیشعور اعتماد کردم لیلی لبخندی میزنه و ازسرجاش پامیشه... لیلی ــ روشنا ... توخیلی مومنی؟ ــ منظور؟ ــ اخه این پسره مثه پروانه داره دور تومیچرخه گناه داره.میدونی چقد دوستت داره... من ــ لیلی تو اینو نمیشناسی...  به خدا داره ادای مظلوما رو درمیاره... لیلی روی زمین میشینه و به دیوار تکیه میده ــ اتفاقا من نیماروبهتر ازهرکس میشناسم. با تعجب نگاهش میکنم ــ تو؟ لبخندی میزنه و به زمین خیره میشه ــ اره من... میدونی روشنا من از سوم دبیرستان بانگار خواهر نیما دوستم.نیما و نگار باهم دوقلو هستن و هردوشون لیسانس زبان دارن.بعدهم باهم اومدن دانشگاه هنر،یه خواهربرادر به تمام معنا هستن روبه روش میشینم ــ من نمیدونستم... ــ یه حرفی میزنم بین خودمون بمونه،من همون وقتی که بانگار دوست شدم وقتی رفتم خونشون و نیما رو دیدم ،احساس کردم نیمارودوست دارم.خیلی ازش خوشم میومد...،دوسال صمیمیتم رو بانگارحفظ کردم .فقط بخاطر اینکه نیمارو دوست داشتم... ــ هنوزم دوستش داری....؟ ــ دوسالی گذشت و من یه نگاه محبت امیزم از نیما ندیدم...چن بار خواستم خودم بهش بگم اماهربار  یه حسی تووجودم بهم اجازه نداد... گذشت و گذشت تا اینکه یه خاستگار برام اومد اسمش مهدی بود .مهندس عمران...خیلی درامدش بالا بود.پدرم گفت که تنها کسی که ممکنه من باهاش خوشبخت بشم فقط مهدی هست... با خودم گفتم آخرین تلاشمو میکنم اگه نیما بازهم بهم توجه ای نکرد.باهمین مهدی ازدواج میکنم.وقتی جلوی نیما قضیه ی خاستگاری روگفتم و اون حتی نشنید...به مهدی جواب مثبت رو دادم...،اوایلش زیاد ازش خوشم نمیومد همش به نیما فکرمیکردم اما بعد ازیکی دوماه فهمیدم اون علاقه فقط یه هوس بود هوسی که روزها وروزها بادیدن نیما تجدید میشد و درنتیجه قلبم روپرکرد. با مهدی که نامزد کردم فهمیدم چقدر عشق دوطرفه لذت بخشه...فهمیدم دوست داشتن نیما چه حماقتی بود... لبخندی روی لبهام میشینه ــ الان مهدی کجاس؟ دست چپش رو بالا میاره حلقه ای که انگشتش روپوشنده برق میزنه.لبخندم پررنگ تر میشه دستش رو جلومیاره و دست منو محکم میگیره ــ روشنا باورکن نیما تورودوست داره من اینو از چشماش فهمیدم....،وقتی که التماس میکرد باهات صحبت کنم وقتی باشو ق و علاقه دربارت صحبت میکرد میتونستم برق عشقو توی چشمش ببینم یاسمین مهرآتـــین
بسم رب العشاق برای طلاق حتی توافقی باید چندبار بریم دادگاه برای همین محمد اعزامشو یه ماه انداخت عقب لعنتی وقتی رفتیم دادگاه قاضی ازم پرسید خواهر شما حامله نیستی؟ چون از قانون سر در نمیاوردم گفتم نه گفت بازم باید آزمایش بدی ریحانه دختر خاله ام دقیقا تو همون آزمایشگاه کار میکرد به هزار التماس خواهش ازش خواستم تو برگه آزمایش بنویسه حامله نیستم😭 امروز بعد از سه هفته خطبه طلاقمون جاری شد حتی یه نگاهم بهش نکردم شکستم ،خوردشدم من تمام زندگیمو امروز پای برگه طلاق سیاه کردم😞 کاش یکی منو از این خواب وحشتناک بیدار کنه😭😭😭 *************************** روای سوم شخص جمع یسنا روز طلاق برای اولین بار نسبت به محمد بی اعتنا بود محمدی که عاشقانه دوستش داشت اما محمد اورا نادیده گرفت و طلاقش داد فردای آن روز ساعت ۱۲شب اعزام محمد به سوریه بود با طلاق دادن همسرش همه به او پشت کرده بودن ساعت ۷صبح بود و تازه ماشین روشن کرده بود تا به مزار شهدا برود که فاطمه رو دید با دیدن فاطمه سریع از ماشین پیدا شد و باصدای خفه ای گفت برای یسنا اتفاقی افتاده؟ فاطمه در پاسخش خنده ای مسخره ای کرد و گفت :یعنی برات مهمه ؟ آقای به ظاهر مدافع حرم قبل از اینکه مدافع خاندان مولا باشی مدافع زن و بچت باش محمد با شنیدن واژه بچه چشمانش گشاد شد و گفت بچه؟😳 فاطمه گفت_ انقدر برات مهم نبود اما یسنا ۴ماهه حامله است فقط برای رسیدن به آرزوت بچه رو ازت پنهان کرد محمد:یسنا الان کجاست؟ فاطمه:به توچه قبل از شور حسینی شعور حسینی داشته باش حق الناس مانع شهادته وای مصیبتا گوشی تلفن برداشت به یسنا پیام داد لطفا مراقب خودتون و بچه باشید😐 نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 ادامه دارد ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
بسم رب الصابرین پاشدم دستو رومو شستم و حاضر شدم سرپا سیاه پوشیدم بعداز حاضرشدن به سمت هئیت با ماشین حرکت کردم وقتی رسیدم دیدم سارا هم اومده از نیم ساعت دیگه مهمونا میرسیدن چون ممکن بود پخش لباس شلوغ بشه به سارا گفتم : اگه میخوای برو شیر پخش کن _ اوکی خودم و مریم هم لباس رو پخش میکردیم وای روضه حضرت رقیه وای که چقدر سخته سه ساله و انقدر سختی با شروع شدن روضه اشک همه جاری شد به هق هق افتادم دلم هوای کربلا داشت😭 ساعت ۱شب بود مراسم تموم شد منم به سمت خونه رانندگی کردم امروز ششم محرمه مراسم شیرخواره های حسینی اوج بی رحمی و نامردی دشمن شهادت حضرت علی اصغر است 😭 یه بار تو یه مقتل خوندم حرمله بعداز واقعه عاشورا خودش گفته بود که من سه تا تیر سه شعب به کربلا آوردم یکی در چشم عباس بن علی نشست یکی در سینه حسین بن علی و آخری در حنجره طفل شیر خواره حسین 😭😭😭 وای مصیبتا چقدر این جماعت شیطان صفت بی رحم بودن😭 نویسنده : بانوـ...ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
"لیدا" شب از ذوق فردا خوابم نبرد و کلی نقشه کشیدم دل کارن رو ببرم.هرچند میدونستم جزو محالات بود.دل این پسر ،ازجنس سنگ و یخ بود.غیرممکن بود که دلش نرم بشه و برای دختری بتپه. اصلا یک جورایی عجیب و غریب بود.حرفاش باکاراش تناقض داشت.باکسی بیشتر از دو سه کلمه حرف نمیزد.همیشه هم یک اخمی بین پیشونیش بود که جذاب ترش میکرد. من و آناهید سر به دست آوردن دل کارن شرط بسته بودیم.که هرکی اول تونست نرمش کنه و اونو طرف خودش بکشونه باید تا آخرعمر مثل خواهر بمونه برای کارن. از اونجایی که من بادیدن کارن یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم میدونستم آناهیدم همینطوریه و هرجفتمون ازاینکه بخوایم نقش خواهر کارن رو بازی کنیم به شدت بیزار بودیم و برامون سخت بود. بهترین لباسامو برای فردا آماده کردم و خوابیدم. اما اونم چه خوابی!؟همش کابوس بود.ازبس فکر و خیالای الکی میکردم مخم پر شده بود از اتفاقای بد و خوب. صبح که بیدارشدم تاحاضرشم، هواهنوز تاریک بود.اما حموم رفتنم نیم ساعت طول میکشید و هوا روشن میشد.از جلو اتاق زهرا که رد شدم صدای نماز خوندنشو شنیدم.اوف این بشرم چه حوصله ای داره صبح به صبح این موقع خم و راست میشه. بیخیال رفتم سمت حموم و نیم ساعته حوله به تن اومدم بیرون و رفتم جلو آینه.موهامو که یکم خشک کردم باحوله،لباس پوشیدم و جلو آینه مشغول آرایش شدم.خداروشکر مهارتم تو آرایش کردن توپ بود.همیشه هم جنس وسایل آرایشام مارک و گرون بود.آرایشم که تموم شد ساعت۶بود و همه بیدارشده بودن. شلوار شیش جیبه مشکیمو برداشتم با یک مانتو نخی سفید و گرمکن مشکی،سفید.یک شال نخی ساده سفید با کلاه آفتابی مشکیم. تیپم که تکمیل شد،کفشای آل استارم رو برداشتم و با کوله کوه نوردیم رفتم بیرون. همگی یک چای خوردیم و حرکت کردیم.زهرا خانمم طبق معمول کلاس داشت و نیومد.بهتر که نیومد مگرنه میخواست با‌چادر کوه نوردی کنه آبرومونو ببره‌. عطا که خیلی خوشحال بود و یک جا بند نبود.