بسم رب الشهدا
#مجنون_من_کجایی ؟
#قسمت_پنجاه_سوم
با کمک فرحناز حسنارو بردیم دکتر
دکتر گفت الان خیلی خطرناکه باید خیلی مواظبش باشید
خونه هامون سیاه پوش شد
مردای خونه نبودن
وای از فکرامون
الان داعش با سید داره چیکار میکنه
بچه ها خوابیدن
به سمت کمدمون رفتم کت شلواری که برای عروسی حسین با پول خودم براش خریده بودم
برداشتم
مجتبی کجایی؟
کجایی تا مثل همیشه بگی اشک نریز گریه نکن
کجایی تا پناهگاهم باشی
مردمن زیر شنکجه ای
خدایا کاش کاش شهید میشد اما گیر این حرمله ها نمی افتاد
اشکام باهم مسابقه داشتن
وای برادرجوانم
بچه اش
خدایا برادرم کی برمیگرده
کت شلوار گذاشتم سر جاش
یه مانتوی سیاه تن کردم
روسری سیاهمو لبنانی بستم
تن بچه ها هم لباس سیاه کردم
هنوز نه خبر اسارت سید به مامان جون گفتم نه خبر شهادت حسینو
چه سخته خواهر بشه پیک خبر گفتن شهادت برادر
چه سخته بشی پیک خبر اسارت مردت
یا زینب کبری کمکم کن
دم سر سیاه فاطمه به سرش بستم
دخترم ایام دور از پدریت شروع شد
گوشی برداشتم الو سلام مامان جون
مامان جون(مادرسید):سلام دخترم خوبی؟
صدات چرا گرفته؟
-چیزی نیست مادر داریم میایم خونتون
مامان جون: قدمتون سر چشم
استارت رو با ذکر خدا به امیدخودت
خودت بهم کمک کن زدم
یه ربع بعد رسیدیم خونه مادرجون
زنگ زدم
مادر مثل همیشه اومد استقبالمون
مامان جون:سلام دخترم خوبی؟
چرا سیاه پوشیدی؟
چیزی شده ؟
-خوبم مادر
آقاجون هستن ؟
مامان جون:آره تو خونست رقیه چی شده مادر؟
داخل شدیم
-سلام آقاجون
آقاجون :سلام باباجان
-مادر میشه بیاید بشینید
-من امروز سپاه بودم
حدود ده روز پیش تو سوریه تو منطقه ای به اسم خان طومان عملیات میشه
بچه های مدافع حرم خیلی شهید و اسیر میشن
مامان جون:یاامام حسین
مجتبی چی ؟
-😔😔😔😔مامان مجتبی من اسیر شده
حسین داداشم شهید شده 😭😭😭😭
مادر با گفتن یازینب کبری از حال رفت
با دادن آب قند و ماساژ مادر به هوش اومد
بعداز چند دقیقه گفت رقیه الان چی میشه ؟
-تبادل میکنند مادر اول اجساد شهدا
مامان جون:به مادرت گفتی؟
-نه
مامان جون:منم میام باهت بریم به مادرت بگیم
رقیه اشک نریز
دشمن شاد میشه
مارو از خلقت مدافع حرم آفریده اند
نویسنده بانو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه_سوم
#ازدواج_صوری
روای صادق عظیمی
با زن دایی و دایی مزار شهدا بودیم دقیقا داشتیم دنبال راه چاره برای ازدواجم با خانم احمدی بودیم
دوسه ماه پیش تو مشهد زمانی که نمازم تموم شد
سربرگردونم
خانم احمدی با چفیه لبنانی دیدم
دیگه به نظرم اون دختر سرسخت و لجباز و یک دنده نبود
تو مرامم دوستی بانامحرم نبود
برای همین همون شب تو هتل به زندایی گفتم با خانم احمدی صحبت کنن
زندایی گفت الان اگه به پریا بگم یقینا میگه نه
صبر کن آقاصادق
تا ماجرای کربلا بردنش پیش اومد
امروز تو مزار زن دایی میگفت بهترین موقعه برای خواستگاریه
زن دایی با خانم احمدی حرف زد
و طوری گفت که مثلا این ازدواج از جانب منم صوریه
اما من عاشقشم 🙈🙈🙈
جنس زن لطیفه میدونم که میتونم عاشقش کنم
باید حتما خیال پدرو مادرش راحت کنم
خیلی استرس داشتم اخه اگه قبول نمیکرد چی😢
کلی دعاکردم شهدا رو واسطه قراردادم تا بتونم بهش برسم
وقتی ساراخانم باهام تماس گرفت تمام دنیا رو انگاربهم دادن از ذوق زیاد گوشیو از دم گوشم بردم عقب گرفتمش روبه روی صورتم چندبار نفس عمیق کشیدم و ازش تشکر کردم😍😍
خب خداشکر خانم احمدی قبول کردن فردا بریم حرف بزنیم
نام نویسنده :بانو.......ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
#یعنی_پریا_عاشق_میشه؟#
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#مردی_در_آینه
#قسمت_پنجاه_سوم: نقشه بزرگ
2 ماه فرصت ... بدون اینکه اسم شاهدم رو بهشون بدم ... یا اينکه بگم از کجا حقيقت رو پيدا کرده بوديم ... فقط اسم الکس بولتر رو بهشون دادم ... و فرصتي که ازش به عنوان طعمه براي گير انداختن بقيه اعضاي اون باند استفاده کنن ...
بعد از اين مدت ... حتي اگه نتونسته باشن از اين فرصت استفاده کنن ... من از شاهدم استفاده مي کردم ... هر چقدر هم سخت يا حتي غير ممکن ... مجبورش مي کردم حرف بزنه و اون رو به جرم قتل به دادگاه مي کشيدم ... اما دلم نمي خواست به اين راحتي تموم بشه ... اون بايد تاوان تمام کارهايي رو که کرده بود پس مي داد ...
جلسه مشترک تموم شد ... به زحمت، خودم رو تا پشت ميزم رسوندم و نشستم ... کوين از گروه شون جدا شد و اومد سمتم ...
- مي خواستم ازت عذرخواهي کنم ... حرف هاي اون روزم خوب نبود ... که گفتم پليس خوبي نيستي ... و ...
تو واقعا پليس خوبي هستي ... در تمام اين سال ها بهترين بودي ...
نگاهم رو ازش گرفتم ... اوبران داشت به سمت مون مي اومد ... نمي خواستم جلوي اون حرفي زده بشه ...
شايد کوين داشت ازم عذرخواهي مي کرد ... ولي اتفاق 10 سال پيش ... چيزي نبود که هرگز از خاطرات من پاک بشه ... خاطره اي که امثال کوين ... هر چند وقت يک بار، با همه وجود ... دوباره برام زنده اش مي کردن ...
- فراموشش کن ...
اوبران ديگه کاملا بهمون نزديک شده بود ... کوين که متوجهش شد ... با لبخند سري براي لويد تکان داد و رفت ...
- پاشو ... بايد برگرديم بيمارستان ...
- داشتم پرونده جان پروياس رو نگاه مي کردم ... توش نوشتن چند سال پيش توي يه حادثه دختر 3 ساله اش کشته شده ... هر چند افسر پرونده ... اون رو حادثه عنوان کرده اما فکر کنم بايد دوباره اين پرونده باز بشه ...
پرونده رو کشيد سمت خودش ... و شروع به ورق زدن کرد ...
- فکر مي کني حادثه نبوده؟ ...
- اگه حادثه نبوده باشه چي؟ ... جان پروياس کسي بوده که با همه قوا جلوي اونها رو گرفته ... اگه حادثه، صحنه سازي بوده باشه ... و توي اون صحنه سازي به جاي خودش، دخترش کشته شده باشه چي؟ ... فکر مي کنم اين پرونده ارزشِ دوباره باز شدن رو داره ...
پرونده رو بست و گذاشت روي ميز خودش ...
- اينکه ارزش داره يا نه رو من پيگيري مي کنم ... و تو همين الان، يه راست برمي گردي بيمارستان ... با زبون خوش نري به خاطر عدم ثبات عقلي و رواني ... و به جرم خودآزادي و اقدام به خودکشي، بازداشتت مي کنم ...
رفت سمت میزش و کتش رو از روي پشتي صندليش برداشت ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- قبل از اينکه من رو ببري بيمارستان ... يه جاي ديگه هم هست که حتما بايد خودم برم ...
دستم رو گذاشتم روي ميز ... و به زحمت از جا بلند شد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