تارسیدیم پایین کوه،ازماشین پرید بیرون و باباهم ماشین رو پارک کرد.پیاده شدیم و به جمع خانوادگیمون پیوستیم.مادرجون و پدرجون ماشالله سرحال تراز همیشه با یک تیپ ورزشی جلو تر ازهمه راه افتادن. کارن رو هم دیدم.تیپش خیلی نفس گیر شده بود‌.یک شلوار ورزشی سفید که خط های مشکی داشت با تیشرت سفیدی که بدن سفیدشو قشنگ تر نشون میداد.گرمکنشم بسته بود به کمرش و با یک بتری آب پشت سر مادرجون و پدرجون راه افتاد. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 💍
.................................... ساعت 5 بعد از ظهر بود. بابا که مغازه بود ، مامانم که طبق معمول پاتوق همیشگی آشپزخونه. دلم حسابی گرفته بود دلم میخواست برم با امیرعلی حرف بزنم ولی داشت تو اتاقش درس میخوند دل رو زدم به دریا در زدم و بعد از اینکه اجازه ورود داد رفتم تو. امیرعلی_ سلام بر خواهر شیطون خودم. میگم خوب شد عمو رفتا دلیلی شد که به ماهم سر بزنی تازه الان فهمیدم یه خواهری هم دارم. _ سلام. امیرعلی_خانم دکتر چرا ناراحتی؟ _ اولا که جوجه مهندس کیو دیدی با یه ترم درس خوندن دکتر بشه که من دومیش باشم. بعدشم دلم گرفته. امیرعلی_ اونوقت جوجه مهندسو با من بودی؟ _ کمی تا حدودی. امیر تو وقتی دلت میگیره چیکار میکنی ؟ امیرعلی_ موقعیت جور باشه امامزاده صالح، شاه عبدالعظیم ، و و و مزار شهدا _ پروفسور تو هم چه پیشنهادایی میدیا . اونم به من. امیرعلی_ خواهر پروفسور پیشنهاد نبود. در ضمن بعضی وقتا هم دردودل میکنم. _ با کی؟ امیرعلی_ همون پسر خوشگل و خوشتیپه. _ داداش خل شدی رفت . پاشو پاشو ببرمت دکتر. با مرده حرف میزنی. نکنه رفتی تو کار احضار ارواح؟ _ اولا که شهید شده دوما شهدا زندن . بعدشم میتونی یه بار امتحان کنی. _ مثله تو خل بشم؟؟؟؟؟؟ امیرعلی_ این خل شدنه به آرامشش می ارزه. آرامش ! یاد مشهد افتادم؛ چه آرامشی داشت اون جا. کلا حسابش با زمین جدا بود. ولی نمیتونستم با یه شهید درد ودل کنم. از کجا میخواست بشنوه. _ امیر. امیرعلی_ جونم ؟ _ خانواده ما و خاله اینا و مامان بزرگ اینا و بقیه فامیل همه مذهبین ، درسته؟ امیرعلی_ خب؟ _ پس علت این همه تفاوت چیه ؟ چرا مامان بزرگ اینا انقدر سخت میگیرن ؟ یا بهتره بگم چرا اسلام انقدر سختگیرانس؟ ............ 💍💍 امیرعلی_ قبلا هم بهت گفتم که مامان بزرگ اینا یه سوی تعصبات خاص دارن. _ یعنی چی؟ واضح برام توضیح میدی؟ امیرعلی_ ببین مامان بزرگ اینا یه کم فراتر از عرف و حد لازم پیش میرن. مثلا اینکه تو مهمونیا یه پرده اون وسط میکشن و میشینن قرآن میخونن یکم افراطه ، یا اینکه همه چی رو با اجبار تحمیل میکنن. اجبار همیشه عکس جواب میده . دین اسلام قوانینی که تو فکر میکنی رو نداره. یعنی قوانین تصویب شده توسط خاله خانم ( خاله مادربزرگم ، بزرگترین عضو خانواده) اکثرشون رنگ تعصب به خودشون دارن. یعنی اسلامی که من همش باهاش مشکل داشتم به خاطر سختگیری هاش چیزی نبوده که فکر میکردم. البته خوب من تو این مدت هم مسلمون بودم ولی همش میگفتم چرا باید مسلمون بهودنیا بیام آخه. با صدای امیرعلی از فکر اومدم بیرون . امیرعلی_ خانم دکتر الان جواب سوالتون رو گرفتید. _ یجورایی . ولی خب امیر داداشی خداییش اعتقادات مسلمونا خنده داره دیگه. هوم؟ امیرعلی_ اولا که هرکدوم بحث جدا جدا داره خواهری. اگه الان حوصلشو داری بشین برات بگم. بعدش هم تو الان مثلا دلت گرفته بود یا اومدی به بهونه ناراحتی کل سوالای این 19 سال عمرتو از من بپرسی؟ _ حالا یه سوال جواب دادیا. نمیخوام اصلا بعدهم به حالت قهر سرمو برگردوندم. امیرعلی_ من قبلنا یه ابجی داشتم جنبه شوخی داشت . _ الانم داره. امیرعلی_ خواهر گلم من نگفتم نمیگم که گفتم زیاده الان چون گفتی حوصله نداری ازت پرسیدم بگم یا نه ؟ _ نه الان حسش نیست بعدا میام یه بحث مفصل باهم بکنیم ببینم کی کم میاره پروفسور. امیرعلی_ درخدمتم خانم دکتر. الان هم فکر کنم یکم کار دارم. _ اییییش بعد میگه من بهش سر نمیزنم. پروووووو. بابای امیرعلی_ خب بد موقع سر زدی فدات شم. ههههه. بعدا حرف میزنیم. حوصله قهر کردن نداشتم ، یه چشمک زدم و از اتاقش رفتم بیرون. به لطف برادر گرامم یکم از بی حوصلگی و کلافگیم کم شد ولی هنوز هم....... 💍💍
💑 ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌 📚 شام می خوردیم که زنگ زد اف اف رو برداشتم گفتم: " کیه؟" گفت: "باز کنید لطفا". گفتم: "شما؟" گفت: "شما؟" سر به سرم میذاشت! ی سطل آب کردم، رفتم بالاي پله ها... گفتم: " کیه؟" تا سرش رو بالا گرفت که بگه منم،آب رو ریختم روي سرش و بدو بدو اومدم پایین!!! خیس آب شده بود... گفتم: "برو همون جا که یک ماه بودي". گفت: "درو باز کن جان علی جان من". از خدام بود ببینمش در رو باز کردم و اومد تو سرش رو با حوله خشک کردم براش تعریف کردم که تو رفتی، دو سه روز بعد آقای موسوي و خانمش رفتن و این اتفاق افتاد... دیگه ترسیده بود هر دو سه روز میومد یا اگه نمیتونست بیاد زنگ میزد... 《شاید این اتفاق هم لطف خدا بود او که ضرري نکرد منوچهر که بود، چیزي کم نبود. فکر کرد اگر بخواهد منوچهر را تعریف کند چه بگوید؟ اگر از دوستان منوچهر می پرسید میگفتند "خشن وجدي است." اما مادر بزرگ می گفت: "منوچهر شوخی را از حد گذرانده." چون دست مینداخت دور کمرش و قلقلکش می داد وسر به سرش میذاشت. مادر بزرگ میگفت: "مگه تو پاسدار نیستی؟ چرا انقدر شیطونی؟! پاسدارا همه سنگین و رنگینن". مادر بزرگ جذبه ي منوچهر را ندیده بود و عصبانیتش را، وقتی تا گوشهاش سرخ می شد. فرشته تعجب می کرد که چه طور می تواند اینقدر عصبانی شود و باز سکوت کند و چیزی نگوید، شنیده بود سیدهای حسینی جوشی اند، اما منوچهر اینطور نبود...》 پدربزرگ منوچهر سید حسینی بود. سالها قبل باکو زندگی می کردن. پدر و عموهاش همون جا به دنیا اومده بودن. همه سرمایه دار بودن و دم و دستگاهی داشتن، اما مسلمنها بهشون حق سیدی میدادن. وقتی اومدن ایران، بازم این اتفاق تکرار شده بود. به پدربزرگ بر می خورد و شجره نامش رو میفروشه. شناسنامه هم که میگیره، سید بودنش رو پنهان میکنه. منوچهر راضی بود از این کار پدربزرگ. می گفت: "یه چیزهایی باید به دل ثابت بشه، نه به لفظ". ... 📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق ✍نویسنده:مریم برادران 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂
بسمـ رب الشهدا♥️ 🦋 💟 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💟 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💟 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💟 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💟 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💟 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💟 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💟 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💟 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💟 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ادامــــــه دارد.... ✍🏻نویسنده: